
بلند اقبال
شمارهٔ ۵۱۴
۱
تنها همی نه با من با هر کس آشنائی
با دشمن خود ای دوست گومهربان چرائی
۲
کس نیست اندرین شهر کز او نبرده ای دل
از بسکه دلفریبی از بسکه دلربائی
۳
گفتم برت نشینم دیدم که لامکانی
گفتم تو را ببینم دیدم که لایرائی
۴
از آدمی پری رخ پنهان همی نماید
هستی توچون پری رخ پنهان همی نمائی
۵
گفتی که قهر دارم دیدم تمام لطفی
گفتی که درد بارم دیدم همه شفائی
۶
گفتی که زود رنجم دیدم نه رنج گنجی
گفتی که گنج بخشم دیدم که با وفائی
۷
گر چون بلنداقبال مائیم از توغافل
لیکن توگاه و بیگاه چون جان به پیش مائی
نظرات