
بلند اقبال
شمارهٔ ۵۱۷
۱
روا نباشد اگر گویمت که مه روئی
تو آفتابی وپرتو دهنده اوئی
۲
به سیر باغ وگلستان چه حاجت است تو را
که سروقامت وگلچهر ویاسمین بوئی
۳
پی شکستن دلها چوشیر غژمانی
اگر چه گاه نگه چون رمیده آهوئی
۴
به خاک پای تودادیم آبر بر باد
ز بسکه تندمزاجی وآتشی خوئی
۵
مگر نه سروکند جا کنار جوی چرا
توسروقد زکنارم کناره میجوئی
۶
پی سراغ توخلقی زچار جانب ومن
همی چومی نگرم جلوه گر ز شش سوئی
۷
کسی که ازکف اودل نبرده ای نبود
زچشم مست عجب دلفریب جادوئی
۸
به روزمعرکه ای دوست در بردشمن
تو را چه حاجت جوشن که خود زره موئی
۹
لب تو زآن شده شیرین که چون بلنداقبال
مدام معتمدالدوله را ثناگوئی
نظرات