نجم‌الدین رازی

نجم‌الدین رازی

شمارهٔ ۲۱

۱

من سوخته دل تا کی چون شمع سر اندازم

وز سوز دل خونین در جان شرر اندازم؟

۲

درد دل من هر دم از عرش گذر گیرد

در شهر ز عشق تو صد شور و شر اندازم

۳

هر شب من بیچاره تا وقت سپیده دم

بر خاک سر کویت تا کی گهر اندازم؟

۴

زین دیدهٔ در بارم از آرزوی رویت

در پای سگ کویت خون جگر اندازم

۵

شمعا! من دیوانه تا چند چو پروانه

در آتش عشق تو شه بال و پر اندازم؟

۶

تا کی تو غم عالم بر جان من انباری

ز آن مرده نیم دانی کز غم سپر اندازم

۷

هر تیر بلا شاها کانداخته ای بر من

جان را هدفش کردم بار دگر اندازم

۸

یکبار چو پروانه جان بر کف دست آرم

خود را به برت جانا باشد که در اندازم

۹

یک شب تو حریفم شو مهمان شریفم مشو

زر را چه محل باشد تا بر تو زر اندازم

۱۰

جان پیش کشم حالی گر ز آنکه قبول افتد

در پات به شکرانه دستار و سر اندازم

۱۱

عمر من سر گشته سرباز به کوی وصل

بردار نقاب از رخ تا یک نظر اندازم

۱۲

ز آن باده دهم ساقی کین هستی من باقی

از سطوت آن باده از خود به در اندازم

۱۳

من «نجم» و تو خورشیدی من فانی و تو باقی

وز نور و تجلیت زیر و زبر اندازم

تصاویر و صوت

اشعار شیخ نجم الدین رازی (دایه) به کوشش محمود مدبری - نجم الدین رازی (دایه) - تصویر ۴۵

نظرات