ابن حسام خوسفی

ابن حسام خوسفی

غزل شمارهٔ ۸۷

۱

دلم فدای تو باد ای نسیم عنبر بیز

به دستگیری افتاده ای چو من برخیز

۲

چنین که چشم تو هر گوشه ای کمین دارد

چگونه دل بنشیند به گوشه ی پرهیز

۳

زبس که آتش رخساره ی تو می افروخت

بسوخت خرمن تقوای من به آتش تیز

۴

زدیم در خم زلف گره گشای تو چنگ

که مفلسیم و نداریم هیچ دست آویز

۵

بیا که باده و گل را به هم برآمیزیم

ز دست حادثه ی روزگار رنگ آمیز

۶

بیار کاسه و از می پرآب رنگین کن

زخاک پرشده بین کاسه ی سر پرویز

۷

سوار حادثه هر سو دو اسپه می تازد

نه رخش ازو بتواند گریخت نه شبدیز

۸

فضای سینه ام آتش گرفت مردم چشم

تو مردمی کن و آبی زدیده بر وی ریز

۹

فضای سینه ام آتش گرفت مردم چشم

تو مردمی کن و آبی ز دیده بر وی ریز

۱۰

بتاخت لشکر غم قلب سینه ابن حسام

پناه می طلبی خیز و در پیاله گریز

تصاویر و صوت

نظرات