
الهامی کرمانشاهی
شمارهٔ ۷
۱
با کاروان عشق تو چون همسفر شدم
پای هوا شکستم و ره را به سر شدم
۲
بر کهربا ز جزع نشاندم عقیق ناب
چو لعل ز عشق تو خونین جگر شدم
۳
دادم چو دل به ابرو [و] چشم سیاه تو
تیغ جفا و تیر بلا را سپر شدم
۴
بستم نظر ز ملک دو عالم به مسکنت
تا خاک راه مردم صاحب نظر شدم
۵
در لوح سینه نقش غمت را نگاشتم
از سوز عشق و راز محبت خبر شدم
۶
از بس که تیر غم به دلم جا گرفته است
سر تا قدم چو مرغ همه بال و پر شدم
۷
این قسمتم ز خوان محبت نصیب شد
الهامی ار به رندی و مستی سمر شدم
نظرات