
عراقی
غزل شمارهٔ ۱۶۸
۱
در ملک لایزالی دیدم من آنچه دیدم
از خود شدم مبرا، وانگه به خود رسیدم
۲
در خلوتی که ما را با دوست بود آنجا
گفتم به بیزبانی، بی گوش هم شنیدم
۳
خورشید وحدت اینک از مشرق وجودم
طالع شده است، ازان من چون ذره ناپدیدم
۴
باری، دری که هرگز بر کس نشد گشاده
سر ازل مرا داد، از لطف خود، کلیدم
۵
چون محو گشتم از خود همراه من عراقی
بر آشیان وحدت بیبال و پر پریدم
تصاویر و صوت

نظرات