
بابافغانی
شمارهٔ ۲۹۴
۱
تا چند بافسون جهان بند توان بود
مردیم، درین کهنه سرا چند توان بود
۲
شد نقش من از تخته ی گل، چند شب و روز
گریان پی خوبان شکر خند توان بود
۳
حیفست که رنجی نبرد بنده ی مقبل
امروز که مقبول خداوند توان بود
۴
بی صورت شیرین و لب لعل توان زیست
بی چاشنی گلشکر و قند توان بود
۵
زنجیر بیارید که سر رشته شد از دست
عاشق نه چنانم که خردمند توان بود
۶
در حسن وفا کوش که گر عهد درستست
صد سال بیک وعده و سوگند توان بود
۷
ماییم و همین زمزمه ی عشق فغانی
پیداست که دیگر بچه خرسند بود
نظرات