
بابافغانی
شمارهٔ ۴۲۷
۱
جدا از آن شاخ گل صد داغ حسرت زین چمن بردم
همین گلها شکفت از عشق او رنجی که من بردم
۲
ز آسیب خزان ای باغبان ایمن نشین اکنون
که بی او آه سرد از سایهٔ سرو و سمن بردم
۳
به طرف باغ گو آهنگ عشرت ساز کن بلبل
که من فریاد خود در گوشهٔ بیت الحزن بردم
۴
ز آب دیده چون رسوا شدم در جامهٔ هستی
لباس نیستی پوشیدم و سر در کفن بردم
۵
روان گردید خوناب دلم از ساغر دیده
بیاد لعل او چون جام می سوی دهن بردم
۶
به سمتی تا به دامن چاک شد صد جامهٔ تقوی
به هر محفل که بیخود نام آن گلپیرهن بردم
۷
نگفتم حال و رفتم چون فغانی از سر کویش
غم و دردی که در دل داشتم با خویشتن بردم
نظرات