
بابافغانی
شمارهٔ ۴۹۳
۱
بتی کز غایت خوبی زند با مهر و مه پهلو
به یک جا کی نهد با عاشقان رو سیه پهلو
۲
چو غنچه آنکه شبها برگ گل در پیرهن دارد
چه غم دارد که من چون می نهم بر خاک ره پهلو
۳
به آزار دلم هر تار مو بر تن شود خاری
جدا زان شاخ گل شب چون نهم بر خوابگه پهلو
۴
تو ای نازک بدن از لاله و گل ساز جای خود
که می سوزد مرا از خاک گلخن ته بته پهلو
۵
دلم از خنجر بیداد او پهلو تهی می کرد
کنون بر خاک ره دارد بجرم این گنه پهلو
۶
ز پهلوی من مجنون چه آسایش بود دل را
که بیند هر زمان از سنگ طفلانم سیه پهلو
۷
دل صد پاره کندم چون فغانی از گل این باغ
نهادم بر گل محنتسرای خود چو کَه پهلو
نظرات