
بابافغانی
شمارهٔ ۵۵۲
۱
چه شد کز صحبت یاران چنین رنجیده میآیی
ز گلزاری که میرفتی گلی ناچیده میآیی
۲
گلت از غیرت آه کدامین تشنه میجوشد
که در آب و عرق زین گونه تر گردیده میآیی
۳
کسی باید که بیند یک نظر شکل پر آشوبت
چنان شاهانه چون تاج و کمر بخشیده میآیی
۴
نمیگویم که رحمی بر فغان و گریهٔ من کن
تو کز ناز و جفا بر دیگران خندیده میآیی
۵
چه افسونت چنین دیوانهوَش دارد نمیدانم
که هرجا میروی یک دم نیارامیده میآیی
۶
به راهت هر قدم چشم و دلی در خاک و خون مانده
تو بیباکانه دامن از زمین درچیده میآیی
۷
جگر سوزد کجا گفت فغانی بشنوی چون تو
نوای بلبل و آواز نی نشنیده میآیی
نظرات