
بابافغانی
شمارهٔ ۹۴
۱
دیوانه ی ترا هوس گشت باغ نیست
در گلشنم مخوان که مرا این دماغ نیست
۲
همکاسه چون شود بحریفان درد نوش
آنرا که غیر پاره ی دل در ایاغ نیست
۳
می سوزم و رقیب همان خنده می زند
آتش هزار بار بر آن دل که داغ نیست
۴
بر من چگونه سایه ی مهر افگند همای
کاین استخوان سوخته در خورد زاغ نیست
۵
من عاشقم مراست پریشانی همه
معشوق را چه شد که حضور و فراغ نیست
۶
روشن ترست مردن شبهای من ز روز
با آنکه در خرابه ی تارم چراغ نیست
۷
عاشق چه کسب فیض کند زین سیه دلان
هنگامه ییست این که درو غیر لاغ نیست
۸
زین انجمن فغانی دیوانه چون رود
یک لاله چون برنگ تو در هیچ باغ نیست
نظرات