
فلکی شروانی
شمارهٔ ۶
۱
آنکه ز شرم لطف او، آتش ناب آب شد
گمشده نعل مرکبش، افسر آفتاب شد
۲
داد بداد خلق را، خورد فراغ و خواب شد
دشمن او ز رشگ این دشمن خورد و خواب شد
۳
هست تصرف قضا، منصرف از جناب او
رسته شد از قضای بد، هر که در آن جناب شد
۴
خصم گه سئوال او، داد جواب همسران
خانه خوان دولتش، در سر آن جواب شد
۵
هست به نزد بندگان، خط و خطاب او روان
نامور آنکس است کو، لایق آن خطاب شد
۶
هر که غبار لشگرش، دید به گاه تاختن
کرد یقین که در جهان، خاک محیط آب شد
۷
باز نمود دولتش راه صواب خلق را
هر که بگشت از آن نسق، بر ره ناصواب شد
نظرات