
فصیحی هروی
شمارهٔ ۱۱۴
۱
تا سر مژگان تماشا دیده بر هم چیده بود
چون تو رفتی گویی آن بیچاره خوابی دیده بود
۲
ارمغان دیده گرد تست اما دیده کو
چشمه خونیست اکنون تا تو بودی دیده بود
۳
سالها گلچین باغی بود دل اما چه سود
تا قدم بیرون نهاد از باغ آتش چیده بود
۴
دوش دل آغاز نالیدن خوش استادانه کرد
ساها گویی که هر لختش ز غم نالیده بود
۵
شب فصیحی دیدمش در خواب زآنسان کز نشاط
تا شدم بیدار مژگانم به خود بالیده بود
نظرات