
فیاض لاهیجی
شمارهٔ ۱۶۸
۱
تا صبا طرف نقاب از روی رخشانی شکست
از خجالت هر طرف رنگ گلستانی شکست
۲
تاری از زلف کجش زنّار یک عالم دلست
از شکست هر سو مو کافرستانی شکست
۳
خاطرم بر هر چه میآید جراحت میشود
تا کجا سنگ جفایی شیشة جانی شکست
۴
عهد با زنّار زلفی بستهام کز موج کفر
هر طرف در جلوه آمد فوج ایمانی شکست
۵
خون من یارب چه خاصیّت دهد کز هر طرف
بر میان هر کس به قتلم طرف دامانی شکست
۶
دل به محرومی نهادم این کشاکش تا به کی
من همان گیرم که عهدی بست و پیمانی شکست
۷
بوسهای کردم هوس چین بر لب خندان فکند
بشکند تا خاطر ما شکرستانی شکست
۸
پر ز حسرتریزه شد دامن به جای لخت دل
بسکه در دل حسرتم از لعل خندانی شکست
۹
بی تو خون دیده بود و لخت دل فیّاض را
گر دم آبی گرفت و گر لب نانی شکست
نظرات