
فیاض لاهیجی
شمارهٔ ۱۷۶
۱
دوش بی او شمع بزم ما ز حد افزون گریست
تا سحرگه جام خون خورد و صراحی خون گریست
۲
دی گذشت از سینه تیر ناز و امشب چشمِ زخم
تا سحر در آرزوی تیر دیگر خون گریست
۳
سر نزد یک دانه از کشت امید من ز خاک
گرچه چشمم سالها بر کوه و بر هامون گریست
۴
دی ز قحط خون لب تیغش ز زخمم تر نشد
چشم من دریای خون امشب ندانم چون گریست!
۵
گر به قدر حال خود فیّاض باید گریه کرد
تا قیامت میتوان بر طالع وارون گریست
نظرات