
فیاض لاهیجی
شمارهٔ ۳۵۷
۱
اسیران پرده از حال دل خود بر نمیگیرند
چو تب در پوست میسوزند لیکن در نمیگیرند
۲
برو پیمانه در خون زن که صافی مشربان عشق
نمی تا در جگر باقی بود ساغر نمیگیرند
۳
فلک بر بیقراران آب میبندد نمیداند
که این لب تشنگان کام خود از کوثر نمیگیرند
۴
به گوش عیش زن از داستان عمر حرفی چند
که این افسانه را بار دگر از سر نمیگیرند
۵
نگهدار آبروی خویش و از هر فتنه ایمن شو
که گر عالم شود خشک، آب از گوهر نمیگیرند
۶
فلک گر خون من ریزد دلش جمعست میداند
که خون شعله را تاوان ز خاکستر نمیگیرند
۷
چه طوفان جلوه دادی بر سر مژگان دگر فیّاض
که اهل عالم از دریا حسابی برنمیگیرند
تصاویر و صوت

نظرات