
فیاض لاهیجی
شمارهٔ ۴۱۷
۱
نه همین دل در برم چون مرغ بسمل میجهد
هر سر مو زاضطرابم چون رگ دل میجهد
۲
آنچنان آمادة زخمم که هر گه در خیال
یاد آن مژگان کنم، خون از رگ دل میجهد
۳
بسکه میپیچد غبار خاطرم بر دود آه
گردباد از شرم من منزل به منزل میجهد
۴
مینهد عمدا به قصد سینة من در کمان
هر خدنگی کز کمان غمزه غافل میجهد
۵
قتل عاشق دهشتی دارد که از تأثیر آن
تا ابد دل در بر شمشیر قاتل میجهد
۶
درد بیمار تب غم را مداوا مشکل است
ای طبیب اینجا مرا نبض و ترا دل میجهد
۷
میجهد از بزم ما پیوسته فیّاض از هراس
آن چنان کز صحبت دیوانه عاقل میجهد
نظرات