
فیاض لاهیجی
شمارهٔ ۴۳۵
۱
آن شوخ که بیخواب و خمارش نتوان دید
در خواب به آغوش و کنارش نتوان دید
۲
ای خضر ترا چشمة حیوان، که مرا هست
دریای سرابی که کنارش نتوان دید
۳
خونگرمی گل میکشدم سوی چمن لیک
نشتر به جگر ریزی خارش نتوان دید
۴
ساغر همه چیزش خوش و زیباست ولیکن
این هست که لب بر لب یارش نتوان دید
۵
در غنچه نهانست گلم با که توان گفت!
دارم چمنی، لیک بهارش نتوان دید
۶
در وادی امیّد به خضری نرسیدیم
این بادیه جز گردِ سوارش نتوان دید
۷
فیّاض بشو چهرة دل از همه امیّد
این آینه در زنگ غبارش نتوان دید
نظرات