فیاض لاهیجی

فیاض لاهیجی

شمارهٔ ۵۴۳

۱

دماغ سیر گلستان و گشت باغ ندارم

هزار کار به دل دارم و دماغ ندارم

۲

چه سود سوختن مغز چون دماغ تری نیست

فتیله را چه کنم! روغن چراغ ندارم

۳

رهی به جای نبردم اگر چه در همه وادی

ز هیچ راه نپرسی که من سراغ ندارم

۴

چه شد که همّت سودای من بلند فتادست

کدام دود ز زلف تو در دماغ ندارم!

۵

شکفتگی که دل تنگت ازو دمی بگشاید

جدا ز دوست گمانش به هیچ باغ ندارم

۶

همین ز بادة عیشم تهی پیاله وگرنه

کدام خون دلست اینکه در ایاغ ندارم!

۷

چه برگ کاه که باجم نداد ازین رخ کاهی

کدام لاله که بَروی چراغ داغ ندارم!

۸

مراست با غم عشقت فراغت همه عالم

همین ز درد و غم عاشقی فراغ ندارم

۹

فتاده در سر فیّاض ذوق اوج همایی

کنون که قدرت سامان پّر زاغ ندارم

تصاویر و صوت

نظرات