فردوسی

فردوسی

بخش ۲

۱

کنون پرشگفتی یکی داستان

بپیوندم از گفتهٔ باستان

۲

نگه کن که مر سام را روزگار

چه بازی نمود ای پسر گوش دار

۳

نبود ایچ فرزند مر سام را

دلش بود جویندهٔ کام را

۴

نگاری بُد اندر شبستان اوی

ز گلبرگ رخ داشت و ز مشک موی

۵

از آن ماهش امید فرزند بود

که خورشید‌چهر و برومند بود

۶

ز سام نریمان هم او بار داشت

ز بار گران تنش آزار داشت

۷

ز مادر جدا شد بر آن چند روز

نگاری چو خورشید گیتی‌فروز

۸

به چهره چنان بود تابنده شید

ولیکن همه موی بودش سپید

۹

پسر چون ز مادر بر آن گونه زاد

نکردند یک هفته بر سام یاد

۱۰

شبستان آن نامور پهلوان

همه پیش آن خرد کودک نوان

۱۱

کسی سام یل را نیارست گفت

که فرزند پیر آمد از خوب‌جفت

۱۲

یکی دایه بودش به کردار شیر

بر پهلوان اندر آمد دلیر

۱۳

که بر سام یل روز فرخنده باد

دل بدسگالان او کنده باد

۱۴

پس پردهٔ تو در ای نامجوی

یکی پور پاک آمد از ماه‌روی

۱۵

تنش نقرهٔ سیم و رخ چون بهشت

بر او بر نبینی یک اندام زشت

۱۶

از آهو همان کش سپید است موی

چنین بود بخش تو ای نامجوی

۱۷

فرود آمد از تخت سام سوار

به پرده درآمد سوی نو بهار

۱۸

چو فرزند را دید مویش سپید

ببود از جهان سر به سر ناامید

۱۹

سوی آسمان سر برآورد راست

ز دادآور آنگاه فریاد خواست

۲۰

که ای برتر از کژی و کاستی

بهی زان فزاید که تو خواستی

۲۱

اگر من گناهی گران کرده‌ام

و گر کیش آهرمن آورده‌ام

۲۲

به پوزش مگر کردگار جهان

به من بر ببخشاید اندر نهان

۲۳

بپیچد همی تیره جانم ز شرم

بجوشد همی در دلم خون گرم

۲۴

چو آیند و پرسند گردن‌کشان

چه گویم از این بچهٔ بدنشان‌؟

۲۵

چه گویم که این بچهٔ دیو چیست؟

پلنگ و دو رنگ است و گر نه پری‌ست

۲۶

از این ننگ بگذارم ایران زمین

نخواهم بر این بوم و بر آفرین

۲۷

بفرمود پس تاش برداشتند

از آن بوم و بر دور بگذاشتند

۲۸

به جایی که سیمرغ را خانه بود

بدان خانه این خرد بیگانه بود

۲۹

نهادند بر کوه و گشتند باز

برآمد بر این روزگاری دراز

۳۰

چنان پهلوان زادهٔ بی‌گناه

ندانست رنگ سپید از سیاه

۳۱

پدر مهر و پیوند بفگند خوار

جفا کرد بر کودک شیرخوار

۳۲

یکی داستان زد بر این نرّه شیر

کجا بچه را کرده بد شیر سیر

۳۳

که گر من تو را خون دل دادمی

سپاس ایچ بر سرت ننهادمی

۳۴

که تو خود مرا دیده و هم دلی

دلم بگسلد گر ز من بگسلی

۳۵

چو سیمرغ را بچه شد گرْسنه

به پرواز بر شد دمان از بنه

۳۶

یکی شیرخواره خروشنده دید

زمین را چو دریای جوشنده دید

۳۷

ز خاراش گهواره و دایه خاک

تن از جامه دور و لب از شیر پاک

۳۸

به گرد اندرش تیره خاک نژند

به سر برش خورشید گشته بلند

۳۹

پلنگش بدی کاشکی مام و باب

مگر سایه‌ای یافتی ز آفتاب

۴۰

فرود آمد از ابر سیمرغ و چنگ

بزد برگرفتش از آن گرم سنگ

۴۱

ببردش دمان تا به البرز کوه

که بودش بدانجا کنام و گروه

۴۲

سوی بچگان برد تا بشکرند

بدان نالهٔ زار او ننگرند

۴۳

ببخشود یزدان نیکی‌دهش

کجا بودنی داشت اندر بوش

۴۴

نگه کرد سیمرغ با بچّگان

بر آن خرد خون از دو دیده چکان

۴۵

شگفتی بر او بر فگندند مهر

بماندند خیره بدان خوب چهر

۴۶

شکاری که نازک‌تر آن برگزید

که بی‌شیر مهمان همی خون مزید

۴۷

بدین گونه تا روزگاری دراز

برآورد داننده بگشاد راز

۴۸

چو آن کودک خرد پر مایه گشت

بر آن کوه بر روزگاری گذشت

۴۹

یکی مرد شد چون یکی زاد سرو

برش کوه سیمین میانش چو غرو

۵۰

نشانش پراگنده شد در جهان

بد و نیک هرگز نماند نهان

۵۱

به سام نریمان رسید آگهی

از آن نیک پی پور با فرّهی

۵۲

شبی از شبان داغ دل خفته بود

ز کار زمانه برآشفته بود

۵۳

چنان دید در خواب کز هندوان

یکی مرد بر تازی اسپ دوان

۵۴

ورا مژده دادی به فرزند او

بر آن برز شاخ برومند او

۵۵

چو بیدار شد موبدان را بخواند

از این در سخن چند گونه براند

۵۶

چه گویید گفت اندر این داستان‌؟

خردتان بر این هست هم‌داستان‌؟

۵۷

هر آنکس که بودند پیر و جوان

زبان برگشادند بر پهلوان

۵۸

که بر سنگ و بر خاک شیر و پلنگ

چه ماهی به دریا درون با نهنگ

۵۹

همه بچه را پروراننده‌اند

ستایش به یزدان رساننده‌اند

۶۰

تو پیمان نیکی دهش بشکنی

چنان بی‌گنه بچه را بفگنی

۶۱

به یزدان کنون سوی پوزش گرای

که اوی است بر نیکویی رهنمای

۶۲

چو شب تیره شد رای خواب آمدش

از اندیشهٔ دل شتاب آمدش

۶۳

چنان دید در خواب کز کوه هَند

درفشی برافراشتندی بلند

۶۴

جوانی پدید آمدی خوب‌روی

سپاهی گران از پس پشت اوی

۶۵

به دست چپش بر یکی موبدی

سوی راستش نامور بخردی

۶۶

یکی پیش سام آمدی زان دو مرد

زبان بر گشادی به گفتار سرد

۶۷

که ای مرد بی‌باک ناپاک رای

دل و دیده شسته ز شرم خدای

۶۸

تو را دایه گر مرغ شاید همی

پس این پهلوانی چه باید همی

۶۹

گر آهو است بر مرد موی سپید

تو را ریش و سر گشت چون خنگ بید

۷۰

پس از آفریننده بیزار شو

که در تنتْ هر روز رنگی‌ست نو

۷۱

پسر گر به نزدیک تو بود خوار

کنون هست پروردهٔ کردگار

۷۲

کز او مهربان‌تر ورا دایه نیست

تو را خود به مهر اندرون مایه نیست

۷۳

به خواب اندرون بر خروشید سام

چو شیر ژیان کاندر آید به دام

۷۴

چو بیدار شد بخردان را بخواند

سران سپه را همه برنشاند

۷۵

بیامد دمان سوی آن کوهسار

که افگندگان را کند خواستار

۷۶

سر اندر ثریا یکی کوه دید

که گفتی ستاره بخواهد کشید

۷۷

نشیمی از او برکشیده بلند

که ناید ز کیوان بر او بر گزند

۷۸

فرو برده از شیز و صندل عمود

یک اندر دگر ساخته چوب عود

۷۹

بدان سنگ خارا نگه کرد سام

بدان هیبت مرغ و هول کنام

۸۰

یکی کاخ بد تارک اندر سماک

نه از دست رنج و نه از آب و خاک

۸۱

ره بر شدن جست و کی بود راه

دد و دام را بر چنان جایگاه

۸۲

ابر آفریننده کرد آفرین

بمالید رخسارگان بر زمین

۸۳

همی گفت کای برتر از جایگاه

ز روشن روان و ز خورشید و ماه

۸۴

گر این کودک از پاک پشت من است

نه از تخم بد گوهر آهرمن است

۸۵

از این بر شدن بنده را دست گیر

مر این پر گنه را تو اندر پذیر

۸۶

چنین گفت سیمرغ با پور سام

که ای دیده رنج نشیم و کنام

۸۷

پدر سام یل پهلوان جهان

سرافرازتر کس میان مهان

۸۸

بدین کوه فرزند جوی آمدست

تو را نزد او آب روی آمدست

۸۹

روا باشد اکنون که بردارمت

بی‌آزار نزدیک او آرمت

۹۰

به سیمرغ بنگر که دستان چه گفت

که سیر آمدستی همانا ز جفت

۹۱

نشیم تو رخشنده گاه من است

دو پرّ تو فرّ کلاه من است

۹۲

چنین داد پاسخ که گر تاج و گاه

ببینی و رسم کیانی کلاه

۹۳

مگر کاین نشیمت نیاید به کار

یکی آزمایش کن از روزگار

۹۴

ابا خویشتن بر یکی پرّ من

خجسته بود سایهٔ فرّ من

۹۵

گرت هیچ سختی به روی آورند

ور از نیک و بد گفت و گوی آورند

۹۶

بر آتش برافگن یکی پرّ من

ببینی هم اندر زمان فرّ من

۹۷

که در زیر پرت بپرورده‌ام

ابا بچّگانت برآورده‌ام

۹۸

همان گه بیایم چو ابر سیاه

بی‌آزارت آرم بدین جایگاه

۹۹

فرامش مکن مهر دایه ز دل

که در دل مرا مهر تو دلگسل

۱۰۰

دلش کرد پدرام و برداشتش

گرازان به ابر اندر افراشتش

۱۰۱

ز پروازش آورد نزد پدر

رسیده به زیر برش موی سر

۱۰۲

تنش پیلوار و به رخ چون بهار

پدر چون بدیدش بنالید زار

۱۰۳

فرو برد سر پیش سیمرغ زود

نیایش همی بآفرین برفزود

۱۰۴

سراپای کودک همی بنگرید

همی تاج و تخت کئی را سزید

۱۰۵

بر و بازوی شیر و خورشید روی

دل پهلوان دست شمشیر جوی

۱۰۶

سپیدش مژه دیدگان قیرگون

چو بسد لب و رخ به مانند خون

۱۰۷

دل سام شد چون بهشت برین

بر آن پاک فرزند کرد آفرین

۱۰۸

به من ای پسر گفت دل نرم کن

گذشته مکن یاد و دل گرم کن

۱۰۹

منم کم‌ترین بنده یزدان پرست

از آن پس که آوردمت باز دست

۱۱۰

پذیرفته‌ام از خدای بزرگ

که دل بر تو هرگز ندارم سترگ

۱۱۱

بجویم هوای تو از نیک و بد

از این پس چه خواهی تو چونان سزد

۱۱۲

تنش را یکی پهلوانی قبای

بپوشید و از کوه بگزارد پای

۱۱۳

فرود آمد از کوه و بالای خواست

همان جامهٔ خسرو آرای خواست

۱۱۴

سپه یک‌سره پیش سام آمدند

گشاده دل و شادکام آمدند

۱۱۵

تبیره‌زنان پیش بردند پیل

برآمد یکی گرد مانند نیل

۱۱۶

خروشیدن کوس با کرّه‌نای

همان زنگ زرین و هندی درای

۱۱۷

سواران همه نعره برداشتند

بدان خرّمی راه بگذاشتند

۱۱۸

چو اندر هوا شب علم برگشاد

شد آن روی رومیش زنگی نژاد

۱۱۹

بر آن دشت هامون فرود آمدند

بخفتند و یکبار دم بر زدند

۱۲۰

چو بر چرخ گردان درفشنده شید

یکی خیمه زد از حریر سپید

۱۲۱

به شادی به شهر اندرون آمدند

ابا پهلوانی فزون آمدند

تصاویر و صوت

شاهنامهٔ فردوسی - چاپ مسکو » تصویر 138
سیمرغ و زال  اثر محمد بهرامیتاریخ اثر:سال 1342تکنیک:آبرنگ و گواش
فرشید ربانی :
محمدیزدانی جوینده :
فرهاد بشیریان :

نظرات

user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۲/۰۸ - ۰۵:۲۲:۰۶
سیمرغ یعنی سین مرغ و سیین همان شاهین میباشد و مرو مرغ است و سین مرو لغت قبلی ان است
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۲/۰۹ - ۰۶:۲۱:۲۱
Organ اندام میشود به فارسی و organize ساماندهی می شود امروز ولی در لغت نامه فرس اسدی امده به نظام شدن می شود اندام گرفتن و این شگفت أور است
user_image
مهدی رفیعی
۱۳۹۲/۰۵/۰۲ - ۰۳:۵۴:۴۶
چگونه است فرزندی را با مو و مژگان سپید در حد نابودی به البرز کوه می سپارند ولی بعد از هفت یا هشت سال آن موها نه تنها موجب سر افکندگی سام نیست بلکه نشانه ای از زیبایی و پهلوانی تلقی میشوند . رمز این چرخش در باورها و آیین های گذشته نهفته است زال اکنون در مرحله ای از تعالی و ارتقا ء قرار گرفته که دوران کودکی را پشت سر گذاشته و به عنوان یک نوجوان وارد اجتماع گردیده بطوری که آماده همسر گزینی شده . فریدون نیز با گذراندن چنین دوره ای تحت هدایت گاو پرمایه این مرحله را طی می کند .
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۵/۰۲ - ۰۴:۰۲:۱۹
درود به مهدی نیکرایمان
user_image
مهدی رفیعی
۱۳۹۲/۰۵/۰۲ - ۰۴:۰۶:۰۰
براساس روایت " بند هشن " سام دوازده فرزند داشته که شش تا از آنها پسر بوده ولی فردوسی شاید برای ایجاد بار عاطفی و تاثیر و ماندگاری بیشتر یا عدم اطلاع از منبع پیشگفت این مسئله را رعایت ننموده و سام را بدون فرزند معرفی کرده .
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۵/۰۲ - ۰۴:۴۴:۱۳
درود فرنبغ داد گی به تو بر خوان برادر برایمان
user_image
نوید صلح دوست
۱۳۹۴/۰۵/۱۴ - ۰۱:۲۲:۴۵
درود بر شما،لازم دیدم در تکمیل آنچه دوست گرامی امین کیخا در ارتباط با ریشه یابی سی مرغ به اشتراک گذاشتند مطالبی را بلاک چین نمایم.واژه سی مرغ بر اساس قواعد زبانشاسی قابل تبدیل شدن به "شی مرگ" و "کی مرگ" نیز می باشد که در فرم اوستایی آن "سئنا مرگو" یا "مرغو" می باشد.واژه "کی" یا "شی" همان "شا" یا "شاه" می باشد و واژه "مرغ" یا "مرگ" همان "موت" به معنی "آشیانه" یا "لانه" می باشد که در کلمه "الموت" نیز به چشم می خورد. و اگر فرم امروزین "سی مرغ" را بخواهیم معنی کنید معنی "خانه" یا "آشیانه شاهان" معنی می دهد و اگر به فرم اوستایی آن رجوع کنیم، یعنی، "سئنا مرغو" در بخش اول آن به واژه "سائن" یا "شائن" و حتی "کائن" یا "کاهن" خواهیم رسید که در دو مورد اول منظور همان "شاهین" یا "عقاب" باشد که "شاه مرغ" یا "شاه Hen" باشد و در دو مورد بعدی "خلیفه" و "پیشگو" و از این دست معانی خواهیم رسید.در ارتباط با نمادی به نام "سی مرغ" بهتر است بیشتر به اهمیت پرنده ای به نام "شی هین" یا "عقاب" در میان مردمان دیروز و امروز اندیشه کنیم.
user_image
بابک
۱۳۹۴/۰۵/۱۴ - ۰۵:۵۷:۲۳
نوید گرامی،واژه کی بر گرفته از کاوی (Kavi) در اوستا و در ابتدا به شاعر و آنکه بیننده درون باشد (Seer, Poet) گفته می شده، نامهای شاهنامه چون کی و کاوه از این ریشه گرفته مثل کی خسرو که بوده کاوی هوسرَوا (Kavi Husrava).شاه بر گرفته از خشایا(Xšaya,Khshaya) در پارسی کهن به معنی فرمان راندن (to rule)، و خود واژه شاه از خشایاشیا و یا خشایاثیا (Xšayaçia) در پارسی کهن،تلفظ ç به روشنی مشخص نیست چه باشد، و کشاتریا (Kšatriya) نیز در زبان خواهر آنان یعنی زبان ودایی آمده.
user_image
ادب دوست
۱۳۹۴/۰۵/۱۴ - ۰۸:۱۸:۵۱
نوید صلح دوست. ( و چه نام زیبایی دارید)اولین معنای کی همان است که فرمودید ، شاهدومین، بزرگ ، سرور وسومین که عنوان شاهان کیانی است ، کیخسرو و،...چهارمین ، پاک و خالص است« و آیین او، کی نخستین که اندر جهان اوبود که آیین مردمی آورد » مقدمه شاهنامه ابو منصوری« شدستم بی شک و بی شبهه برویپذیرفتم مر اورا از دل کی » زرتشت بهراماما خشیار ، خشایار به معی شاه دلیر است. و این همه از فرهنگ معین برگرفته ام ، صفحه3146 و از جلد پنجم صفحه 480 .
user_image
بابک
۱۳۹۴/۰۵/۱۴ - ۰۹:۵۰:۳۵
نوید گرامی، چناچه علاقه به مرجع داشتید و ماخذ لازم بود:--خشایا (Xšaya)، خشایاشیا (شاه) و خشایارشا (نام یک شاه) از:صفحه 162An introduction to Old PersianBy: Prod Okto Skaejrvo2002 Harvard University--در باب کاوی(poet seer):صفحه 22Old Avestan GlossaryHarvard University 2006--خشاترا (Xšatra) از اوستا برابر خشایا( Xšaya) در پارسی کهن :صفحه 40 از همین منبع--باز در باب کاوی اکثر کتاب، و کاوی هااوسرَوا (Kavi Haosrava)صفحه 32ZoroastrianismIts Antiquity and constant vigourMary BoyceProfessor Emerita of Iranian studiesMazda Publishers 1992ISBN 0-939214-90-3
user_image
نوید صلح دوست
۱۳۹۴/۰۶/۱۰ - ۰۵:۴۱:۵۸
با درود بر هر دو بزرگوار، بابک و ادب دوست،سخن هر دو بزرگوار مورد تایید بنده نیز می باشد و البته لازم است بیافزایم که واژگان یا بهتر بگوییم واکه ها و تک آواها فقط یک معنی و مفهوم را انتقال نمی داده و نمی دهند، البته با پیشرفت آدمی، زبان نیز تغییر نموده است و سعی شده تا با ایجاد صداها و متعاقب آن در فرم نوشتاری حروف وابسته با آن واج ها یا واژ ها بین واژگان تفاوت ایجاد شود.توجه به این مهم باید داشت که تفاوت زبان ها از تفاوت لهجه بیشتر تاثیر گرفته اند تا تفاوت نوع نگاه سازندگانشان.مبحث بسیار طولانی تر از آن است که در این مقال بگنجد و از شما گرامیان بابت ناتمام گذاشتن کلام پوزش می خواهم.پاینده باشید
user_image
ادب دوست
۱۳۹۴/۰۶/۱۰ - ۰۹:۴۸:۱۸
سلام جناب صلح دوست ، با جناب بابک اختلافی اگر هست در استفاده از مراجع است ، حقیر مراجع ایرانی را موجه تر میداند و ایشان بر منابع غربی پای میفشارد ، همین زبان فارسی است و دلیلی وجود ندارد که پروفسور ایکس زاده ....به از فرهنگی که دهها دانشمند فارسی زبان فراهم آورده اند بهتر و بیشتر بداند، گمان نمی برم اگر معتبر ترین انگلیسی دان ایرانی تبار مطلبی در باره‌ی زبان انگلیسی بنویسد کسی در جزیره برای آن به قول معروف تره هم خرد کند.
user_image
بابک
۱۳۹۴/۰۶/۱۰ - ۱۴:۴۶:۴۰
درود بر دوستان،جناب ادب دوست فرهنگ معین را می فرمایید؟
user_image
م نظرزاده
۱۳۹۸/۰۲/۲۶ - ۰۶:۲۹:۵۴
در بیت سوم «مر» به «سام» چسبیده که درست نیست مانند بیت دوم باید از هم جدا باشند.
user_image
علی
۱۳۹۹/۰۱/۲۶ - ۱۶:۳۰:۳۲
نیایش همی بفرین برفزودتضحیح شود بهنیایش همی بافرین برفزود
user_image
جباری
۱۳۹۹/۰۴/۰۱ - ۱۵:۳۳:۳۶
قافیه بیت 43 غلط است.
user_image
علیرضا
۱۳۹۹/۰۸/۱۶ - ۰۰:۲۴:۰۰
"به چهره چنان بود تابنده شید" تصحیح شود به:"به چهره نکو بود بر سان شید"
user_image
پدرام شعبان‌زاده زیدهی
۱۳۹۹/۰۹/۲۲ - ۰۴:۴۱:۰۱
دکتر شفیعی کدکنی در کتاب "موسیقی شعر" در فصل "نقش های قافیه در ساختار شعر" و در باب "القاء مفهوم از راه آهنگ کلمات"، نکته ای درباره یکی از این ابیات آورده است که بیان آن برای علاقه مندان ادب پارسی خالی از لطف نیست.عین متن کتاب:... و از همه بهتر این شعر فردوسی است که تشخص قافیه - از نظر صوتی - مفهوم شعر را مجسم کرده است، آنجا که از زبان سیمرغ می گوید:"گرت هیچ سختی به روی آورندز نیک و ز بد گفتگوی آورندبر آتش بر افگن یکی پرّ منببینی هم اندر زمان فرّ من"که با مشدد آوردن قافیه های "پرّ" و "فرّ" که "پررر..." و "فررر..." تلفظ می شود حالت پرواز و صدای پرش سیمرغ را که از دور می آید و هوا را با بالهای خود می شکافد، می شنویم.
user_image
علیرضا
۱۳۹۹/۱۰/۲۹ - ۱۴:۳۳:۲۴
سلام خدمت اساتید بزرگوار یک سوال آیا در این شعر سیمرغ دو پر را به زال میدهد؟ یا برداشت من اشتباه هست؟ اگر اشتباه فهمیدم لطفا راهنمایی کنید سپاس فراوان
user_image
مصطفی قباخلو
۱۳۹۹/۱۲/۱۶ - ۰۰:۱۲:۵۴
با سلامدر بیتچو فرزند را دید مویش سپید((ببود)) از جهان سر به سر ناامیدبه نظر میرسه به جای ببود باید ((بشد)) قرار گیرد.
user_image
مصطفی قباخلو
۱۳۹۹/۱۲/۱۶ - ۰۰:۲۲:۲۵
سلامبه نظر میاد در بیتیکی شیرخوار(ه)خروشنده دیدزمین را چو دریای جوشنده دید(ه) اضافی هست و شیرخوار خروشنده ترکیب اضافی می باشد.
user_image
مصطفی قباخلو
۱۳۹۹/۱۲/۱۶ - ۰۱:۲۲:۰۹
سلامفرو برد سر پیش سیمرغ زودنیایش همی بفرین برفزودبافرین را جایگزین بفرین کنید لطفا
user_image
ملیکا رضایی
۱۴۰۰/۰۷/۲۵ - ۱۰:۲۳:۱۶
در متن آهنگ همایون عزیز این بیت نیز هست  یکی پهلوان بچه شیر دل ... که خیلی زیبا این بخش رو خوندن ... پیشنهاد میکنم اشعار فردوسی بزرگ رو با صدای همایون شجریان گوش کنید تو آلبوم ایشون ...فوق العاده زیبا هست ...
user_image
مستانه
۱۴۰۰/۱۰/۱۱ - ۱۳:۱۱:۰۷
با توجه به اینکه کلمه "برومند" در شاهنامه همیشه به معنی "بارور" به کار رفته و نه به معنای امروزی  آن، و همینطور با استناد به تصحیح اساتیدی مانند دکتر خالقی مطلق و دکتر کزازی، تصور میکنم بیت پنجم باید به این شکل نوشته بشه: که خورشیدچهره برومند بود به این معنی که این زیباروی از سام باردار بوده.
user_image
جهن یزداد
۱۴۰۳/۰۳/۲۱ - ۱۹:۲۶:۵۸
بگمان من آنچه میان این چند رسته امده پر از وازگان عربی است و به سخن  شاهنامه نیز نمیبرد و از فردوسی نیست  آراسته آن چنین است بیامد دمان سوی آن کوهسار که افگندگان را کند خواستار ره بر شدن جست و کی بود راه دد و دام را بر چنان جایگاه نشیمی از او برکشیده بلند که ناید ز کیوان بر او بر گزند ابر آفریننده کرد آفرین بمالید رخسارگان بر زمین
user_image
جهن یزداد
۱۴۰۳/۰۳/۲۱ - ۲۰:۴۸:۴۴
  بدین گونه تا روزگاری دراز برآورد دارنده بگشاد راز یکی مرد شد چون یکی زاد سرو برش کوه سیمین میانش چو غرو چو آن کودک خرد پر مایه گشت بر آن کوه بر  کاروانها گذشت نشانش پراگنده شد در جهان بد و نیک هرگز نماند نهان به سام نریمان رسید آگهی از آن نیک پی پور با فرّهی شبی از شبان داغ دل خفته بود ز کار زمانه برآشفته بود چنان دید در خواب کز هندوان یکی مرد بر تازی اسپ دوان ورا مژده دادی به فرزند او بر آن برز شاخ برومند او چو بیدار شد موبدان را بخواند از این در سخن چند گونه براند چه گویید گفت اندر این داستان خردتان بر این هست هم‌داستان هر آنکس که بودند پیر و جوان زبان برگشادند بر پهلوان که بر سنگ و بر خاک شیر و پلنگ چه ماهی به دریا درون با نهنگ همه بچه را پروراننده‌اند ستایش به یزدان رساننده‌اند تو پیمان نیکی دهش بشکنی چنان بی‌گنه بچه را بفگنی به یزدان کنون سوی پوزش گرای که اوی است بر نیکویی رهنمای چو شب تیره شد رای خواب آمدش از اندیشهٔ دل شتاب آمدش چنان دید در خواب کز کوه هَند درفشی برافراشتندی بلند جوانی پدید آمدی خوب روی سپاهی گران از پس پشت اوی به دست چپش بر یکی موبدی سوی راستش نامور بخردی یکی پیش سام آمدی زان دو مرد زبان بر گشادی به گفتار سرد که ای مرد بی‌باک ناپاک رای دل و دیده شسته ز شرم خدای تو را دایه گر مرغ شاید همی پس این پهلوانی چه باید همی گر آهو است بر مرد موی سپید تو را ریش و سر گشت چون خنگ بید پس از آفریننده بیزار شو که در تنتْ هر روز رنگیست نو پسر گر به نزدیک تو بود خوار کنون هست پروردهٔ کردگار کز او مهربان‌تر ورا دایه نیست تو را خود به مهر اندرون مایه نیست به خواب اندرون بر خروشید سام چو شیر ژیان کاندر آید به دام چو بیدار شد بخردان را بخواند سران سپه را همه برنشاند بیامد دمان سوی آن کوهسار که افگندگان را کند خواستار ره بر شدن جست و کی بود راه دد و دام را بر چنان جایگاهنشیمی از او برکشیده بلند که ناید ز کیوان بر او بر گزند ابر آفریننده کرد آفرین بمالید رخسارگان بر زمین همی گفت کای برتر از جایگاه ز روشن روان و ز خورشید و ماه گر این کودک از پاک پشت من است نه از تخم بد گوهر آهرمن است از این بر شدن بنده را دست گیر مر این پر گنه را تو اندر پذیر چنین گفت سیمرغ با پور سام که ای دیده رنج نشیم و کنام پدر سام یل پهلوان جهان سرافرازتر کس میان مهان بدین کوه فرزند جوی آمدست تو را نزد او آب روی آمدست روا باشد اکنون که بردارمت بی‌آزار نزدیک او آرمت به سیمرغ بنگر که دستان چه گفت که سیر آمدستی همانا ز جفت نشیم تو فرخنده گاه من است دو پرّ تو فرّ کلاه من است چنین داد
پاسخ که گر تاج و گاه ببینی و فر کیانی کلاه  دگر کاین نشیمت نیاید به کار یکی آزمایش کن از روزگار ابا خویشتن بر یکی پرّ من خجسته بود سایهٔ فرّ من گرت هیچ سختی به روی آورند ور از نیک و بد گفت و گوی آورند بر آتش برافگن یکی پرّ من ببینی هم اندر زمان فرّ من که در زیر پرت بپرورده‌ام ابا بچّگانت برآورده‌ام همان گه بیایم چو ابر سیاه بی‌آزارت آرم بدین جایگاه فرامش مکن مهر دایه ز دل که در دل مرا مهر تو دلگسل دلش کرد پدرام و برداشتش گرازان به ابر اندر افراشتش ز پروازش آورد نزد پدر رسیده به زیر برش موی سر تنش پیلوار و به رخ چون بهار پدر چون بدیدش بنالید زار فرو برد سر پیش سیمرغ زود نیایش همی بآفرین برفزود سراپای کودک همی بنگرید همی تاج و تخت کئی را سزید بر و بازوی شیر و خورشید روی دل پهلوان دست شمشیر جوی سپیدش مژه دیدگان قیرگون چو بسد لب و رخ به مانند خون دل سام شد چون بهشت برین بر آن پاک فرزند کرد آفرین فرود آمد از کوه و بالای خواست همان جامهٔ خسرو آرای خواست سپه یک‌سره پیش سام آمدند گشاده دل و شادکام آمدند تبیره‌زنان پیش بردند پیل برآمد یکی گرد مانند نیل خروشیدن کوس با کرّه‌نای همان زنگ زرین و هندی درای سواران همه نعره برداشتند بدان خرّمی راه بگذاشتند به شادی به شهر اندرون آمدند ابا پهلوانی فزون آمدند -من سروده را اینگونه میپندارم خالقی مطلق  بجای جوانی ، غلامی و بجای سپیدش مژه،سیاهش مژه آورده و بتر  آنکه هیچ چیز از این دگرگونی یاد نکرده -نعره گویا  همان ناله بوده به عربی رفته