فردوسی

فردوسی

بخش ۵

۱

رسیدند بهرام و خسرو بهم

گشاده یکی روی و دیگر دژم

۲

نشسته جهاندار بر خنگ عاج

فریدون یل بود با فر وتاج

۳

زدیبای زربفت چینی قبای

چو گردوی پیش اندرون رهنمای

۴

چو بندوی و گستهم بردست شاه

چو خراد برزین زرین کلاه

۵

هه غرقه در آهن و سیم و زر

نه یاقوت پیدانه زرین کمر

۶

چو بهرام روی شهنشاه دید

شد از خشم رنگ رخش ناپدید

۷

ازان پس چنین گفت با سرکشان

که این روسپی زادهٔ بدنشان

۸

زپستی و کندی بمردی رسید

توانگر شد و رزمگه برکشید

۹

بیاموخت آیین شاهنشهان

بزودی سرآرم بدو برجهان

۱۰

ببینید لشکرش راسر به سر

که تا کیست زیشان یکی نامور

۱۱

سواری نبینم همی رزم جوی

که بامن بروی اندر آرند روی

۱۲

ببیند کنون کار مردان مرد

تگ اسپ وشمشیر وگرز نبرد

۱۳

همان زخم گوپال وباران تیر

خروش یلان بر ده ودار وگیر

۱۴

ندارد به آوردگه پیل پای

چومن با سپاه اندر آیم زجای

۱۵

ز آواز من کوه ریزان شود

هژبر دلاور گریزان شود

۱۶

بخنجر بدریا بر افسون کنیم

بیابان سراسر پرازخون کنیم

۱۷

بگفت و برانگیخت ابلق زجای

توگفتی شد آن باره پران همای

۱۸

یکی تنگ آورد گاهی گرفت

بدو مانده بد لشکر اندر شگفت

۱۹

ز آورد گه شد سوی نهروان

همی‌بود بر پیش فرخ جوان

۲۰

تنی چند با او ز ایرانیان

همه بسته برجنگ خسرو میان

۲۱

چنین گفت خسرو که ای سرکشان

ز بهرام چوبین که دارد نشان

۲۲

بدو گفت گردوی کای شهریار

نگه کن بران مرد ابلق سوار

۲۳

قبایش سپید و حمایل سیاه

همی‌راند ابلق میان سپاه

۲۴

جهاندار چون دید بهرام را

بدانستش آغاز و فرجام را

۲۵

چنین گفت کان دودگون دراز

نشسته بران ابلق سرفراز

۲۶

بدو گفت گردوی که آری همان

نبردست هرگز به نیکی گمان

۲۷

چنین گفت کز پهلو کوژپشت

بپرسی سخن پاسخ آرد درشت

۲۸

همان خوک بینی و خوابیده چشم

دل آگنده دارد تو گویی بخشم

۲۹

بدیده ندیدی مر او را بدست

کجا در جهان دشمن ایزدست

۳۰

نبینم همی در سرش کهتری

نیابد کس او را بفرمانبری

۳۱

ازان پس به بندوی و گستهم گفت

که بگشایم این داستان از نهفت

۳۲

که گر خر نیاید به نزدیک بار

توبار گران را بنزد خر آر

۳۳

چو بفریفت چوبینه را نره دیو

کجا بیند او راه گیهان خدیو

۳۴

هرآن دل که از آز شد دردمند

نیایدش کار بزرگان پسند

۳۵

جز از جنگ چوبینه را رای نیست

به دل‌ش اندرون داد را جای نیست

۳۶

چوبر جنگ رفتن بسی شد سخن

نگه کرد باید ز سر تا ببن

۳۷

که داندکه در جنگ پیروز کیست

بدان سردگر لشکر افروز کیست

۳۸

برین گونه آراسته لشکری

بپرخاش بهرام یل مهتری

۳۹

دژاگاه مردی چو دیو سترگ

سپاهی بکردار درنده گرگ

۴۰

گر ای دون که باشیم همداستان

نباشد مرا ننگ زین داستان

۴۱

بپرسش یکی پیش دستی کنم

ازان به که در جنگ سستی کنم

۴۲

اگر زو بر اندازه یابم سخن

نوآیین بدیهاش گردد کهن

۴۳

زگیتی یکی گوشه اورا دهم

سپاسی ز دادن بدو برنهم

۴۴

همه آشتی گردد این جنگ ما

برین رزمگه جستن آهنگ ما

۴۵

مرا ز آشتی سودمندی بود

خرد بی‌گمان تاج بندی بود

۴۶

چو بازارگانی کند پادشا

ازو شاد باشد دل پارسا

۴۷

بدو گفت گستهم کای شهریار

انوشه بدی تا بود روزگار

۴۸

همی گوهر افشانی اندر سخن

تو داناتری هرچ باید بکن

۴۹

تو پردادی و بنده بیدادگر

توپرمغزی و او پر از باد سر

۵۰

چوبشنید خسرو بپیمود راه

خرامان بیامد به پیش سپاه

۵۱

بپرسید بهرام یل را ز دور

همی‌جست هنگامهٔ رزم سور

۵۲

ببهرام گفت ای سرافراز مرد

چگونست کارت به دشت نبرد

۵۳

تودرگاه را همچو پیرایه‌ای

همان تخت ودیهیم را مایه‌ای

۵۴

ستون سپاهی بهنگام رزم

چوشمع درخشنده هنگام بزم

۵۵

جهانجوی گردی و یزدان پرست

مداراد دارنده باز از تودست

۵۶

سگالیده‌ام روزگار تو را

بخوبی بسیجیده کارتو را

۵۷

تو را با سپاه تو مهمان کنم

زدیدار تو رامش جان کنم

۵۸

سپهدار ایرانت خوانم بداد

کنم آفریننده را بر تو یاد

۵۹

سخنهاش بشنید بهرام گرد

عنان بارهٔ تیزتگ را سپرد

۶۰

هم از پشت آن باره بردش نماز

همی‌بود پیشش زمانی دراز

۶۱

چنین داد پاسخ مر ابلق سوار

که من خرمم شاد وبه روزگار

۶۲

تو را روزگار بزرگی مباد

نه بیداد دانی ز شاهی نه داد

۶۳

الان شاه چون شهریاری کند

ورا مرد بدبخت یاری کند

۶۴

تو را روزگاری سگالیده‌ام

بنوی کمندیت مالیده‌ام

۶۵

بزودی یکی دار سازم بلند

دو دستت ببندم بخم کمند

۶۶

بیاویزمت زان سزاوار دار

ببینی ز من تلخی روزگار

۶۷

چو خسرو ز بهرام پاسخ شنید

برخساره شد چون گل شنبلید

۶۸

چنین داد پاسخ که ای ناسپاس

نگوید چنین مرد یزدان شناس

۶۹

چو مهمان بخوان توآید ز دور

تو دشنام سازی بهنگام سور

۷۰

نه آیین شاهان بود زین نشان

نه آن سواران گردنکشان

۷۱

نه تازی چنین کرد ونه پارسی

اگر بشمری سال صدبار سی

۷۲

ازین ننگ دارد خردمند مرد

بگرد در ناسپاسی مگرد

۷۳

چو مهمانت آواز فرخ دهد

برین گونه بر دیو پاسخ دهد

۷۴

بترسم که روز بد آیدت پیش

که سرگشته بینمت بر رای خویش

۷۵

تو را چاره بر دست آن پادشاست

که زندست جاوید وفرانرواست

۷۶

گنهکار یزدانی وناسپاس

تن اندر نکوهش دل اندر هراس

۷۷

مرا چون الان شاه خوانی همی

زگوهر بیک سوم دانی همی

۷۸

مگر ناسزایم بشاهنشهی

نزیباست برمن کلاه مهی

۷۹

چون کسری نیا وچوهرمز پدر

کرا دانی ازمن سزاوارتر

۸۰

ورا گفت بهرام کای بدنشان

به گفتار و کردار چون بیهشان

۸۱

نخستین ز مهمان گشادی سخن

سرشتت بدوداستانت کهن

۸۲

تو را با سخنهای شاهان چه کار

نه فرزانه مردی نه جنگی سوار

۸۳

الان شاه بودی کنون کهتری

هم ازبندهٔ بندگان کمتری

۸۴

گنه کارتر کس توی درجهان

نه شاهی نه زیباسری ازمهان

۸۵

بشاهی مرا خواندند آفرین

نمانم که پی برنهی برزمین

۸۶

دگرآنک گفتی که بداختری

نزیبد تو را شاهی و مهتری

۸۷

ازان گفتم ای ناسزاوار شاه

که هرگز مبادی تو درپیش گاه

۸۸

که ایرانیان بر تو بر دشمنند

بکوشند و بیخت زبن برکنند

۸۹

بدرند بر تنت بر پوست ورگ

سپارند پس استخوانت بسگ

۹۰

بدو گفت خسرو که‌ای بدکنش

چراگتشه‌ای تند وبرتر منش

۹۱

که آهوست بر مرد گفتار زشت

تو را اندر آغاز بود این سرشت

۹۲

ز مغز تو بگسست روشن خرد

خنک نامور کو خرد پرودرد

۹۳

هرآن دیو کاید زمانش فراز

زبانش به گفتار گردد دراز

۹۴

نخواهم که چون تو یکی پهلوان

بتندی تبه گردد و ناتوان

۹۵

سزد گر ز دل خشم بیرون کنی

نجوشی وبر تیزی افسون کنی

۹۶

ز دارندهٔ دادگر یادکن

خرد را بدین یاد بنیاد کن

۹۷

یکی کوه داری بزیر اندورن

که گر بنگری برتر از بیستون

۹۸

گر از تو یکی شهریار آمدی

مغیلان بی‌بر ببار آمدی

۹۹

تو را دل پراندیشه مهتریست

ببینیم تا رای یزدان بچیست

۱۰۰

ندانم که آمختت این بد تنی

تو را با چنین کیش آهرمنی

۱۰۱

هران کاین سخن با تو گوید همی

به گفتار مرگ تو جوید همی

۱۰۲

بگفت وفرود آمد از خنگ عاج

ز سر بر گرفت آن بهاگیر تاج

۱۰۳

بنالید و سر سوی خورشید کرد

زیزدان دلش پرزامید کرد

۱۰۴

چنین گفت کای روشن دادگر

درخت امید از تو آید ببر

۱۰۵

تو دانی که بر پیش این بنده کیست

کزین ننگ بر تاج باید گریست

۱۰۶

وزانجا سبک شد بجای نماز

همی‌گفت با داور پاک راز

۱۰۷

گر این پادشاهی زتخم کیان

بخواهد شدن تا نبندم میان

۱۰۸

پرستنده باشم بتشکده

نخواهم خورش جز زشیر دده

۱۰۹

ندارم به گنج اندرون زر وسیم

بگاه پرستش بپوشم گلیم

۱۱۰

گر ای دون که این پادشاهی مراست

پرستنده و ایمن و داد و راست

۱۱۱

تو پیروز گردان سپاه مرا

به بنده مده تاج وگاه مرا

۱۱۲

اگرکام دل یابم این تاج واسپ

بیارم دمان پیش آذرگشسپ

۱۱۳

همین یاره وطوق واین گوشوار

همین جامهٔ زر گوهرنگار

۱۱۴

همان نیزده بدره دینار زرد

فشانم برین گنبد لاژورد

۱۱۵

پرستندگان رادهم ده هزار

درم چون شوم برجهان شهریار

۱۱۶

زبهرامیان هرک گردد اسیر

به پیش من آرد کسی دستگیر

۱۱۷

پرستنده فرخ آتش کنم

دل موبد و هیربد خوش کنم

۱۱۸

بگفت این وز خاک برپای خاست

ستمدیده گویندهٔ بود راست

۱۱۹

زجای نیایش بیامد چوگرد

به بهرام چوبینه آواز کرد

۱۲۰

که‌ای دوزخی بندهٔ دیو نر

خرد دور و دور از تو آیین وفر

۱۲۱

ستمگاره دیویست با خشم و زور

کزین گونه چشم تو را کرد کور

۱۲۲

بجای خرد خشم و کین یافتی

زدیوان کنون آفرین یافتی

۱۲۳

تو را خارستان شارستانی نمود

یکی دوزخی بوستانی نمود

۱۲۴

چراغ خرد پیش چشمت بمرد

زجان و دلت روشنایی ببرد

۱۲۵

نبودست جز جادوی پرفریب

که اندر بلندی نمودت نشیب

۱۲۶

بشاخی همی یازی امروز دست

که برگش بود زهر وبارش کبست

۱۲۷

نجستست هرگز تبار تواین

نباشد بجوینده بر آفرین

۱۲۸

تو را ایزد این فر و برزت نداد

نیاری ز گرگین میلاد یاد

۱۲۹

ایا مرد بدبخت وبیدادگر

بنابودنیها گمانی مبر

۱۳۰

که خرچنگ رانیست پرعقاب

نپرد عقاب از بر آفتاب

۱۳۱

به یزدان پاک وبتخت وکلاه

که گر من بیابم تو را بی‌سپاه

۱۳۲

اگر برزنم بر تو برباد سرد

ندارمت رنجه زگرد نبرد

۱۳۳

سخنها شنیدیم چندی درشت

به پیروزگر بازهشتیم پشت

۱۳۴

اگر من سزاوار شاهی نیم

مبادا که در زیر دستی زیم

۱۳۵

چنین پاسخش داد بهرام باز

که ای بی خرد ریمن دیوساز

۱۳۶

پدرت آن جهاندار دین دوست مرد

که هرگز نزد برکسی باد سرد

۱۳۷

چنو مرد را ارج نشناختی

بخواری زتخت اندرانداختی

۱۳۸

پس او جهاندار خواهی بدن

خردمند و بیدار خواهی بدن

۱۳۹

تو ناپاکی و دشمن ایزدی

نبینی زنیکی دهش جزبدی

۱۴۰

گر ای دون که هرمزد بیداد بود

زمان و زمین زو بفریاد بود

۱۴۱

تو فرزند اویی نباشد سزا

به ایران و توران شده پادشا

۱۴۲

تو را زندگانی نباید نه تخت

یکی دخمه‌ای بس که دوری ز بخت

۱۴۳

هم ان کین هرمز کنم خواستار

دگرکاندر ایران منم شهریار

۱۴۴

کنون تازه کن برمن این داستان

که از راستان گشت همداستان

۱۴۵

که تو داغ بر چشم شاهان نهی

کسی کو نهد نیز فرمان دهی

۱۴۶

ازان پس بیابی که شاهی مراست

ز خورشید تا برج ماهی مراست

۱۴۷

بدو گفت خسرو که هرگز مباد

که باشد بدرد پدر بنده شاد

۱۴۸

نوشته چنین بود وبود آنچ بود

سخن بر سخن چند باید فزود

۱۴۹

تو شاهی همی‌سازی از خویشتن

که گر مرگت آید نیابی کفن

۱۵۰

بدین اسپ و برگستوان کسان

یکی خسروی برزو نارسان

۱۵۱

نه خان و نه مان و نه بوم ونژاد

یکی شهریاری میان پر زباد

۱۵۲

بدین لشکر و چیز ونامی دروغ

نگیری بر تخت شاهی فروغ

۱۵۳

زتو پیش بودند کنداوران

جهانجوی و با گرزهای گران

۱۵۴

نجستند شاهی که کهتر بدند

نه اندر خور تخت و افسر بدند

۱۵۵

همی هرزمان سرفرازی بخشم

همی آب خشم اندرآری بچشم

۱۵۶

بجوشد همی برتنت بدگمان

زمانه بخشم آردت هر زمان

۱۵۷

جهاندار شاهی ز داد آفرید

دگر از هنر وز نژاد آفرید

۱۵۸

بدان کس دهد کو سزاوارتر

خرددارتر هم بی آزارتر

۱۵۹

الان شاه ما را پدر کرده بود

کجا برمن ازکارت آزرده بود

۱۶۰

کنون ایزدم داد شاهنشهی

بزرگی و تخت و کلاه مهی

۱۶۱

پذیرفتم این از خدای جهان

شناسنده آشکار ونهان

۱۶۲

بدستوری هرمز شهریار

کجا داشت تاج پدر یادگار

۱۶۳

ازان نامور پر هنر بخردان

بزرگان وکارآزموده ردان

۱۶۴

بدان دین که آورده بود از بهشت

خردیافته پیرسر زردهشت

۱۶۵

که پیغمبر آمد بلهراسپ داد

پذیرفت زان پس بگشتاسپ داد

۱۶۶

هرآنکس که ما را نمودست رنج

دگر آنک ازو یافتستیم گنج

۱۶۷

همه یکسر اندر پناه منند

اگر دشمن ار نیک خواه منند

۱۶۸

همه بر زن وزاده بر پادشا

نخوانیم کس را مگر پارسا

۱۶۹

ز شهری که ویران شداندر جهان

بجایی که درویش باشد نهان

۱۷۰

توانگر کنم مرد درویش را

پراگنده و مردم خویش را

۱۷۱

همه خارستانها کنم چون بهشت

پر از مردم و چارپایان وکشت

۱۷۲

بمانم یکی خوبی اندر جهان

که نامم‌پس از مرگ نبود نهان

۱۷۳

بیاییم و دل را ترازو کنیم

بسنجیم ونیرو ببازو کنیم

۱۷۴

چو هرمز جهاندار وباداد بود

زمین و زمانه بدو شاد بود

۱۷۵

پسر بی‌گمان از پدر تخت یافت

کلاه و کمر یافت و هم بخت یافت

۱۷۶

تو ای پرگناه فریبنده مرد

که جستی نخستین ز هرمز نبرد

۱۷۷

نبد هیچ بد جز بفرمان تو

وگر تنبل و مکر ودستان تو

۱۷۸

گر ایزد بخواهد من از کین شاه

کنم بر تو خورشید روشن سیاه

۱۷۹

کنون تاج را درخور کار کیست

چو من ناسزایم سزاوار کیست

۱۸۰

بدو گفت بهرام کای مرد گرد

سزا آن بود کز تو شاهی ببرد

۱۸۱

چو از دخت بابک بزاد اردشیر

که اشکانیان را بدی دار وگیر

۱۸۲

نه چون اردشیر اردوان را بکشت

بنیرو شد و تختش آمد بمشت

۱۸۳

کنون سال چون پانصد برگذشت

سر تاج ساسانیان سرد گشت

۱۸۴

کنون تخت و دیهیم را روز ماست

سرو کار با بخت پیروز ماست

۱۸۵

چو بینیم چهر تو وبخت تو

سپاه وکلاه تو وتخت تو

۱۸۶

بیازم بدین کار ساسانیان

چوآشفته شیری که گردد ژیان

۱۸۷

زدفتر همه نامشان بسترم

سر تخت ساسانیان بسپرم

۱۸۸

بزرگی مر اشکانیان را سزاست

اگر بشنود مرد داننده راست

۱۸۹

چنین پاسخ آورد خسرو بدوی

که‌ای بیهده مرد پیکار جوی

۱۹۰

اگر پادشاهی زتخم کیان

بخواهد شدن تو کیی درجهان

۱۹۱

همه رازیان از بنه خود کیند

دو رویند وز مردمی برچیند

۱۹۲

نخست از ری آمد سپاه اندکی

که شد با سپاه سکندر یکی

۱۹۳

میان را ببستند با رومیان

گرفتند ناگاه تخت کیان

۱۹۴

ز ری بود ناپاکدل ماهیار

کزو تیره شد تخم اسفندیار

۱۹۵

ازان پس ببستند ایرانیان

بکینه یکایک کمر بر میان

۱۹۶

نیامد جهان آفرین را پسند

ازیشان به ایران رسید آن گزند

۱۹۷

کلاه کیی بر سر اردشیر

نهاد آن زمان داور دستگیر

۱۹۸

بتاج کیان او سزاوار بود

اگر چند بی‌گنج ودینار بود

۱۹۹

کنون نام آن نامداران گذشت

سخن گفتن ماهمه بادگشت

۲۰۰

کنون مهتری را سزاوار کیست

جهان را بنوی جهاندار کیست

۲۰۱

بدو گفت بهرام جنگی منم

که بیخ کیان را زبن برکنم

۲۰۲

چنین گفت خسرو که آن داستان

که داننده یادآرد ازباستان

۲۰۳

که هرگز بنادان وبی‌راه وخرد

سلیح بزرگی نباید سپرد

۲۰۴

که چون بازخواهی نیاید بدست

که دارنده زان چیزگشتست مست

۲۰۵

چه گفت آن خردمند شیرین سخن

که گر بی‌بنانرا نشانی ببن

۲۰۶

بفرجام کارآیدت رنج ودرد

بگرد درناسپاسان مگرد

۲۰۷

دلاور شدی تیز وبرترمنش

ز بد گوهر آمد تو را بدکنش

۲۰۸

تو را کرد سالار گردنکشان

شدی مهتر اندر زمین کشان

۲۰۹

بران تخت سیمین وآن مهرشاه

سرت مست شد بازگشتی ز راه

۲۱۰

کنون نام چوبینه بهرام گشت

همان تخت سیمین تو را دام گشت

۲۱۱

بران تخت برماه خواهی شدن

سپهبد بدی شاه خواهی شدن

۲۱۲

سخن زین نشان مرد دانا نگفت

برآنم که با دیو گشتی تو جفت

۲۱۳

بدو گفت بهرام کای بدکنش

نزیبد همی بر تو جز سرزنش

۲۱۴

تو پیمان یزدان نداری نگاه

همی ناسزا خوانی این پیشگاه

۲۱۵

نهی داغ بر چشم شاه جهان

سخن زین نشان کی بود درنهان

۲۱۶

همه دوستان بر تو بر دشمنند

به گفتار با تو به دل بامنند

۲۱۷

بدین کار خاقان مرا یاورست

همان کاندر ایران وچین لشکرست

۲۱۸

بزرگی من از پارس آرم بری

نمانم کزین پس بود نام کی

۲۱۹

برافرازم اندر جهان داد را

کنم تازه آیین میلاد را

۲۲۰

من از تخمهٔ نامور آرشم

چو جنگ آورم آتش سرکشم

۲۲۱

نبیره جهانجوی گرگین منم

هم آن آتش تیز برزین منم

۲۲۲

به ایران بران رای بد ساوه‌شاه

که نه تخت ماند نه مهر وکلاه

۲۲۳

کند با زمین راست آتشکده

نه نوروز ماند نه جشن سده

۲۲۴

همه بنده بودند ایرانیان

برین بوم تا من ببستم میان

۲۲۵

تو خودکامه را گر ندانی شمار

بروچارصد بار بشمر هزار

۲۲۶

زپیلان جنگی هزار و دویست

که گفتی که بر راه برجای نیست

۲۲۷

هزیمت گرفت آن سپاه بزرگ

من از پس خروشان چودیو سترگ

۲۲۸

چنان دان که کس بی‌هنر درجهان

بخیره نجوید نشست مهان

۲۲۹

همی بوی تاج آید ازمغفرم

همی تخت عاج آید از خنجرم

۲۳۰

اگر با تو یک پشه کین آورد

زتختت بروی زمین آورد

۲۳۱

بدو گفت خسرو که‌ای شوم پی

چرا یاد گرگین نگیری بری

۲۳۲

که اندر جهان بود وتختش نبود

بزرگی و اورنگ وبختش نبود

۲۳۳

ندانست کس نام او در جهان

فرومایه بد درمیان مهان

۲۳۴

بیامد گرانمایه مهران ستاد

بشاه زمانه نشان تو داد

۲۳۵

زخاک سیاهت چنان برکشید

شد آن روز برچشم تو ناپدید

۲۳۶

تو را داد گنج وسلیح وسپاه

درفش تهمتن درفشان چو ماه

۲۳۷

نبد خواست یزدان که ایران زمین

بویرانی آرند ترکان چین

۲۳۸

تو بودی بدین جنگشان یارمند

کلاهت برآمد بابر بلند

۲۳۹

چو دارنده چرخ گردان بخواست

که آن پادشا را شود کار راست

۲۴۰

تو زان مایه مر خویشتن را نهی

که هرگز ندیدی بهی و مهی

۲۴۱

گرین پادشاهی زتخم کیان

بخواهد شدن تو چه بندی میان

۲۴۲

چواسکندری باید اندر جهان

که تیره کند بخت شاهنشهان

۲۴۳

توبا چهرهٔ دیو و با رنگ وخاک

مبادی بگیتی جزاندر مغاک

۲۴۴

زبی راهی وکارکرد تو بود

که شد روز برشاه ایران کبود

۲۴۵

نوشتی همان نام من بر درم

زگیتی مرا خواستی کرد کم

۲۴۶

بدی را تو اندر جهان مایه‌ای

هم از بی‌رهان برترین پایه‌ای

۲۴۷

هران خون که شد درجهان ریخته

توباشی بران گیتی آویخته

۲۴۸

نیابی شب تیره آن را بخواب

که جویی همی روز در آفتاب

۲۴۹

ایا مرد بدبخت بیدادگر

همه روزگارت بکژی مبر

۲۵۰

زخشنودی ایزد اندیشه کن

خردمندی و راستی پیشه کن

۲۵۱

که این بر من و تو همی‌بگذرد

زمانه دم ما همی‌بشمرد

۲۵۲

که گوید کژی به از راستی

بکژی چرا دل بیاراستی

۲۵۳

چو فرمان کنی هرچ خواهی تو راست

یکی بهر ازین پادشاهی تو راست

۲۵۴

بدین گیتی اندر بزی شادمان

تن آسان و دور از بد بدگمان

۲۵۵

وگر بگذری زین سرای سپنج

گه بازگشتن نباشی به رنج

۲۵۶

نشاید کزین کم کنیم ارفزون

که زردشت گوید بزند اندرون

۲۵۷

که هرکس که برگردد از دین پاک

زیزدان ندارد به دل بیم وباک

۲۵۸

بسالی همی‌داد بایدش پند

چو پندش نباشد ورا سودمند

۲۵۹

ببایدش کشتن بفرمان شاه

فکندن تن پرگناهش به راه

۲۶۰

چو بر شاه گیتی شود بدگمان

ببایدش کشتن هم اندر زمان

۲۶۱

بریزند هم بی‌گمان خون تو

همین جستن تخت وارون تو

۲۶۲

کنون زندگانیت ناخوش بود

وگر بگذری جایت آتش بود

۲۶۳

وگر دیر مانی برین هم نشان

سر از شاه وز داد یزدان کشان

۲۶۴

پشیمانی آیدت زین کار خویش

ز گفتار ناخوب و کردار خویش

۲۶۵

تو بیماری وپند داروی تست

بگوییم تا تو شوی تن درست

۲۶۶

وگر چیزه شد بردلت کام ورشک

سخن گوی تا دیگر آرم پزشک

۲۶۷

پزشک تو پندست و دارو خرد

مگر آز تاج از دلت بسترد

۲۶۸

به پیروزی اندر چنین کش شدی

وز اندیشه گنج سرکش شدی

۲۶۹

شنیدی که ضحاک شد ناسپاس

ز دیو و ز جادو جهان پرهراس

۲۷۰

چو زو شد دل مهتران پر ز درد

فریدون فرخنده با او چه کرد

۲۷۱

سپاهت همه بندگان منند

به دل زنده و مردگان منند

۲۷۲

ز تو لختکی روشنی یافتند

بدین سان سر از داد برتافتند

۲۷۳

چومن گنج خویش آشکارا کنم

دل جنگیان پرمدارا کنم

۲۷۴

چو پیروز گشتی تو برساوه شاه

برآن برنهادند یکسر سپاه

۲۷۵

که هرگز نبینند زان پس شکست

چو از خواسته سیر گشتند ومست

۲۷۶

نباید که بردست من بر هلاک

شوند این دلیران بی‌بیم وباک

۲۷۷

تو خواهی که جنگی سپاهی گران

همه نامداران و کنداوران

۲۷۸

شود بوم ایران ازیشان تهی

شکست اندر آید بتخت مهی

۲۷۹

که بد شاه هنگام آرش بگوی

سرآید مگر بر من این گفت وگوی

۲۸۰

بدو گفت بهرام کان گاه شاه

منوچهر بد با کلاه و سپاه

۲۸۱

بدو گفت خسرو که‌ای بدنهان

چودانی که او بود شاه جهان

۲۸۲

ندانی که آرش ورا بنده بود

بفرمان و رایش سرافکنده بود

۲۸۳

بدو گفت بهرام کز راه داد

تواز تخم ساسانی ای بد نژاد

۲۸۴

که ساسان شبان وشبان زاده بود

نه بابک شبانی بدو داده بود

۲۸۵

بدو گفت خسرو که‌ای بدکنش

نه از تخم ساسان شدی برمنش

۲۸۶

دروغست گفتار تو سر به سر

سخن گفتن کژ نباشد هنر

۲۸۷

تو از بدتنان بودی وبی‌بنان

نه از تخم ساسان رسیدی بنان

۲۸۸

بدو گفت بهرام کاندر جهان

شبانی ز ساسان نگردد نهان

۲۸۹

ورا گفت خسرو که دارا بمرد

نه تاج بزرگی بساسان سپرد

۲۹۰

اگر بخت گم شد کجا شد نژاد

نیاید ز گفتار بیداد داد

۲۹۱

بدین هوش واین رای واین فرهی

بجویی همی تخت شاهنشهی

۲۹۲

بگفت و بخندید وبرگشت زوی

سوی لشکر خویش بنهاد روی

۲۹۳

زخاقانیان آن سه ترک سترگ

که ارغنده بودند برسان گرگ

۲۹۴

کجا گفته بودند بهرام را

که ما روز جنگ از پی نام را

۲۹۵

اگر مرده گر زنده بالای شاه

بنزد تو آریم پیش سپاه

۲۹۶

ازیشان سواری که ناپاک بود

دلاور بد و تند و ناباک بود

۲۹۷

همی‌راند پرخاشجوی و دژم

کمندی ببازو و درون شست خم

۲۹۸

چو نزدیکتر گشت با خنگ عاج

همی‌بود یازان بپرمایه تاج

۲۹۹

بینداخت آن تاب داده کمند

سرتاج شاه اندرآمد ببند

۳۰۰

یکی تیغ گستهم زد برکمند

سرشاه را زان نیامد گزند

۳۰۱

کمان را بزه کرد بندوی گرد

بتیر از هوا روشنایی ببرد

۳۰۲

بدان ترک بدساز بهرام گفت

که جز خاک تیره مبادت نهفت

۳۰۳

که گفتت که با شاه رزم آزمای

ندیدی مرا پیش اوبربپای

۳۰۴

پس آمد بلشکر گه خویش باز

روانش پر ازدرد وتن پرگداز

تصاویر و صوت

شاهنامهٔ فردوسی - چاپ مسکو » تصویر 3035
شاهنامهٔ خالقی - دفتر هشتم - تصویر ۲۰

نظرات

user_image
Jafar Jafarzadeh
۱۳۹۷/۰۵/۱۰ - ۱۳:۰۰:۱۶
«بدو گفت خسرو که‌ای بدکنشچراگتشه‌ای تند وبرتر منش»در بند دوم «گشته‌ای» درست است