فردوسی

فردوسی

بخش ۱۰

۱

نگه کرد گرسیوز نامدار

سواران ترکان گزیده هزار

۲

خنیده سپاه اندرآورد گرد

بشد شادمان تا سیاووش گرد

۳

سیاوش چو بشنید بسپرد راه

پذیره شدش تازیان با سپاه

۴

گرفتند مر یکدگر را کنار

سیاوش بپرسید از شهریار

۵

به ایوان کشیدند زان جایگاه

سیاوش بیاراست جای سپاه

۶

دگر روز گرسیوز آمد پگاه

بیاورد خلعت ز نزدیک شاه

۷

سیاوش بدان خلعت شهریار

نگه کرد و شد چون گل اندر بهار

۸

نشست از بر بارهٔ گام زن

سواران ایران شدند انجمن

۹

همه شهر و برزن یکایک بدوی

نمود و سوی کاخ بنهاد روی

۱۰

هم آنگه به نزد سیاوش چو باد

سواری بیامد ورا مژده داد

۱۱

که از دختر پهلوان سپاه

یکی کودک آمد به مانند شاه

۱۲

ورا نام کردند فرخ فرود

به تیره شب آمد چو پیران شنود

۱۳

به زودی مرا با سواری دگر

بگفت اینک شو شاه را مژده بر

۱۴

همان مادر کودک ارجمند

جریره سر بانوان بلند

۱۵

بفرمود یکسر به فرمانبران

زدن دست آن خرد بر زعفران

۱۶

نهادند بر پشت این نامه بر

که پیش سیاووش خودکامه بر

۱۷

بگویش که هر چند من سالخورد

بدم پاک یزدان مرا شاد کرد

۱۸

سیاوش بدو گفت گاه مهی

ازین تخمه هرگز مبادا تهی

۱۹

فرستاده را داد چندان درم

که آرنده گشت از کشیدن دژم

۲۰

به کاخ فرنگیس رفتند شاد

بدید آن بزرگی فرخ نژاد

۲۱

پرستار چندی به زرین کلاه

فرنگیس با تاج در پیش‌گاه

۲۲

فرود آمد از تخت و بردش نثار

بپرسیدش از شهر و ز شهریار

۲۳

دل و مغز گرسیوز آمد به جوش

دگرگونه‌تر شد به آیین و هوش

۲۴

به دل گفت سالی چنین بگذرد

سیاوش کسی را به کس نشمرد

۲۵

همش پادشاهیست هم تاج و گاه

همش گنج و هم دانش و هم سپاه

۲۶

نهان دل خویش پیدا نکرد

همی بود پیچان و رخساره زرد

۲۷

بدو گفت برخوردی از رنج خویش

همه سال شادان دل از گنج خویش

۲۸

نهادند در کاخ زرین دو تخت

نشستند شادان دل و نیک‌بخت

۲۹

نوازندهٔ رود با میگسار

بیامد بر تخت گوهرنگار

۳۰

ز نالیدن چنگ و رود و سرود

به شادی همی داد دل را درود

۳۱

چو خورشید تابنده بگشاد راز

به هرجای بنمود چهر از فراز

۳۲

سیاوش ز ایوان به میدان گذشت

به بازی همی گرد میدان بگشت

۳۳

چو گرسیوز آمد بینداخت گوی

سپهبد پس گوی بنهاد روی

۳۴

چو او گوی در زخم چوگان گرفت

هم‌آورد او خاک میدان گرفت

۳۵

ز چوگان او گوی شد ناپدید

تو گفتی سپهرش همی برکشید

۳۶

بفرمود تا تخت زرین نهند

به میدان پرخاش ژوپین نهند

۳۷

دو مهتر نشستند بر تخت زر

بدان تا کرا برفروزد هنر

۳۸

بدو گفت گرسیوز ای شهریار

هنرمند وز خسروان یادگار

۳۹

هنر بر گهر نیز کرده گذر

سزد گر نمایی به ترکان هنر

۴۰

به نوک سنان و به تیر و کمان

زمین آورد تیرگی یک زمان

۴۱

به بر زد سیاوش بدان کار دست

به زین اندر آمد ز تخت نشست

۴۲

زره را به هم بر ببستند پنج

که از یک زره تن رسیدی به رنج

۴۳

نهادند بر خط آوردگاه

نظاره برو بر ز هر سو سپاه

۴۴

سیاوش یکی نیزهٔ شاهوار

کجا داشتی از پدر یادگار

۴۵

که در جنگ مازندران داشتی

به نخچیر بر شیر بگذاشتی

۴۶

به آوردگه رفت نیزه بدست

عنان را بپیچید چون پیل مست

۴۷

بزد نیزه و برگرفت آن زره

زره را نماند ایچ بند و گره

۴۸

از آورد نیزه برآورد راست

زره را بینداخت زان سو که خواست

۴۹

سواران گرسیوز دام ساز

برفتند با نیزه‌های دراز

۵۰

فراوان بگشتند گرد زره

ز میدان نه بر شد زره یک گره

۵۱

سیاوش سپر خواست گیلی چهار

دو چوبین و دو ز آهن آبدار

۵۲

کمان خواست با تیرهای خدنگ

شش اندر میان زد سه چوبه به تنگ

۵۳

یکی در کمان راند و بفشارد ران

نظاره به گردش سپاهی گران

۵۴

بران چار چوبین و ز آهن سپر

گذر کرد پیکان آن نامور

۵۵

بزد هم بر آن گونه دو چوبه تیر

برو آفرین کرد برنا و پیر

۵۶

ازان ده یکی بی‌گذاره نماند

برو هر کسی نام یزدان بخواند

۵۷

بدو گفت گرسیوز ای شهریار

به ایران و توران ترا نیست یار

۵۸

بیا تا من و تو به آوردگاه

بتازیم هر دو به پیش سپاه

۵۹

بگیریم هردو دوال کمر

به کردار جنگی دو پرخاشخر

۶۰

ز ترکان مرا نیست همتاکسی

چو اسپم نبینی ز اسپان بسی

۶۱

بمیدان کسی نیست همتای تو

هم‌آورد تو گر ببالای تو

۶۲

گر ایدونک بردارم از پشت زین

ترا ناگهان برزنم بر زمین

۶۳

چنان دان که از تو دلاورترم

باسپ و بمردی ز تو برترم

۶۴

و گر تو مرا برنهی بر زمین

نگردم بجایی که جویند کین

۶۵

سیاوش بدو گفت کین خود مگوی

که تو مهتری شیر و پرخاشجوی

۶۶

همان اسپ تو شاه اسپ منست

کلاه تو آذر گشسپ منست

۶۷

جز از خود ز ترکان یکی برگزین

که با من بگردد نه بر راه کین

۶۸

بدو گفت گرسیوز ای نامجوی

ز بازی نشانی نیاید بروی

۶۹

سیاوش بدو گفت کین رای نیست

نبرد برادر کنی جای نیست

۷۰

نبرد دو تن جنگ و میدان بود

پر از خشم دل چهره خندان بود

۷۱

ز گیتی برادر توی شاه را

همی زیر نعل آوری ماه را

۷۲

کنم هرچ گویی به فرمان تو

برین نشکنم رای و پیمان تو

۷۳

ز یاران یکی شیر جنگی بخوان

برین تیزتگ بارگی برنشان

۷۴

گر ایدونک رایت نبرد منست

سر سرکشان زیر گرد منست

۷۵

بخندید گرسیوز نامجوی

همانا خوش آمدش گفتار اوی

۷۶

به یاران چنین گفت کای سرکشان

که خواهد که گردد به گیتی نشان

۷۷

یکی با سیاوش نبرد آورد

سر سرکشان زیر گرد آورد

۷۸

نیوشنده بودند لب با گره

به پاسخ بیامد گروی زره

۷۹

منم گفت شایستهٔ کارکرد

اگر نیست او را کسی هم نبرد

۸۰

سیاوش ز گفت گروی زره

برو کرد پرچین رخان پرگره

۸۱

بدو گفت گرسیوز ای نامدار

ز ترکان لشکر ورا نیست یار

۸۲

سیاوش بدو گفت کز تو گذشت

نبرد دلیران مرا خوار گشت

۸۳

ازیشان دو یل باید آراسته

به میدان نبرد مرا خواسته

۸۴

یکی نامور بود نامش دمور

که همتا نبودش به ترکان به زور

۸۵

بیامد بران کار بسته میان

به نزد جهانجوی شاه کیان

۸۶

سیاوش بورد بنهاد روی

برفتند پیچان دمور و گروی

۸۷

ببند میان گروی زره

فرو برد چنگال و برزد گره

۸۸

ز زین برگرفتش به میدان فگند

نیازش نیامد به گرز و کمند

۸۹

وزان پس بپیچید سوی دمور

گرفت آن بر و گردن او به زور

۹۰

چنان خوارش از پشت زین برگرفت

که لشکر بدو ماند اندر شگفت

۹۱

چنان پیش گرسیوز آورد خوش

که گفتی ندارد کسی زیرکش

۹۲

فرود آمد از باره بگشاد دست

پر از خنده بر تخت زرین نشست

۹۳

برآشفت گرسیوز از کار اوی

پر از غم شدش دل پر از رنگ روی

۹۴

وزان تخت زرین به ایوان شدند

تو گفتی که بر اوج کیوان شدند

۹۵

نشستند یک هفته با نای و رود

می و ناز و رامشگران و سرود

۹۶

به هشتم به رفتن گرفتند ساز

بزرگان و گرسیوز سرفراز

۹۷

یکی نامه بنوشت نزدیک شاه

پر از لابه و پرسش و نیکخواه

۹۸

ازان پس مراو را بسی هدیه داد

برفتند زان شهر آباد شاد

۹۹

به رهشان سخن رفت یک با دگر

ازان پرهنر شاه و آن بوم و بر

۱۰۰

چنین گفت گرسیوز کینه جوی

که مارا ز ایران بد آمد بروی

۱۰۱

یکی مرد را شاه ز ایران بخواند

که از ننگ ما را به خوی در نشاند

۱۰۲

دو شیر ژیان چون دمور و گروی

که بودند گردان پرخاشجوی

۱۰۳

چنین زار و بیکار گشتند و خوار

به چنگال ناپاک تن یک سوار

۱۰۴

سرانجام ازین بگذراند سخن

نه سر بینم این کار او را نه بن

۱۰۵

چنین تا به درگاه افراسیاب

نرفت اندران جوی جز تیره آب

۱۰۶

چو نزدیک سالار توران سپاه

رسیدند و هرگونه پرسید شاه

۱۰۷

فراوان سخن گفت و نامه بداد

بخواند و بخندید و زو گشت شاد

۱۰۸

نگه کرد گرسیوز کینه‌دار

بدان تازه رخسارهٔ شهریار

۱۰۹

همی رفت یکدل پر از کین و درد

بدانگه که خورشید شد لاژورد

۱۱۰

همه شب بپیچید تا روز پاک

چو شب جامهٔ قیرگون کرد چاک

۱۱۱

سر مرد کین اندرآمد ز خواب

بیامد به نزدیک افراسیاب

۱۱۲

ز بیگانه پردخته کردند جای

نشستند و جستند هرگونه رای

۱۱۳

بدو گفت گرسیوز ای شهریار

سیاوش جزان دارد آیین و کار

۱۱۴

فرستاده آمد ز کاووس شاه

نهانی بنزدیک او چند گاه

۱۱۵

ز روم و ز چین نیزش آمد پیام

همی یاد کاووس گیرد به جام

۱۱۶

برو انجمن شد فراوان سپاه

بپیچید ازو یک زمان جان شاه

۱۱۷

اگر تور را دل نگشتی دژم

ز گیتی به ایرج نکردی ستم

۱۱۸

دو کشور یکی آتش و دیگر آب

بدل یک ز دیگر گرفته شتاب

۱۱۹

تو خواهی کشان خیره جفت آوری

همی باد را در نهفت آوری

۱۲۰

اگر کردمی بر تو این بد نهان

مرا زشت نامی بدی در جهان

۱۲۱

دل شاه زان کار شد دردمند

پر از غم شد از روزگار گزند

۱۲۲

بدو گفت بر من ترا مهر خون

بجنبید و شد مر ترا رهنمون

۱۲۳

سه روز اندرین کار رای آوریم

سخنهای بهتر بجای آوریم

۱۲۴

چو این رای گردد خرد را درست

بگویم که دران چه بایدت جست

۱۲۵

چهارم چو گرسیوز آمد بدر

کله بر سر و تنگ بسته کمر

۱۲۶

سپهدار ترکان ورا پیش خواند

ز کار سیاوش فراوان براند

۱۲۷

بدو گفت کای یادگار پشنگ

چه دارم به گیتی جز از تو به چنگ

۱۲۸

همه رازها بر تو باید گشاد

به ژرفی ببین تا چه آیدت یاد

۱۲۹

ازان خواب بد چون دلم شد غمی

به مغز اندر آورد لختی کمی

۱۳۰

نبستم به جنگ سیاوش میان

ازو نیز ما را نیامد زیان

۱۳۱

چو او تخت پرمایه پدرود کرد

خرد تار کرد و مرا پود کرد

۱۳۲

ز فرمان من یک زمان سر نتافت

چو از من چنان نیکویها بیافت

۱۳۳

سپردم بدو کشور و گنج خویش

نکردیم یاد از غم و رنج خویش

۱۳۴

به خون نیز پیوستگی ساختم

دل از کین ایران بپرداختم

۱۳۵

بپیچیدم از جنگ و فرزند روی

گرامی دو دیده سپردم بدوی

۱۳۶

پس از نیکویها و هرگونه رنج

فدی کردن کشور و تاج و گنج

۱۳۷

گر ایدونک من بدسگالم بدوی

ز گیتی برآید یکی گفت و گوی

۱۳۸

بدو بر بهانه ندارم ببد

گر از من بدو اندکی بد رسد

۱۳۹

زبان برگشایند بر من مهان

درفشی شوم در میان جهان

۱۴۰

نباشد پسند جهان‌آفرین

نه نیز از بزرگان روی زمین

۱۴۱

ز دد تیزدندان‌تر از شیر نیست

که اندر دلش بیم شمشیر نیست

۱۴۲

اگر بچه‌ای از پدر دردمند

کند مرغزارش پناه از گزند

۱۴۳

سزد گر بد آید بدو از پناه؟

پسندد چنین داور هور و ماه؟

۱۴۴

ندانم جز آنکش بخوانم به در

وز ایدر فرستمش نزد پدر

۱۴۵

اگر گاه جوید گر انگشتری

ازین بوم و بر بگسلد داوری

۱۴۶

بدو گفت گرسیوز ای شهریار

مگیر اینچنین کار پرمایه خوار

۱۴۷

از ایدر گر او سوی ایران شود

بر و بوم ما پاک ویران شود

۱۴۸

هر آنگه که بیگانه شد خویش تو

بدانست راز کم و بیش تو

۱۴۹

چو جویی دگر زو تو بیگانگی

کند رهنمونی به دیوانگی

۱۵۰

یکی دشمنی باشد اندوخته

نمک را پراگنده بر سوخته

۱۵۱

بدین داستان زد یکی رهنمون

که بادی که از خانه آید برون

۱۵۲

ندانی تو بستن برو رهگذار

و گر بگذری نگذرد روزگار

۱۵۳

سیاووش داند همه کار تو

هم از کار تو هم ز گفتار تو

۱۵۴

نبینی تو زو جز همه درد و رنج

پراگندن دوده و نام و گنج

۱۵۵

ندانی که پروردگار پلنگ

نبیند ز پرورده جز درد و چنگ

۱۵۶

چو افراسیاب این سخن باز جست

همه گفت گرسیوز آمد درست

۱۵۷

پشیمان شد از رای و کردار خویش

همی کژ دانست بازار خویش

۱۵۸

چنین داد پاسخ که من زین سخن

نه سر نیک بینم بلا را نه بن

۱۵۹

بباشیم تا رای گردان سپهر

چگونه گشاید بدین کار چهر

۱۶۰

به هر کار بهتر درنگ از شتاب

بمان تا برآید بلند آفتاب

۱۶۱

ببینم که رای جهاندار چیست

رخ شمع چرخ روان سوی کیست

۱۶۲

وگر سوی درگاه خوانمش باز

بجویم سخن تا چه دارد به راز

۱۶۳

نگهبان او من بسم بی‌گمان

همی بنگرم تا چه گردد زمان

۱۶۴

چو زو کژیی آشکارا شود

که با چاره دل بی‌مدارا شود

۱۶۵

ازان پس نکوهش نباید به کس

مکافات بد جز بدی نیست بس

۱۶۶

چنین گفت گرسیوز کینه‌جوی

که‌ای شاه بینادل و راست‌گوی

۱۶۷

سیاوش بران آلت و فر و برز

بدان ایزدی شاخ و آن تیغ و گرز

۱۶۸

بیاید به درگاه تو با سپاه

شود بر تو بر تیره خورشید و ماه

۱۶۹

سیاوش نه آنست کش دیده شاه

همی ز آسمان برگذارد کلاه

۱۷۰

فرنگیس را هم ندانی تو باز

تو گویی شدست از جهان بی‌نیاز

۱۷۱

سپاهت بدو بازگردد همه

تو باشی رمه گر نیاری دمه

۱۷۲

سپاهی که شاهی ببیند چنوی

بدان بخشش و رای و آن ماه‌روی

۱۷۳

تو خوانی که ایدر مرا بنده باش

به خواری به مهر من آگنده باش

۱۷۴

ندیدست کس جفت با پیل شیر

نه آتش دمان از بر و آب زیر

۱۷۵

اگر بچهٔ شیر ناخورده شیر

بپوشد کسی در میان حریر

۱۷۶

به گوهر شود باز چون شد سترگ

نترسد ز آهنگ پیل بزرگ

۱۷۷

پس افراسیاب اندر آن بسته شد

غمی گشت و اندیشه پیوسته شد

۱۷۸

همی از شتابش به آمد درنگ

که پیروز باشد خداوند سنگ

۱۷۹

ستوده نباشد سر بادسار

بدین داستان زد یکی هوشیار

۱۸۰

که گر باد خیره بجستی ز جای

نماندی بر و بیشه و پر و پای

۱۸۱

سبکسار مردم نه والا بود

و گرچه به تن سروبالا بود

۱۸۲

برفتند پیچان و لب پر سخن

پر از کین دل از روزگار کهن

۱۸۳

بر شاه رفتی زمان تا زمان

بداندیشه گرسیوز بدگمان

۱۸۴

ز هرگونه رنگ اندرآمیختی

دل شاه ترکان برانگیختی

۱۸۵

چنین تا برآمد برین روزگار

پر از درد و کین شد دل شهریار

۱۸۶

سپهبد چنین دید یک روز رای

که پردخت ماند ز بیگانه جای

۱۸۷

به گرسیوز این داستان برگشاد

ز کار سیاوش بسی کرد یاد

۱۸۸

ترا گفت ز ایدر بباید شدن

بر او فراوان نباید بدن

۱۸۹

بپرسی و گویی کزان جشن‌گاه

نخواهی همی کرد کس را نگاه

۱۹۰

به مهرت همی دل بجنبد ز جای

یکی با فرنگیس خیز ایدر آی

۱۹۱

نیازست ما را به دیدار تو

بدان پرهنر جان بیدار تو

۱۹۲

برین کوه ما نیز نخچیر هست

ز جام زبرجد می و شیر هست

۱۹۳

گذاریم یک چند و باشیم شاد

چو آیدت از شهر آباد یاد

۱۹۴

به رامش بباش و به شادی خرام

می و جام با من چرا شد حرام

۱۹۵

برآراست گرسیوز دام ساز

دلی پر ز کین و سری پر ز راز

۱۹۶

چو نزدیک شهر سیاوش رسید

ز لشکر زبان‌آوری برگزید

۱۹۷

بدو گفت رو با سیاوش بگوی

که ای پاک زاده کی نام جوی

۱۹۸

به جان و سر شاه توران سپاه

به فر و به دیهیم کاووس شاه

۱۹۹

که از بهر من برنخیزی ز گاه

نه پیش من آیی پذیره به راه

۲۰۰

که تو زان فزونی به فرهنگ و بخت

به فر و نژاد و به تاج و به تخت

۲۰۱

که هر باد را بست باید میان

تهی کردن آن جایگاه کیان

۲۰۲

فرستاده نزد سیاوش رسید

زمین را ببوسید کاو را بدید

۲۰۳

چو پیغام گرسیوز او را بگفت

سیاوش غمی گشت و اندر نهفت

۲۰۴

پراندیشه بنشست بیدار دیر

همی گفت رازیست این را به زیر

۲۰۵

ندانم که گرسیوز نیکخواه

چه گفتست از من بدان بارگاه

۲۰۶

چو گرسیوز آمد بران شهر نو

پذیره بیامد ز ایوان به کو

۲۰۷

بپرسیدش از راه وز کار شاه

ز رسم سپاه و ز تخت و کلاه

۲۰۸

پیام سپهدار توران بداد

سیاوش ز پیغام او گشت شاد

۲۰۹

چنین داد پاسخ که با یاد اوی

نگردانم از تیغ پولاد روی

۲۱۰

من اینک به رفتن کمر بسته‌ام

عنان با عنان تو پیوسته‌ام

۲۱۱

سه روز اندرین گلشن زرنگار

بباشیم و ز باده سازیم کار

۲۱۲

که گیتی سپنج است پر درد و رنج

بد آن را که با غم بود در سپنج

۲۱۳

چو بشنید گفت خردمند شاه

بپیچید گرسیوز کینه‌خواه

۲۱۴

به دل گفت ار ایدونک با من به راه

سیاوش بیاید به نزدیک شاه

۲۱۵

بدین شیرمردی و چندین خرد

کمان مرا زیر پی بسپرد

۲۱۶

سخن گفتن من شود بی فروغ

شود پیش او چارهٔ من دروغ

۲۱۷

یکی چاره باید کنون ساختن

دلش را به راه بد انداختن

۲۱۸

زمانی همی بود و خامش بماند

دو چشمش بروی سیاوش بماند

۲۱۹

فرو ریخت از دیدگان آب زرد

به آب دو دیده همی چاره کرد

۲۲۰

سیاوش ورا دید پرآب چهر

بسان کسی کاو بپیچد به مهر

۲۲۱

بدو گفت نرم ای برادر چه بود

غمی هست کان را بشاید شنود

۲۲۲

گر از شاه ترکان شدستی دژم

به دیده درآوردی از درد نم

۲۲۳

من اینک همی با تو آیم به راه

کنم جنگ با شاه توران سپاه

۲۲۴

بدان تا ز بهر چه آزاردت

چرا کهتر از خویشتن داردت

۲۲۵

و گر دشمنی آمدستت پدید

که تیمار و رنجش بباید کشید

۲۲۶

من اینک به هر کار یار توام

چو جنگ آوری مایه دار توام

۲۲۷

ور ایدونک نزدیک افراسیاب

ترا تیره گشتست بر خیره آب

۲۲۸

به گفتار مرد دروغ آزمای

کسی برتر از تو گرفتست جای

۲۲۹

بدو گفت گرسیوز نامدار

مرا این سخن نیست با شهریار

۲۳۰

نه از دشمنی آمدستم به رنج

نه از چاره دورم به مردی و گنج

۲۳۱

ز گوهر مرا با دل اندیشه خاست

که یاد آمدم زان سخنهای راست

۲۳۲

نخستین ز تور ایدر آمد بدی

که برخاست زو فرهٔ ایزدی

۲۳۳

شنیدی که با ایرج کم سخن

به آغاز کینه چه افگند بن

۲۳۴

وزان جایگه تا به افراسیاب

شدست آتش ایران و توران چو آب

۲۳۵

به یک جای هرگز نیامیختند

ز پند و خرد هر دو بگریختند

۲۳۶

سپهدار ترکان ازان بترست

کنون گاو پیسه به چرم اندرست

۲۳۷

ندانی تو خوی بدش بی‌گمان

بمان تا بیاید بدی را زمان

۲۳۸

نخستین ز اغریرث اندازه گیر

که بر دست او کشته شد خیره خیر

۲۳۹

برادر بد از کالبد هم ز پشت

چنان پرخرد بیگنه را بکشت

۲۴۰

ازان پس بسی نامور بی‌گناه

شدستند بر دست او بر تباه

۲۴۱

مرا زین سخن ویژه اندوه تست

که بیدار دل بادی و تن درست

۲۴۲

تو تا آمدستی بدین بوم و بر

کسی را نیامد بد از تو به سر

۲۴۳

همه مردمی جستی و راستی

جهانی به دانش بیاراستی

۲۴۴

کنون خیره آهرمن دل گسل

ورا از تو کردست آزرده‌دل

۲۴۵

دلی دارد از تو پر از درد و کین

ندانم چه خواهد جهان آفرین

۲۴۶

تو دانی که من دوستدار توام

به هر نیک و بد ویژه یار توام

۲۴۷

نباید که فردا گمانی بری

که من بودم آگاه زین داوری

۲۴۸

سیاوش بدو گفت مندیش زین

که یارست با من جهان آفرین

۲۴۹

سپهبد جزین کرد ما را امید

که بر من شب آرد به روز سپید

۲۵۰

گر آزار بودیش در دل ز من

سرم برنیفراختی ز انجمن

۲۵۱

ندادی به من کشور و تاج و گاه

بر و بوم و فرزند و گنج و سپاه

۲۵۲

کنون با تو آیم به درگاه او

درخشان کنم تیره‌گون ماه او

۲۵۳

هرانجا که روشن بود راستی

فروغ دروغ آورد کاستی

۲۵۴

نمایم دلم را بر افراسیاب

درخشان‌تر از بر سپهر آفتاب

۲۵۵

تو دل را به جز شادمانه مدار

روان را به بد در گمانه مدار

۲۵۶

کسی کاو دم اژدها بسپرد

ز رای جهان آفرین نگذرد

۲۵۷

بدو گفت گرسیوز ای مهربان

تو او را بدان سان که دیدی مدان

۲۵۸

و دیگر بجایی که گردان سپهر

شود تند و چین اندرآرد به چهر

۲۵۹

خردمند دانا نداند فسون

که از چنبر او سر آرد برون

۲۶۰

بدین دانش و این دل هوشمند

بدین سرو بالا و رای بلند

۲۶۱

ندانی همی چاره از مهر باز

بباید که بخت بد آید فراز

۲۶۲

همی مر ترا بند و تنبل فروخت

به اورند چشم خرد را بدوخت

۲۶۳

نخست آنک داماد کردت به دام

بخیره شدی زان سخن شادکام

۲۶۴

و دیگر کت از خویشتن دور کرد

به روی بزرگان یکی سور کرد

۲۶۵

بدان تا تو گستاخ باشی بدوی

فروماند اندر جهان گفت‌وگوی

۲۶۶

ترا هم ز اغریرث ارجمند

فزون نیست خویشی و پیوند و بند

۲۶۷

میانش به خنجر بدو نیم کرد

سپه را به کردار او بیم کرد

۲۶۸

نهانش ببین آشکارا کنون

چنین دان و ایمن مشو زو به خون

۲۶۹

مرا هرچ اندر دل اندیشه بود

خرد بود وز هر دری پیشه بود

۲۷۰

همان آزمایش بد از روزگار

ازین کینه ور تیزدل شهریار

۲۷۱

همه پیش تو یک به یک راندم

چو خورشید تابنده برخواندم

۲۷۲

به ایران پدر را بینداختی

به توران همی شارستان ساختی

۲۷۳

چنین دل بدادی به گفتار او

بگشتی همی گرد تیمار او

۲۷۴

درختی بد این برنشانده به دست

کجا بار او زهر و بیخش کبست

۲۷۵

همی گفت و مژگان پر از آب زرد

پر افسون دل و لب پر از باد سرد

۲۷۶

سیاوش نگه کرد خیره بدوی

ز دیده نهاده به رخ بر دو جوی

۲۷۷

چو یاد آمدش روزگار گزند

کزو بگسلد مهر چرخ بلند

۲۷۸

نماند برو بر بسی روزگار

به روز جوانی سرآیدش کار

۲۷۹

دلش گشت پردرد و رخساره زرد

پر از غم دل و لب پر از باد سرد

۲۸۰

بدو گفت هرچونک می بنگرم

ببادافرَهِ بد نه اندر خورم

۲۸۱

ز گفتار و کردار بر پیش و پس

ز من هیچ ناخوب نشنید کس

۲۸۲

چو گستاخ شد دست با گنج او

بپیچید همانا تن از رنج او

۲۸۳

اگرچه بد آید همی بر سرم

هم از رای و فرمان او نگذرم

۲۸۴

بیابم برش هم کنون بی‌سپاه

ببینم که از چیست آزار شاه

۲۸۵

بدو گفت گرسیوز ای نامجوی

ترا آمدن پیش او نیست روی

۲۸۶

به پا اندر آتش نشاید شدن

نه بر موج دریا بر ایمن بدن

۲۸۷

همی خیره بر بد شتاب آوری

سر بخت خندان به خواب آوری

۲۸۸

ترا من همانا بسم پایمرد

بر آتش یکی برزنم آب سرد

۲۸۹

یکی پاسخ نامه باید نوشت

پدیدار کردن همه خوب و زشت

۲۹۰

ز کین گر ببینم سر او تهی

درخشان شود روزگار بهی

۲۹۱

سواری فرستم به نزدیک تو

درفشان کنم رای تاریک تو

۲۹۲

امیدستم از کردگار جهان

شناسندهٔ آشکار و نهان

۲۹۳

که او بازگردد سوی راستی

شود دور ازو کژی و کاستی

۲۹۴

وگر بینم اندر سرش هیچ تاب

هیونی فرستم هم اندر شتاب

۲۹۵

تو زان سان که باید به زودی بساز

مکن کار بر خویشتن بر دراز

۲۹۶

برون ران از ایدر به هر کشوری

بهر نامداری و هر مهتری

۲۹۷

صد و بیست فرسنگ ز ایدر به چین

همان سیصد و سی به ایران زمین

۲۹۸

ازین سو همه دوستدار تواند

پرستنده و غمگسار تواند

۲۹۹

وزان سو پدر آرزومند تست

جهان بندهٔ خویش و پیوند تست

۳۰۰

بهر کس یکی نامه‌ای کن دراز

بسیچیده باش و درنگی مساز

۳۰۱

سیاوش به گفتار او بگروید

چنان جان بیدار او بغنوید

۳۰۲

بدو گفت ازان در که رانی سخن

ز پیمان و رایت نگردم ز بن

۳۰۳

تو خواهشگری کن مرا زو بخواه

همی راستی جوی و بنمای راه

تصاویر و صوت

شاهنامهٔ فردوسی - چاپ مسکو » تصویر 706
شاهنامهٔ خالقی - دفتر هفتم - تصویر ۱۱۴
شاهنامه خالقی مطلق - دفتر دوم - تصویر ۲۵۴
شاهنامهٔ خالقی - دفتر هشتم - تصویر ۱۵
شاهنامه خالقی مطلق - دفتر چهارم - تصویر ۲۳۳
شاهنامه خالقی مطلق - دفتر ششم - تصویر ۷۰
شاهنامه خالقی مطلق - دفتر یکم - تصویر ۲۰۸
شاهنامه خالقی مطلق - دفتر پنجم - تصویر ۲۱

نظرات

user_image
نجمه برناس
۱۳۹۶/۰۸/۲۳ - ۰۷:۲۸:۳۹
گرسیوز پسر پشنگ و برادر کوچک افراسیاب است و فرمانده سپاه توران که سرانجام به خاطر حسادت موجب کشته شدن سیاوش می شود
user_image
نجمه برناس
۱۳۹۶/۰۸/۲۳ - ۰۷:۴۱:۳۷
سودابه دختر شاه هاماوران عاشق سیاوش می شود ولی چون عشق او رانپذیرفت سودابه علیه او دسیسه می چیند و سیاوش را به خیانت متهم می کند
user_image
مسعود یگانه
۱۳۹۷/۰۸/۱۳ - ۱۷:۳۲:۲۲
تلخ تر از داستان سهراب، داستان سیاوشه. در این بخش پلیدی گرسیوز رو از هر وجه میشه دید. فریب تا چه حد ، تنگ نظری تا چه حد، شخصیت پردازی در داستان واقعا تحسین برانگیزه ، افراسیابی که قبلا آدم بد و دشمن بود حالا فرد صلح طلب و خردمنده و خاکستریست. سیاوش که تمام افکارش و کردارش مثبت و سفیده و گرسیوز که از هر لحاظ پست و تاریک و سیاهه.
user_image
علی
۱۳۹۹/۰۶/۰۶ - ۰۶:۵۵:۵۷
لطفا تصحیح شود:به اورند چشم خرد را بدوخت > باروند چشم خرد را بدوخت (اروند= نیرنگ و افسون)