فردوسی

فردوسی

بخش ۱۱

۱

دبیر پژوهنده را پیش خواند

سخنهای آگنده را برفشاند

۲

نخست آفریننده را یاد کرد

ز وام خرد جانش آزاد کرد

۳

ازان پس خرد را ستایش گرفت

ابر شاه ترکان نیایش گرفت

۴

که ای شاه پیروز و به روزگار

زمانه مبادا ز تو یادگار

۵

مرا خواستی شاد گشتم بدان

که بادا نشست تو با موبدان

۶

و دیگر فرنگیس را خواستی

به مهر و وفا دل بیاراستی

۷

فرنگیس نالنده بود این زمان

به لب ناچران و به تن ناچمان

۸

بخفت و مرا پیش بالین ببست

میان دو گیتیش بینم نشست

۹

مرا دل پر از رای و دیدار تست

دو کشور پر از رنج و آزار تست

۱۰

ز نالندگی چون سبکتر شود

فدای تن شاه کشور شود

۱۱

بهانه مرا نیز آزار اوست

نهانم پر از درد و تیمار اوست

۱۲

چو نامه به مهر اندر آمد به داد

به زودی به گرسیوز بدنژاد

۱۳

دلاور سه اسپ تگاور بخواست

همی تاخت یکسر شب و روز راست

۱۴

چهارم بیامد به درگاه شاه

پر از بد روان و زبان پرگناه

۱۵

فراوان بپرسیدش افراسیاب

چو دیدش پر از رنج و سر پرشتاب

۱۶

چرا باشتاب آمدی گفت شاه

چگونه سپردی چنین تند راه

۱۷

بدو گفت چون تیره شد روی کار

نشاید شمردن به بد روزگار

۱۸

سیاوش نکرد ایچ بر کس نگاه

پذیره نیامد مرا خود به راه

۱۹

سخن نیز نشنید و نامه نخواند

مرا پیش تختش به زانو نشاند

۲۰

ز ایران بدو نامه پیوسته شد

به مادر همی مهر او بسته شد

۲۱

سپاهی ز روم و سپاهی ز چین

همی هر زمان برخروشد زمین

۲۲

تو در کار او گر درنگ آوری

مگر باد زان پس به چنگ آوری

۲۳

و گر دیر گیری تو جنگ آورد

دو کشور به مردی به چنگ آورد

۲۴

و گر سوی ایران براند سپاه

که یارد شدن پیش او کینه‌خواه

۲۵

ترا کردم آگه ز دیدار خویش

ازین پس بپیچی ز کردار خویش

۲۶

چو بشنید افراسیاب این سخن

برو تازه شد روزگار کهن

۲۷

به گرسیوز از خشم پاسخ نداد

دلش گشت پرآتش و سر چو باد

۲۸

بفرمود تا برکشیدند نای

همان سنج و شیپور و هندی درای

۲۹

به سوی سیاووش بنهاد روی

ابا نامداران پرخاشجوی

۳۰

بدانگه که گرسیوز بدفریب

گران کرد بر زین دوال رکیب

۳۱

سیاوش به پرده درآمد به درد

به تن لرز لرزان و رخساره زرد

۳۲

فرنگیس گفت ای گو شیرچنگ

چه بودت که دیگر شدستی به رنگ

۳۳

چنین داد پاسخ که ای خوبروی

به توران زمین شد مرا آب روی

۳۴

بدین سان که گفتار گرسیوزست

ز پرگار بهره مرا مرکزست

۳۵

فرنگیس بگرفت گیسو به دست

گل ارغوان را به فندق بخست

۳۶

پر از خون شد آن بسد مشک‌بوی

پر از آب چشم و پر از گرد روی

۳۷

همی اشک بارید بر کوه سیم

دو لاله ز خوشاب شد به دو نیم

۳۸

همی کند موی و همی ریخت آب

ز گفتار و کردار افراسیاب

۳۹

بدو گفت کای شاه گردن فراز

چه سازی کنون زود بگشای راز

۴۰

پدر خود دلی دارد از تو به درد

از ایران نیاری سخن یاد کرد

۴۱

سوی روم ره با درنگ آیدت

نپویی سوی چین که تنگ آیدت

۴۲

ز گیتی کراگیری اکنون پناه

پناهت خداوند خورشید و ماه

۴۳

ستم باد بر جان او ماه و سال

کجا بر تن تو شود بدسگال

۴۴

همی گفت گرسیوز اکنون ز راه

بیاید همانا ز نزدیک شاه

۴۵

چهارم شب اندر بر ماهروی

بخوان اندرون بود با رنگ و بوی

۴۶

بلرزید وز خواب خیره بجست

خروشی برآورد چون پیل مست

۴۷

همی داشت اندر برش خوب چهر

بدو گفت شاها چبودت ز مهر

۴۸

خروشید و شمعی برافروختند

برش عود و عنبر همی سوختند

۴۹

بپرسید زو دخت افراسیاب

که فرزانه شاها چه دیدی به خواب

۵۰

سیاوش بدو گفت کز خواب من

لبت هیچ مگشای بر انجمن

۵۱

چنین دیدم ای سرو سیمین به خواب

که بودی یکی بی‌کران رود آب

۵۲

یکی کوه آتش به دیگر کران

گرفته لب آب نیزه وران

۵۳

ز یک سو شدی آتش تیزگرد

برافروختی از سیاووش گرد

۵۴

ز یک دست آتش ز یک دست آب

به پیش اندرون پیل و افراسیاب

۵۵

بدیدی مرا روی کرده دژم

دمیدی بران آتش تیزدم

۵۶

چو گرسیوز آن آتش افروختی

از افروختن مر مرا سوختی

۵۷

فرنگیس گفت این به جز نیکوی

نباشد نگر یک زمان بغنوی

۵۸

به گرسیوز آید همی بخت شوم

شود کشته بر دست سالار روم

۵۹

سیاوش سپه را سراسر بخواند

به درگاه ایوان زمانی بماند

۶۰

بسیچید و بنشست خنجر به چنگ

طلایه فرستاد بر سوی گنگ

۶۱

دو بهره چو از تیره شب در گذشت

طلایه هم آنگه بیامد ز دشت

۶۲

که افراسیاب و فراوان سپاه

پدید آمد از دور تازان به راه

۶۳

ز نزدیک گرسیوز آمد نوند

که بر چارهٔ جان میان را ببند

۶۴

نیامد ز گفتار من هیچ سود

از آتش ندیدم جز از تیره دود

۶۵

نگر تا چه باید کنون ساختن

سپه را کجا باید انداختن

۶۶

سیاوش ندانست زان کار او

همی راست آمدش گفتار او

۶۷

فرنگیس گفت ای خردمند شاه

مکن هیچ گونه به ما در نگاه

۶۸

یکی بارهٔ گام‌زن برنشین

مباش ایچ ایمن به توران زمین

۶۹

ترا زنده خواهم که مانی بجای

سر خویش گیر و کسی را مپای

۷۰

سیاوش بدو گفت کان خواب من

بجا آمد و تیره شد آب من

۷۱

مرا زندگانی سرآید همی

غم و درد و انده درآید همی

۷۲

چنین است کار سپهر بلند

گهی شاد دارد گهی مستمند

۷۳

گر ایوان من سر به کیوان کشید

همان زهر گیتی بباید چشید

۷۴

اگر سال گردد هزار و دویست

بجز خاک تیره مرا جای نیست

۷۵

ز شب روشنایی نجوید کسی

کجا بهره دارد ز دانش بسی

۷۶

ترا پنج ماهست ز آبستنی

ازین نامور گر بود رستنی

۷۷

درخت تو گر نر به بار آورد

یکی نامور شهریار آورد

۷۸

سرافراز کیخسروش نام کن

به غم خوردن او دل آرام کن

۷۹

چنین گردد این گنبد تیزرو

سرای کهن را نخوانند نو

۸۰

ازین پس به فرمان افراسیاب

مرا تیره‌بخت اندرآید به خواب

۸۱

ببرند بر بیگنه بر سرم

ز خون جگر برنهند افسرم

۸۲

نه تابوت یابم نه گور و کفن

نه بر من بگرید کسی ز انجمن

۸۳

نهالی مرا خاک توران بود

سرای کهن کام شیران بود

۸۴

برین گونه خواهد گذشتن سپهر

نخواهد شدن رام با من به مهر

۸۵

ز خورشید تابنده تا تیره‌خاک

گذر نیست از داد یزدان پاک

۸۶

به خواری ترا روزبانان شاه

سر و تن برهنه برندت به راه

۸۷

بیاید سپهدار پیران به در

بخواهش بخواهد ترا از پدر

۸۸

به جان بی‌گنه خواهدت زینهار

به ایوان خویشش برد زار و خوار

۸۹

وز ایران بیاید یکی چاره‌گر

به فرمان دادار بسته کمر

۹۰

از ایدر ترا با پسر ناگهان

سوی رود جیحون برد در نهان

۹۱

نشانند بر تخت شاهی ورا

به فرمان بود مرغ و ماهی ورا

۹۲

ز گیتی برآرد سراسر خروش

زمانه ز کیخسرو آید به جوش

۹۳

ز ایران یکی لشکر آرد به کین

پرآشوب گردد سراسر زمین

۹۴

پی رخش فرخ زمین بسپرد

به توران کسی را به کس نشمرد

۹۵

به کین من امروز تا رستخیز

نبینی جز از گرز و شمشیر تیز

۹۶

برین گفتها بر تو دل سخت کن

تن از ناز و آرام پردخت کن

۹۷

سیاوش چو با جفت غمها بگفت

خروشان بدو اندر آویخت جفت

۹۸

رخش پر ز خون دل و دیده گشت

سوی آخُر تازی اسپان گذشت

۹۹

بیاورد شبرنگ بهزاد را

که دریافتی روز کین باد را

۱۰۰

خروشان سرش را به بر در گرفت

لگام و فسارش ز سر برگرفت

۱۰۱

به گوش اندرش گفت رازی دراز

که بیدار دل باش و با کس مساز

۱۰۲

چو کیخسرو آید به کین خواستن

عنانش ترا باید آراستن

۱۰۳

ورا بارگی باش و گیتی بکوب

چنان چون سر مار افعی به چوب

۱۰۴

از آخر ببر دل به یکبارگی

که او را تو باشی به کین بارگی

۱۰۵

دگر مرکبان را همه کرد پی

برافروخت برسان آتش ز نی

۱۰۶

خود و سرکشان سوی ایران کشید

رخ از خون دیده شده ناپدید

۱۰۷

چو یک نیم فرسنگ ببرید راه

رسید اندرو شاه توران سپاه

۱۰۸

سپه دید با خود و تیغ و زره

سیاوش زده بر زره بر گره

۱۰۹

به دل گفت گرسیوز این راست گفت

سخن زین نشانی که بُد در نهفت

۱۱۰

سیاوش بترسید از بیم جان

مگر گفت بدخواه گردد نهان

۱۱۱

همی بنگرید این بدان آن بدین

که کینه نبدشان به دل پیش ازین

۱۱۲

ز بیم سیاوش سواران جنگ

گرفتند آرام و هوش و درنگ

۱۱۳

چه گفت آن خردمند بسیار هوش

که با اختر بد به مردی مکوش

۱۱۴

چنین گفت زان پس به افراسیاب

که ای پرهنر شاه با جاه و آب

۱۱۵

چرا جنگ جوی آمدی با سپاه

چرا کشت خواهی مرا بی‌گناه

۱۱۶

سپاه دو کشور پر از کین کنی

زمان و زمین پر ز نفرین کنی

۱۱۷

چنین گفت گرسیوز کم خرد

کزین در سخن خود کی اندر خورد

۱۱۸

گر ایدر چنین بی‌گناه آمدی

چرا با زره نزد شاه آمدی

۱۱۹

پذیره شدن زین نشان راه نیست

سنان و سپر هدیهٔ شاه نیست

۱۲۰

سیاوش بدانست کان کار اوست

برآشفتن شه ز بازار اوست

۱۲۱

چو گفتار گرسیوز افراسیاب

شنید و برآمد بلند آفتاب

۱۲۲

به ترکان بفرمود کاندر دهید

درین دشت کشتی به خون برنهید

۱۲۳

از ایران سپه بود مردی هزار

همه نامدار از در کارزار

۱۲۴

رده بر کشیدند ایرانیان

ببستند خون ریختن را میان

۱۲۵

همه با سیاوش گرفتند جنگ

ندیدند جای فسون و درنگ

۱۲۶

کنون خیره گفتند ما را کشند

بباید که تنها به خون در کشند

۱۲۷

بمان تا ز ایرانیان دست برد

ببینند و مشمر چنین کار خرد

۱۲۸

سیاوش چنین گفت کین رای نیست

همان جنگ را مایه و پای نیست

۱۲۹

مرا چرخ گردان اگر بی‌گناه

به دست بدان کرد خواهد تباه

۱۳۰

به مردی کنون زور و آهنگ نیست

که با کردگار جهان جنگ نیست

۱۳۱

سرآمد بریشان بر آن روزگار

همه کشته گشتند و برگشته کار

۱۳۲

ز تیر و ز ژوپین ببد خسته شاه

نگون اندر آمد ز پشت سپاه

۱۳۳

همی گشت بر خاک و نیزه به دست

گروی زره دست او را ببست

۱۳۴

نهادند بر گردنش پالهنگ

دو دست از پس پشت بسته چو سنگ

۱۳۵

دوان خون بران چهرهٔ ارغوان

چنان روز نادیده چشم جوان

۱۳۶

برفتند سوی سیاووش گرد

پس پشت و پیش سپه بود گرد

۱۳۷

چنین گفت سالار توران سپاه

که ایدر کشیدش به یکسو ز راه

۱۳۸

کنیدش به خنجر سر از تن جدا

به شخی که هرگز نروید گیا

۱۳۹

بریزید خونش بران گرم خاک

ممانید دیر و مدارید باک

۱۴۰

چنین گفت با شاه یکسر سپاه

کزو شهریارا چه دیدی گناه

۱۴۱

چرا کشت خواهی کسی را که تاج

بگرید برو زار با تخت عاج

۱۴۲

سری را کجا تاج باشد کلاه

نشاید برید ای خردمند شاه

۱۴۳

به هنگام شادی درختی مکار

که زهر آورد بار او روزگار

۱۴۴

همی بود گرسیوز بدنشان

ز بیهودگی یار مردم کشان

۱۴۵

که خون سیاوش بریزد به درد

کزو داشت درد دل اندر نبرد

۱۴۶

ز پیران یکی بود کهتر به سال

برادر بد او را و فرخ همال

۱۴۷

کجا پیلسم بود نام جوان

یکی پرهنر بود و روشن روان

۱۴۸

چنین گفت مر شاه را پیلسم

که این شاخ را بار دردست و غم

۱۴۹

ز دانا شنیدم یکی داستان

خرد شد بران نیز همداستان

۱۵۰

که آهسته دل کم پشیمان شود

هم آشفته را هوش درمان شود

۱۵۱

شتاب و بدی کار آهرمنست

پشیمانی جان و رنج تنست

۱۵۲

سری را که باشی بدو پادشا

به تیزی بریدن نبینم روا

۱۵۳

ببندش همی دار تا روزگار

برین بد ترا باشد آموزگار

۱۵۴

چو باد خرد بر دلت بروزد

از ان پس ورا سربریدن سزد

۱۵۵

بفرمای بند و تو تندی مکن

که تندی پشیمانی آرد به بن

۱۵۶

چه بری سری را همی بی‌گناه

که کاووس و رستم بود کینه خواه

۱۵۷

پدر شاه و رستمش پروردگار

بپیچی به فرجام زین روزگار

۱۵۸

چو گودرز و چون گیو و برزین و طوس

ببندند بر کوههٔ پیل کوس

۱۵۹

دمنده سپهبد گو پیلتن

که خوارند بر چشم او انجمن

۱۶۰

فریبرز کاووس درنده شیر

که هرگز ندیدش کس از جنگ سیر

۱۶۱

برین کینه بندند یکسر کمر

در و دشت گردد پر از کینه‌ور

۱۶۲

نه من پای دارم نه پیوند من

نه گردی ز گردان این انجمن

۱۶۳

همانا که پیران بیاید پگاه

ازو بشنود داستان نیز شاه

۱۶۴

مگر خود نیازت نیاید بدین

مگستر یکی تا جهانست کین

۱۶۵

بدو گفت گرسیوز ای هوشمند

بگفت جوانان هوا را مبند

۱۶۶

از ایرانیان دشت پر کرگس است

گر از کین بترسی ترا این بس است

۱۶۷

همین بد که کردی ترا خود نه بس

که خیره همی بشنوی پند کس

۱۶۸

سیاوش چو بخروشد از روم و چین

پر از گرز و شمشیر بینی زمین

۱۶۹

بریدی دم مار و خستی سرش

به دیبا بپوشید خواهی برش

۱۷۰

گر ایدونک او را به جان زینهار

دهی من نباشم بر شهریار

۱۷۱

به بیغوله‌ای خیزم از بیم جان

مگر خود به زودی سرآید زمان

۱۷۲

برفتند پیچان دمور و گروی

بر شاه ترکان پر از رنگ و بوی

۱۷۳

که چندین به خون سیاوش مپیچ

که آرام خوار آید اندر بسیچ

۱۷۴

به گفتار گرسیوز رهنمای

برآرای و بردار دشمن ز جای

۱۷۵

زدی دام و دشمن گرفتی بدوی

ز ایران برآید یکی های و هوی

۱۷۶

سزا نیست این را گرفتن به دست

دل بدسگالان بباید شکست

۱۷۷

سپاهی بدین گونه کردی تباه

نگر تا چگونه بود رای شاه

۱۷۸

اگر خود نیازردتی از نخست

به آب این گنه را توانست شست

۱۷۹

کنون آن به آید که اندر جهان

نباشد پدید آشکار و نهان

۱۸۰

بدیشان چنین پاسخ آورد شاه

کزو من ندیدم به دیده گناه

۱۸۱

و لیکن ز گفت ستاره شمر

به فرجام زو سختی آید به سر

۱۸۲

گر ایدونک خونش بریزم به کین

یکی گرد خیزد ز ایران زمین

۱۸۳

رها کردنش بتر از کشتنست

همان کشتنش رنج و درد منست

۱۸۴

به توران گزند مرا آمدست

غم و درد و بند مرا آمدست

۱۸۵

خردمند گر مردم بدگمان

نداند کسی چارهٔ آسمان

۱۸۶

فرنگیس بشنید رخ را بخست

میان را به زنار خونین ببست

۱۸۷

پیاده بیامد به نزدیک شاه

به خون رنگ داده دو رخساره ماه

۱۸۸

به پیش پدر شد پر از درد و باک

خروشان به سر بر همی ریخت خاک

۱۸۹

بدو گفت کای پرهنر شهریار

چرا کرد خواهی مرا خاکسار

۱۹۰

دلت را چرا بستی اندر فریب

همی از بلندی نبینی نشیب

۱۹۱

سر تاجداران مبر بی‌گناه

که نپسندد این داور هور و ماه

۱۹۲

سیاوش که بگذاشت ایران زمین

همی از جهان بر تو کرد آفرین

۱۹۳

بیازرد از بهر تو شاه را

چنان افسر و تخت و آن گاه را

۱۹۴

بیامد ترا کرد پشت و پناه

کنون زو چه دیدی که بردت ز راه

۱۹۵

نبرد سر تاجداران کسی

که با تاج بر تخت ماند بسی

۱۹۶

مکن بی‌گنه بر تن من ستم

که گیتی سپنج است با باد و دم

۱۹۷

یکی را به چاه افگند بی‌گناه

یکی با کله برنشاند به گاه

۱۹۸

سرانجام هر دو به خاک اندرند

ز اختر به چنگ مغاک اندرند

۱۹۹

شنیدی که از آفریدون گرد

ستمگاره ضحاک تازی چه برد

۲۰۰

همان از منوچهر شاه بزرگ

چه آمد به سلم و به تور سترگ

۲۰۱

کنون زنده بر گاه کاووس شاه

چو دستان و چون رستم کینه خواه

۲۰۲

جهان از تهمتن بلرزد همی

که توران به جنگش نیرزد همی

۲۰۳

چو بهرام و چون زنگهٔ شاوران

که نندیشد از گرز کنداوران

۲۰۴

همان گیو کز بیم او روز جنگ

همی چرم روباه پوشد پلنگ

۲۰۵

درختی نشانی همی بر زمین

کجا برگ خون آورد بار کین

۲۰۶

به کین سیاوش سیه پوشد آب

کند زار نفرین به افراسیاب

۲۰۷

ستمگاره‌ای بر تن خویشتن

بسی یادت آید ز گفتار من

۲۰۸

نه اندر شکاری که گور افگنی

دگر آهوان را به شور افگنی

۲۰۹

همی شهریاری ربایی ز گاه

درین کار به زین نگه کن پگاه

۲۱۰

مده شهر توران به خیره به باد

بباید که روز بد آیدت یاد

۲۱۱

بگفت این و روی سیاوش بدید

دو رخ را بکند و فغان برکشید

۲۱۲

دل شاه توران برو بر بسوخت

همی خیره چشم خرد را بدوخت

۲۱۳

بدو گفت برگرد و ایدر مپای

چه دانی کزین بد مرا چیست رای

۲۱۴

به کاخ بلندش یکی خانه بود

فرنگیس زان خانه بیگانه بود

۲۱۵

مر او را دران خانه انداختند

در خانه را بند برساختند

۲۱۶

بفرمود پس تا سیاووش را

مرآن شاه بی‌کین و خاموش را

۲۱۷

که این را بجایی بریدش که کس

نباشد ورا یار و فریادرس

۲۱۸

سرش را ببرید یکسر ز تن

تنش کرگسان را بپوشد کفن

۲۱۹

بباید که خون سیاوش زمین

نبوید نروید گیا روز کین

۲۲۰

همی تاختندش پیاده کشان

چنان روزبانان مردم کشان

۲۲۱

سیاوش بنالید با کردگار

که‌ای برتر از گردش روزگار

۲۲۲

یکی شاخ پیدا کن از تخم من

چو خورشید تابنده بر انجمن

۲۲۳

که خواهد ازین دشمنان کین خویش

کند تازه در کشور آیین خویش

۲۲۴

همی شد پس پشت او پیلسم

دو دیده پر از خون و دل پر ز غم

۲۲۵

سیاوش بدو گفت پدرود باش

زمین تار و تو جاودان پود باش

۲۲۶

درودی ز من سوی پیران رسان

بگویش که گیتی دگر شد بسان

۲۲۷

به پیران نه زین‌گونه بودم امید

همی پند او باد بد من چو بید

۲۲۸

مرا گفته بود او که با صد هزار

زره‌دار و بر گستوان‌ور سوار

۲۲۹

چو برگرددت روز یار توام

بگاه چرا مرغزار توام

۲۳۰

کنون پیش گرسیوز اندر دوان

پیاده چنین خوار و تیره‌روان

۲۳۱

نبینم همی یار با خود کسی

که بخروشدی زار بر من بسی

۲۳۲

چو از شهر و ز لشکر اندر گذشت

کشانش ببردند بر سوی دشت

۲۳۳

ز گرسیوز آن خنجر آبگون

گروی زره بستد از بهر خون

۲۳۴

بیفگند پیل ژیان را به خاک

نه شرم آمدش زان سپهبد نه باک

۲۳۵

یکی تشت بنهاد زرین برش

جدا کرد زان سرو سیمین سرش

۲۳۶

بجایی که فرموده بد تشت خون

گروی زره برد و کردش نگون

۲۳۷

یکی باد با تیره گردی سیاه

برآمد بپوشید خورشید و ماه

۲۳۸

همی یکدگر را ندیدند روی

گرفتند نفرین همه بر گروی

تصاویر و صوت

شاهنامهٔ فردوسی - چاپ مسکو » تصویر 725
شاهنامهٔ خالقی - دفتر هشتم - تصویر ۳۹۵
شاهنامه خالقی مطلق - دفتر دوم - تصویر ۳۵۱

نظرات

user_image
سراینده تازه کار
۱۳۹۴/۱۰/۲۹ - ۲۳:۲۷:۳۴
با درود،معنای "میان دوگیتیش بینم نشست" چیست؟من نه در pars wiki و نه در جستجوی گوگل، نیافتمش. سپاسگزار خواهم شد اگر در این مقال، مرا یاری فرمایید.
user_image
س ، م
۱۳۹۴/۱۰/۳۰ - ۰۳:۵۷:۵۱
بخفت و مرا پیش بالین ببستمیان دو گیتیش بینم نشستبهانه سیاوش است برای نرفتن نزد افراسیابمیگوید در بستر بیماری خوابیده و من گرفتار او هستم می بینم که بین مرگ و زندگی دست و پا می زندیعنی در حال مرگ است
user_image
احمد
۱۳۹۸/۰۳/۱۴ - ۰۳:۴۶:۴۷
به دل گفت گرسیوز این راست گفتسخن زین نشانی که بود در نهفتمصرع دوم به این صورت مشکل وزنی دارد. بنده به این گونه هم دیده ام.به دل گفت: "گرسیوز این راست گفت؛. چنین راستی را نباید نهفت."
user_image
احمد
۱۳۹۸/۰۳/۱۴ - ۰۴:۲۴:۴۵
به ترکان بفرمود کاندر دهیددرین دشت کشتی به خون برنهیددر مصرع اول به نظر «کاندر نهید» درست تر است. بر اساس دهخدا، اندر نهادن یعنی حمله ور شدن. شکل کامل آن چنین است: شمشیر اندر نهادن
user_image
علی
۱۳۹۹/۰۶/۰۶ - ۰۷:۵۳:۵۳
لطفا تصحیح شود:یکی با کله برشناند به گاه > یکی با کله برنشاند به گاه
user_image
جهن یزداد
۱۴۰۰/۰۳/۳۰ - ۱۵:۵۱:۲۲
اندر دهید  ده و  دهید  و اندر دهید  فرمان تازش و زدن است  و این بسیار در پارسی امده است  در تاریخ طبری امده که فرمانده سپاه خراسانیان  گفت جوانکان دهید -قم قال المنصور لاهل الخراسان دهید  عیون الاخبار للدینوری و حسن گفت دهید و حشمتی بزرگ افکنید به کشتن - تاریخ بیهقی فردوسی گوید  چو من بر خروشم دمید و دهید  =چون من اواز دهم بدوید و بزنید اسدی طوسی گوید پس از خشم فرمود کین را دهیدهمه دستها را بخون در نهید
user_image
میلاد رشیدی
۱۴۰۰/۰۹/۰۶ - ۱۰:۳۷:۳۲
در بیت ۲۲۲  مصرع اول این درسته: یکی شاه پیدا کن تو از تخم من