فردوسی

فردوسی

بخش ۱۴

۱

چو آگاهی آمد به کاووس شاه

که شد روزگار سیاوش تباه

۲

به کردار مرغان سرش را ز تن

جدا کرد سالار آن انجمن

۳

ابر بی‌گناهش به خنجر به زار

بریدند سر زان تن شاهوار

۴

بنالد همی بلبل از شاخ سرو

چو دراج زیر گلان با تذرو

۵

همه شهر توران پر از داغ و درد

به بیشه درون برگ گلنار زرد

۶

گرفتند شیون به هر کوهسار

نه فریادرس بود و نه خواستار

۷

چو این گفته بشنید کاووس شاه

سر نامدارش نگون شد ز گاه

۸

بر و جامه بدرید و رخ را بکند

به خاک اندر آمد ز تخت بلند

۹

برفتند با مویه ایرانیان

بدان سوگ بسته به زاری میان

۱۰

همه دیده پرخون و رخساره زرد

زبان از سیاوش پر از یادکرد

۱۱

چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر

چو شاپور و فرهاد و رهام شیر

۱۲

همه جامه کرده کبود و سیاه

همه خاک بر سر بجای کلاه

۱۳

پس آگاهی آمد سوی نیمروز

به نزدیک سالار گیتی فروز

۱۴

که از شهر ایران برآمد خروش

همی خاک تیره برآمد به جوش

۱۵

پراگند کاووس بر یال خاک

همه جامهٔ خسروی کرد چاک

۱۶

تهمتن چو بشنید زو رفت هوش

ز زابل به زاری برآمد خروش

۱۷

به چنگال رخساره بشخود زال

همی ریخت خاک از بر شاخ و یال

۱۸

چو یک هفته با سوگ بود و دژم

به هشتم برآمد ز شیپور دم

۱۹

سپاهی فراوان بر پیلتن

ز کشمیر و کابل شدند انجمن

۲۰

به درگاه کاووس بنهاد روی

دو دیده پر از آب و دل کینه جوی

۲۱

چو نزدیکی شهر ایران رسید

همه جامهٔ پهلوی بردرید

۲۲

به دادار دارنده سوگند خورد

که هرگز تنم بی‌سلیح نبرد

۲۳

نباشد بشویم سرم را ز خاک

همه بر تن غم بود سوگناک

۲۴

کله ترگ و شمشیر جام منست

به بازو خم خام دام منست

۲۵

چو آمد به نزدیک کاووس کی

سرش بود پرخاک و پرخاک پی

۲۶

بدو گفت خوی بد ای شهریار

پراگندی و تخمت آمد ببار

۲۷

ترا مهر سودابه و بدخوی

ز سر برگرفت افسر خسروی

۲۸

کنون آشکارا ببینی همی

که بر موج دریا نشینی همی

۲۹

از اندیشهٔ خرد و شاه سترگ

بیامد به ما بر زیانی بزرگ

۳۰

کسی کاو بود مهتر انجمن

کفن بهتر او را ز فرمان زن

۳۱

سیاوش به گفتار زن شد به باد

خجسته زنی کاو ز مادر نزاد

۳۲

دریغ آن بر و برز و بالای او

رکیب و خم خسرو آرای او

۳۳

دریغ آن گو نامبرده سوار

که چون او نبیند دگر روزگار

۳۴

چو در بزم بودی بهاران بدی

به رزم افسر نامداران بدی

۳۵

همی جنگ با چشم گریان کنم

جهان چون دل خویش بریان کنم

۳۶

نگه کرد کاووس بر چهر او

بدید اشک خونین و آن مهر او

۳۷

نداد ایچ پاسخ مر او را ز شرم

فرو ریخت از دیدگان آب گرم

۳۸

تهمتن برفت از بر تخت اوی

سوی خان سودابه بنهاد روی

۳۹

ز پرده به گیسوش بیرون کشید

ز تخت بزرگیش در خون کشید

۴۰

به خنجر به دو نیم کردش به راه

نجنبید بر جای کاووس شاه

۴۱

بیامد به درگاه با سوگ و درد

پر از خون دل و دیده رخساره زرد

۴۲

همه شهر ایران به ماتم شدند

پر از درد نزدیک رستم شدند

۴۳

چو یک هفته با سوگ و با آب چشم

به درگاه بنشست پر درد و خشم

۴۴

به هشتم بزد نای رویین و کوس

بیامد به درگاه گودرز و طوس

۴۵

چو فرهاد و شیدوش و گرگین و گیو

چو بهرام و رهام و شاپور نیو

۴۶

فریبرز کاووس درنده شیر

گرازه که بود اژدهای دلیر

۴۷

فرامرز رستم که بد پیش رو

نگهبان هر مرز و سالار نو

۴۸

به گردان چنین گفت رستم که من

برین کینه دادم دل و جان و تن

۴۹

که اندر جهان چون سیاوش سوار

نبندد کمر نیز یک نامدار

۵۰

چنین کار یکسر مدارید خرد

چنین کینه را خرد نتوان شمرد

۵۱

ز دلها همه ترس بیرون کنید

زمین را ز خون رود جیحون کنید

۵۲

به یزدان که تا در جهان زنده‌ام

به کین سیاوش دل آگنده‌ام

۵۳

بران تشت زرین کجا خون اوی

فرو ریخت ناکاردیده گروی

۵۴

بمالید خواهم همی روی و چشم

مگر بر دلم کم شود درد و خشم

۵۵

وگر همچنانم بود بسته چنگ

نهاده به گردن درون پالهنگ

۵۶

به خاک اندرون خوار چون گوسفند

کشندم دو بازو به خم کمند

۵۷

و گر نه من و گرز و شمشیر تیز

برانگیزم اندر جهان رستخیز

۵۸

نبیند دو چشمم مگر گرد رزم

حرامست بر من می و جام و بزم

۵۹

به درگاه هر پهلوانی که بود

چو زان گونه آواز رستم شنود

۶۰

همه برگرفتند با او خروش

تو گفتی که میدان برآمد به جوش

۶۱

ز میدان یکی بانگ برشد به ابر

تو گفتی زمین شد به کام هژبر

۶۲

بزد مهره بر پشت پیلان به جام

یلان بر کشیدند تیغ از نیام

۶۳

برآمد خروشیدن گاودم

دم نای رویین و رویینه خم

۶۴

جهان پر شد از کین افراسیاب

به دریا تو گفتی به جوش آمد آب

۶۵

نبد جای پوینده را بر زمین

ز نیزه هوا ماند اندر کمین

۶۶

ستاره به جنگ اندر آمد نخست

زمین و زمان دست خون را بشست

۶۷

ببستند گردان ایران میان

به پیش اندرون اختر کاویان

۶۸

گزین کرد پس رستم زابلی

ز گردان شمشیرزن کابلی

۶۹

ز ایران و از بیشهٔ نارون

ده و دو هزار از یلان انجمن

۷۰

سپه را فرامرز بد پیش‌رو

که فرزند گو بود و سالار نو

۷۱

همی رفت تا مرز توران رسید

ز دشمن کسی را به ره بر ندید

۷۲

دران مرز شاه سپیجاب بود

که با لشکر و گنج و با آب بود

۷۳

ورازاد بد نام آن پهلوان

دلیر و سپه تاز و روشن روان

۷۴

سپه بود شمشیرزن سی هزار

همه رزم جوی از در کارزار

۷۵

ورازاد از قلب لشکر برفت

بیامد به نزد فرامرز تفت

۷۶

بپرسید و گفتش چه مردی بگوی

چرا کرده‌ای سوی این مرز روی

۷۷

سزد گر بگویی مرا نام خویش

بجویی ازین کار فرجام خویش

۷۸

همانا به فرمان شاه آمدی

گر از پهلوان سپاه آمدی

۷۹

چه داری ز افراسیاب آگهی

ز اورنگ و ز تاج و تخت مهی

۸۰

نباید که بی‌نام بر دست من

روانت برآید ز تاریک تن

۸۱

فرامرز گفت ای گو شوربخت

منم بار آن خسروانی درخت

۸۲

که از نام او شیر پیچان شود

چو خشم آورد پیل بیجان شود

۸۳

مرا با تو بدگوهر دیوزاد

چرا کرد باید همی نام یاد

۸۴

گو پیلتن با سپاه از پس است

که اندر جهان کینه خواه او بس است

۸۵

به کین سیاوش کمر بر میان

ببست و بیامد چو شیر ژیان

۸۶

برآرد ازین مرز بی‌ارز دود

هوا گرد او را نیارد بسود

۸۷

ورازاد بشنید گفتار او

همی خوار دانست پیگار او

۸۸

به لشکر بفرمود کاندر دهید

کمان‌ها سراسر به زه بر نهید

۸۹

رده بر کشید از دو رویه سپاه

به سر بر نهادند ز آهن کلاه

۹۰

ز هر سو برآمد ز گردان خروش

همی کر شد از نالهٔ کوس گوش

۹۱

چو آواز کوس آمد و کرنای

فرامرز را دل برآمد ز جای

۹۲

به یک حمله اندر ز گردان هزار

بیفگند و برگشت از کارزار

۹۳

دگر حمله کردش هزار و دویست

ورازاد را گفت لشکر مه‌ایست

۹۴

که امروز بادافرَهِ ایزدیست

مکافات بد را ز یزدان بدیست

۹۵

چنین لشکر گشن و چندین سوار

سراسیمه شد از یکی نامدار

۹۶

همی شد فرامرز نیزه به دست

ورازاد را راه یزدان ببست

۹۷

فرامرز جنگی چو او را بدید

خروشی چو شیر ژیان برکشید

۹۸

برانگیخت از جای شبرنگ را

بیفشرد بر نیزه بر چنگ را

۹۹

یکی نیزه زد بر کمربند او

که بگسست زیر زره بند او

۱۰۰

چنان برگرفتش ز زین خدنگ

که گفتی یک پشه دارد به چنگ

۱۰۱

بیفگند بر خاک و آمد فرود

سیاووش را داد چندی درود

۱۰۲

سر نامور دور کرد از تنش

پر از خون بیالود پیراهنش

۱۰۳

چنین گفت کاینت سر کین نخست

پراگنده شد تخم پرخاش و رست

۱۰۴

همه بوم و بر آتش اندرفگند

همی دود برشد به چرخ بلند

۱۰۵

یکی نامه بنوشت نزد پدر

ز کار ورازاد پرخاشخر

۱۰۶

که چون برگشادم در کین و جنگ

ورا برگرفتم ز زین پلنگ

۱۰۷

به کین سیاوش بریدم سرش

برافروختم آتش از کشورش

۱۰۸

وزان سو نوندی بیامد به راه

به نزدیک سالار توران سپاه

۱۰۹

که آمد به کین رستم پیلتن

بزرگان ایران شدند انجمن

۱۱۰

ورازاد را سر بریدند زار

برانگیخت از مرز توران دمار

۱۱۱

سپه را سراسر بهم بر زدند

به بوم و به بر آتش اندر زدند

۱۱۲

چو بشنید افراسیاب این سخن

غمی شد ز کردارهای کهن

۱۱۳

نماند ایچ بر دشت ز اسپان یله

بیاورد چوپان به میدان گله

۱۱۴

در گنج گوپال و برگستوان

همان نیزه و خنجر هندوان

۱۱۵

همان گنج دینار و در و گهر

همان افسر و طوق زرین کمر

۱۱۶

ز دستور گنجور بستد کلید

همه کاخ و میدان درم گسترید

۱۱۷

چو لشکر سراسر شد آراسته

بریشان پراگنده شد خواسته

۱۱۸

بزد کوس رویین و هندی درای

سواران سوی رزم کردند رای

۱۱۹

سپهدار از گنگ بیرون کشید

سپه را ز تنگی به هامون کشید

۱۲۰

فرستاد و مر سرخه را پیش خواند

ز رستم بسی داستانها براند

۱۲۱

بدو گفت شمشیرزن سی هزار

ببر نامدار از در کارزار

۱۲۲

نگه دار جان از بد پور زال

به رزمت نباشد جزو کس همال

۱۲۳

تو فرزندی و نیکخواه منی

ستون سپاهی و ماه منی

۱۲۴

چو بیدار دل باشی و راه‌جوی

که یارد نهادن بروی تو روی

۱۲۵

کنون پیش رو باش و بیدار باش

سپه را ز دشمن نگهدار باش

۱۲۶

ز پیش پدر سرخه بیرون کشید

درفش و سپه را به هامون کشید

۱۲۷

طلایه چو گرد سپه دید تفت

بپیچید و سوی فرامرز رفت

۱۲۸

از ایران سپه برشد آوای کوس

ز گرد سپه شد هوا آبنوس

۱۲۹

خروش سواران و گرد سپاه

چو شب کرد گیتی نهان گشت ماه

۱۳۰

درخشیدن تیغ الماس گون

سنانهای آهار داده به خون

۱۳۱

تو گفتی که برشد به گیتی بخار

برافروختند آتش کارزار

۱۳۲

ز کشته فگنده به هر سو سران

زمین کوه گشت از کران تا کران

۱۳۳

چو سرخه بران گونه پیگار دید

درفش فرامرز سالار دید

۱۳۴

عنان را به بور سرافراز داد

به نیزه درآمد کمان باز داد

۱۳۵

فرامرز بگذاشت قلب سپاه

بر سرخه با نیزه شد کینه‌خواه

۱۳۶

یکی نیزه زد همچو آذرگشسپ

ز کوهه ببردش سوی یال اسپ

۱۳۷

ز ترکان به یاری او آمدند

پر از جنگ و پرخاشجو آمدند

۱۳۸

از آشوب ترکان و از رزم سخت

فرامرز را نیزه شد لخت لخت

۱۳۹

بدانست سرخه که پایاب اوی

ندارد غمی گشت و برگاشت روی

۱۴۰

پس اندر فرامرز با تیغ تیز

همی تاخت و انگیخته رستخیز

۱۴۱

سواران ایران به کردار دیو

دمان از پسش برکشیده غریو

۱۴۲

فرامرز چون سرخه را یافت چنگ

بیازید زان سان که یازد پلنگ

۱۴۳

گرفتش کمربند و از پشت زین

برآورد و زد ناگهان بر زمین

۱۴۴

پیاده به پیش اندر افگند خوار

به لشکرگه آوردش از کارزار

۱۴۵

درفش تهمتن همانگه ز راه

پدید آمد و گرد پیل و سپاه

۱۴۶

فرامرز پیش پدر شد چو گرد

به پیروزی از روزگار نبرد

۱۴۷

به پیش اندرون سرخه را بسته دست

بکرده ورازاد را یال پست

۱۴۸

همه غار و هامون پر از کشته بود

سر دشمن از رزم برگشته بود

۱۴۹

سپاه آفرین خواند بر پهلوان

بران نامبردار پور جوان

۱۵۰

تهمتن برو آفرین کرد نیز

به درویش بخشید بسیار چیز

۱۵۱

یکی داستان زد برو پیلتن

که هر کس که سر برکشد ز انجمن

۱۵۲

خرد باید و گوهر نامدار

هنر یار و فرهنگش آموزگار

۱۵۳

چو این گوهران را بجا آورد

دلاور شود پر و پا آورد

۱۵۴

از آتش نبینی جز افروختن

جهانی چو پیش آیدش سوختن

۱۵۵

فرامرز نشگفت اگر سرکش است

که پولاد را دل پر از آتش است

۱۵۶

چو آورد با سنگ خارا کند

ز دل راز خویش آشکارا کند

۱۵۷

به سرخه نگه کرد پس پیلتن

یکی سرو آزاده بد بر چمن

۱۵۸

برش چون بر شیر و رخ چون بهار

ز مشک سیه کرده بر گل نگار

۱۵۹

بفرمود پس تا برندش به دشت

ابا خنجر و روزبانان و تشت

۱۶۰

ببندند دستش به خم کمند

بخوابند بر خاک چون گوسفند

۱۶۱

بسان سیاوش سرش را ز تن

ببرند و کرگس بپوشد کفن

۱۶۲

چو بشنید طوس سپهبد برفت

به خون ریختن روی بنهاد تفت

۱۶۳

بدو سرخه گفت ای سرافراز شاه

چه ریزی همی خون من بی‌گناه

۱۶۴

سیاوش مرا بود هم سال و دوست

روانم پر از درد و اندوه اوست

۱۶۵

مرا دیده پرآب بد روز و شب

همیشه به نفرین گشاده دو لب

۱۶۶

بران کس که آن تشت و خنجر گرفت

بران کس که آن شاه را سرگرفت

۱۶۷

دل طوس بخشایش آورد سخت

بران نامبردار برگشته بخت

۱۶۸

بر رستم آمد بگفت این سخن

که پور سپهدار افگند بن

۱۶۹

چنین گفت رستم که گر شهریار

چنان خسته‌دل شاید و سوگوار

۱۷۰

همیشه دل و جان افراسیاب

پر از درد باد و دو دیده پرآب

۱۷۱

همان تشت و خنجر زواره ببرد

بدان روزبانان لشکر سپرد

۱۷۲

سرش را به خنجر ببرید زار

زمانی خروشید و برگشت کار

۱۷۳

بریده سر و تنش بر دار کرد

دو پایش زبر سر نگونسار کرد

۱۷۴

بران کشته از کین برافشاند خاک

تنش را به خنجر بکردند چاک

۱۷۵

جهانا چه خواهی ز پروردگان

چه پروردگان داغ دل بردگان

تصاویر و صوت

شاهنامهٔ فردوسی - چاپ مسکو » تصویر 758
شاهنامه خالقی مطلق - دفتر دوم - تصویر ۴۶۵

نظرات

user_image
آرش
۱۳۹۹/۱۱/۰۹ - ۱۲:۳۲:۳۰
واقا یکی توضیح بده لطفا :زیر نظر و در حضور جهانپهلوان رستم نامدار ،پسر دشمن رو که اسیر بوده ؛ سر میبرند و بدنش رو بردار کرده و کاردآجین میکنند تا دو چشم پدرش پرآب و دلش اندوهگین باشه تا به ابد ؟چقدر ملت با فرهنگ ایرانی همچون داعشیان عمل کرده در این صحنه ؟ چرا این صحنه تا حالا بیشتر و بیشتر بیان نشده و بیشتر به این رفنار زشت و محکوم کردنش پرداخته نشده ؟
user_image
شهرام
۱۴۰۰/۰۲/۰۴ - ۱۲:۰۳:۱۲
آرش جان ، رستم از دو نژاد زاده شده ، از طرف پدر به سام نریمان که مظهر دلاوری است وصل میشود و از طرف مادری به مهراب کابلی که از نوادگان ضحاک است می‌رسد و فردوسی به درستی و بسیار ضریف خوی دوگانه رستم که گاهی به پهلوانی و گاهی به تندخویی و حتی وحشی گری میزند را نشان داده . این داستان نشان میده که در همه ما خوی جوانمردی و وحشی گری به صورت همزمان وجود دارد و باید مراقب باشیم که در موقعیت های مختلف کدام روی ما غلبه دارد.
user_image
علی کرمی
۱۴۰۱/۰۱/۰۲ - ۰۸:۰۰:۱۲
درود  پرسشی نغز و نیکو بود که می  کوشم
پاسخی بر آن بیابم  شاهنامه  آرمان شهر نیست  زبان و بیان نمادین است اما داستان‌ها واقع گراست   یعنی عرصه باید و نباید ها نیست   بلکه هست و نیست را توصیف می کند  هرجا که خطایی رخ می دهد  انتقاد می کند   سام  بزرگترین پهلوان شاهنامه درطول  زمانی بسیار است و یگانه قهرمان و پهلوان است  اما همین پهلوان  وقتی پسرش زال را در کوه می گذارد   به شدت سرزنش می شود  ودر جاهای دیگر شاهنامه حتی شخصیت هایی که دارای فره ایزدی هستند به شدت برای انجام  کارهای  مورد سرزنش قرار می گیرند  در این داستان نیز قهرمان کاری زشت انجام می دهد و در ادامه نیز این رفتار ادامه می یابد که ویژگی حماسه است برای بیان انتقام سخت       همه سر بریدند برنا و پیر   زن و کودک و خردکردن اسیر   این بیان واقعیتی است که اتفاق افتاده   اما آنچه مهم است و نقطه تفاوت فرهنگ ایرانی و انیرانی   و آنچه مایه افتخار است    آنکه     تیغ  بران   نقد از  عزیزترین   عزیز شاهنامه هم  گذشت نمی کند    در ادامه داستان به شدت رفتار رستم مورد نکوهش قرار می گیرد   و هم اینست که مرز درست و نادرست   مشخص و آشکار می گردد‌‌‌ گرت دل نه با آهرمنست    سوی آز منگر که او دشمنت ............ تهمتن چو بشنید شرم آمدش    برفتن یکی رای گرم آمدش    ای کاش پرسش ها کمی  پسندیده  و سرشتین و دانشورانه‌تر گفته آید 
user_image
صفایی
۱۴۰۱/۰۹/۱۴ - ۱۰:۱۰:۳۸
چنانچه سرخه به راستی از کردار افراسیاب ناخرسند بود و از کشته شدن سیاوش اندوهگین ، می بابست تن به جنگ نمی داد و تسلیم‌می شد . نه اینکه پس از اقدام به نبرد و شکست و اسارت ، عجز و لابه کند! اما بعد ... چگونه می شود از میان اینهمه فرزانگی و حماسه و دلیری ، تنها یک گوشه ی ناروا  آن هم در جایگاه انتقام  را بر گرفت و بیرون کشید ، نشان از بی فرهنگی و داعشی بودن ملتی! به راستی که فقط فارسی سخن گفتن نشانه ی ایرانی بودن نیست. محک ، شاهنامه است.
user_image
عبدالرضا فارسی
۱۴۰۱/۱۱/۰۹ - ۰۸:۳۸:۳۲
منظور از گروی شخصی است که سیاوش را به قتل رساند 
user_image
جهن یزداد
۱۴۰۳/۰۱/۳۱ - ۰۵:۵۸:۲۵
دریغ آن گو نامبرده سوار که چون او نبیند دگر روزگار چو در بزم بودی بهاران بدی به رزم افسر نامداران بدی همی جنگ با چشم گریان کنم جهان چون دل خویش بریان کنم
user_image
جهن یزداد
۱۴۰۳/۰۲/۱۲ - ۱۴:۳۵:۲۶
همه شهر ایران به  شیون شدند پر از درد نزد تهمتن شدندو نه انگونه که ماتم و رستم امده