فردوسی

فردوسی

بخش ۱۵

۱

چو لشکر بیامد ز دشت نبرد

تنان پر ز خون و سران پر ز گرد

۲

خبر شد ز ترکان به افراسیاب

که بیدار بخت اندرآمد به خواب

۳

همان سرخه نامور کشته شد

چنان دولت تیز برگشته شد

۴

بریده سرش را نگونسار کرد

تنش را به خون غرقه بر دار کرد

۵

همه شهر ایران جگر خسته‌اند

به کین سیاوش کمر بسته‌اند

۶

نگون شد سر و تاج افراسیاب

همی کند موی و همی ریخت آب

۷

همی گفت رادا سرا موبدا

ردا نامدارا یلا بخردا

۸

دریغ ارغوانی رخت همچو ماه

دریغ آن کیی برز و بالای شاه

۹

خروشان به سر بر پراگند خاک

همه جامه ها کرد بر خویش چاک

۱۰

چنین گفت با لشکر افراسیاب

که مارا بر آمد سر از خورد و خواب

۱۱

همه کینه را چشم روشن کنید

نهالی ز خفتان و جوشن کنید

۱۲

چو برخاست آوای کوس از درش

بجنبید بر بارگه لشکرش

۱۳

بزد نای رویین و بربست کوس

همی آسمان بر زمین داد بوس

۱۴

به گردنکشان خسرو آواز کرد

که ای نامداران روز نبرد

۱۵

چو برخیزد آوای کوس از دو روی

نجوید زمان مرد پرخاشجوی

۱۶

همه رزم را دل پر از کین کنید

به ایرانیان پاک نفرین کنید

۱۷

خروش آمد و نالهٔ کرنای

دم نای رویین و هندی درای

۱۸

زمین آمد از سم اسپان به جوش

به ابر اندر آمد فغان و خروش

۱۹

چو برخاست از دشت گرد سپاه

کس آمد بر رستم از دیده‌گاه

۲۰

که آمد سپاهی چو کوه گران

همه رزم جویان کندآوران

۲۱

ز تیغ دلیران هوا شد بنفش

برفتند با کاویانی درفش

۲۲

برآمد خروش سپاه از دو روی

جهان شد پر از مردم جنگجوی

۲۳

خور و ماه گفتی به رنگ اندرست

ستاره به چنگ نهنگ اندرست

۲۴

سپهدار ترکان برآراست جنگ

گرفتند گوپال و خنجر به چنگ

۲۵

بیامد سوی میمنه بارمان

سپاهی ز ترکان دنان و دمان

۲۶

سوی میسره کهرم تیغ‌زن

به قلب اندرون شاه با انجمن

۲۷

وزین روی رستم سپه برکشید

هوا شد ز تیغ یلان ناپدید

۲۸

بیاراست بر میمنه گیو و طوس

سواران بیدار با پیل و کوس

۲۹

چو گودرز کشواد بر میسره

هجیر و گرانمایگان یکسره

۳۰

به قلب اندرون رستم زابلی

زره‌دار با خنجر کابلی

۳۱

تو گفتی نه شب بود پیدا نه روز

نهان گشت خورشید گیتی‌فروز

۳۲

شد از سم اسپان زمین سنگ رنگ

ز نیزه هوا همچو پشت پلنگ

۳۳

تو گفتی هوا کوه آهن شدست

سر کوه پر ترگ و جوشن شدست

۳۴

به ابر اندر آمد سنان و درفش

درفشیدن تیغهای بنفش

۳۵

بیامد ز قلب سپه پیلسم

دلش پر ز خون کرده چهره دژم

۳۶

چنین گفت با شاه توران سپاه

که‌ای پرهنر خسرو نیک‌خواه

۳۷

گر ایدونک از من نداری دریغ

یکی باره و جوشن و گرز و تیغ

۳۸

ابا رستم امروز جنگ آورم

همه نام او زیر ننگ آورم

۳۹

به پیش تو آرم سر و رخش او

همان خود و تیغ جهان بخش او

۴۰

ازو شاد شد جان افراسیاب

سر نیزه بگذاشت از آفتاب

۴۱

بدو گفت کای نام بردار شیر

همانا که پیلت نیارد به زیر

۴۲

اگر پیلتن را به چنگ آوری

زمانه برآساید از داوری

۴۳

به توران چو تو کس نباشد به جاه

به گنج و به تیغ و به تخت و کلاه

۴۴

به گردان سپهر اندرآری سرم

سپارم ترا دختر و کشورم

۴۵

از ایران و توران دو بهر آن تست

همان گوهر و گنج و شهر آن تست

۴۶

چو بشنید پیران غمی گشت سخت

بیامد بر شاه خورشید بخت

۴۷

بدو گفت کاین مرد برنا و تیز

همی بر تن خویش دارد ستیز

۴۸

همی در گمان افتد از نام خویش

نیندیشد از کار فرجام خویش

۴۹

کسی سوی دوزخ نپوید به پا

و گر خیره سوی دم اژدها

۵۰

گر او با تهمتن نبرد آورد

سر خویش را زیر گرد آورد

۵۱

شکسته شود دل گوان را به جنگ

بود این سخن نیز بر شاه ننگ

۵۲

برادر تو دانی که کهتر بود

فزون‌تر برو مهر مهتر بود

۵۳

به پیران چنین گفت پس پیلسم

کزین پهلوان دل ندارد دژم

۵۴

که گر من کنم جنگ جنگی نهنگ

نیارم به بخت تو بر شاه ننگ

۵۵

به پیش تو با نامور چار گرد

چه کردم تو دیدی ز من دست برد

۵۶

همانا کنون زورم افزونترست

شکستن دل من نه اندرخورست

۵۷

برآید به دست من این کارکرد

به گرد در اختر بد مگرد

۵۸

چو بشنید زو این سخن شهریار

یکی اسپ شایستهٔ کارزار

۵۹

بدو داد با تیغ و بر گستوان

همان نیزه و درع و خود گوان

۶۰

بیاراست آن جنگ را پیلسم

همی راند چون شیر با باد و دم

۶۱

به ایرانیان گفت رستم کجاست

که گوید که او روز جنگ اژدهاست

۶۲

چو بشنید گیو این سخن بردمید

بزد دست و تیغ از میان برکشید

۶۳

بدو گفت رستم به یک ترک جنگ

نسازد همانا که آیدش ننگ

۶۴

برآویختند آن دو جنگی به هم

دمان گیو گودرز با پیلسم

۶۵

یکی نیزه زد گیو را کز نهیب

برون آمدش هر دو پا از رکیب

۶۶

فرامرز چون دید یار آمدش

همی یار جنگی به کار آمدش

۶۷

یکی تیغ بر نیزهٔ پیلسم

بزد نیزه از تیغ او شد قلم

۶۸

دگر باره زد بر سر ترگ اوی

شکسته شد آن تیغ پرخاشجوی

۶۹

همی گشت با آن دو یل پیلسم

به میدان به کردار شیر دژم

۷۰

تهمتن ز قلب سپه بنگرید

دو گرد دلیر و گرانمایه دید

۷۱

برآویخته با یکی شیرمرد

به ابر اندر آورده از باد گرد

۷۲

بدانست رستم که جز پیلسم

ز ترکان ندارد کس آن زور و دم

۷۳

و دیگر که از نامور بخردان

ز گفت ستاره‌شمر موبدان

۷۴

ز اختر بد و نیک بشنوده بود

جهان را چپ و راست پیموده بود

۷۵

که گر پیلسم از بد روزگار

خرد یابد و بند آموزگار

۷۶

نبرده چنو در جهان سر به سر

به ایران و توران نبندد کمر

۷۷

همانا که او را زمان آمدست

که ایدر به چنگم دمان آمدست

۷۸

به لشکر بفرمود کز جای خویش

مگر ناورند اندکی پای پیش

۷۹

شوم برگرایم تن پیلسم

ببینم که دارد پی و شاخ و دم

۸۰

یکی نیزهٔ بارکش برگرفت

بیفشارد ران ترگ بر سر گرفت

۸۱

گران شد رکیب و سبک شد عنان

به چشم اندر آورد رخشان سنان

۸۲

غمی گشت و بر لب برآورد کف

همی تاخت از قلب تا پیش صف

۸۳

چنین گفت کای نامور پیلسم

مرا خواستی تا بسوزی به دم

۸۴

همی گفت و می‌تاخت برسان گرد

یکی کرد با او سخن در نبرد

۸۵

یکی نیزه زد بر کمرگاه اوی

ز زین برگرفتش به کردار گوی

۸۶

همی تاخت تا قلب توران سپاه

بینداختش خوار در قلبگاه

۸۷

چنین گفت کاین را به دیبای زرد

بپوشید کز گرد شد لاژورد

۸۸

عنان را بپیچید زان جایگاه

بیامد دمان تا به قلب سپاه

۸۹

ببارید پیران ز مژگان سرشک

تن پیلسم دور دید از پزشک

۹۰

دل لشکر و شاه توران سپاه

شکسته شد و تیره شد رزمگاه

۹۱

خروش آمد از لشکر هر دو سوی

ده و دار گردان پرخاشجوی

۹۲

خروشیدن کوس بر پشت پیل

ز هر سو همی رفت تا چند میل

۹۳

زمین شد ز نعل ستوران ستوه

همه کوه دریا شد و دشت کوه

۹۴

ز بس نعره و نالهٔ کره‌نای

همی آسمان اندر آمد ز جای

۹۵

همی سنگ مرجان شد و خاک خون

سراسر سر سروران شد نگون

۹۶

بکشتند چندان ز هردو گروه

که شد خاک دریا و هامون چو کوه

۹۷

یکی باد برخاست از رزمگاه

هوا را بپوشید گرد سپاه

۹۸

دو لشکر به هامون همی تاختند

یک از دیگران بازنشناختند

۹۹

جهان چون شب تیره تاریک شد

تو گفتی به شب روز نزدیک شد

۱۰۰

چنین گفت با لشکر افراسیاب

که بیدار بخت اندر آمد به خواب

۱۰۱

اگر سستی آرید یک تن به جنگ

نماند مرا روزگار درنگ

۱۰۲

بریشان ز هر سو کمین آورید

به نیزه خور اندر زمین آورید

۱۰۳

بیامد خود از قلب توران سپاه

بر طوس شد داغ دل کینه‌خواه

۱۰۴

از ایران فراوان سپه را بکشت

غمی شد دل طوس و بنمود پشت

۱۰۵

بر رستم آمد یکی چاره‌جوی

که امروز ازین رزم شد رنگ و بوی

۱۰۶

همه رزمگه شد چو دریای خون

درفش سپهدار ایران نگون

۱۰۷

بیامد ز قلب سپه پیلتن

پس او فرامرز با انجمن

۱۰۸

سپردار بسیار در پیش بود

که دلشان ز رستم بداندیش بود

۱۰۹

همه خویش و پیوند افراسیاب

همه دل پر از کین و سر پرشتاب

۱۱۰

تهمتن فراوان از ایشان بکشت

فرامرز و طوس اندر آمد به پشت

۱۱۱

چو افراسیاب آن درفش بنفش

نگه کرد بر جایگاه درفش

۱۱۲

بدانست کان پیلتن رستم است

سرافراز وز تخمهٔ نیرم است

۱۱۳

برآشفت بر سان جنگی پلنگ

بیفشارد ران پیش او شد به جنگ

۱۱۴

چو رستم درفش سیه را بدید

به کردار شیر ژیان بردمید

۱۱۵

به جوش آمد آن نامبردار گرد

عنان بارهٔ تیزتگ را سپرد

۱۱۶

برآویخت با سرکش افراسیاب

به پیگار خون رفت چون رود آب

۱۱۷

یکی نیزه سالار توران سپاه

بزد بر بر رستم کینه‌خواه

۱۱۸

سنان اندر آمد به بند کمر

به ببر بیان بر نبد کارگر

۱۱۹

تهمتن به کین اندر آورد روی

یکی نیزه زد بر سر اسپ اوی

۱۲۰

تگاور ز درد اندر آمد به سر

بیفتاد زو شاه پرخاشخر

۱۲۱

همی جست رستم کمرگاه او

که از رزم کوته کند راه او

۱۲۲

نگه کرد هومان بدید از کران

به گردن برآورد گرز گران

۱۲۳

بزد بر سر شانهٔ پیلتن

به لشکر خروش آمد از انجمن

۱۲۴

ز پس کرد رستم همانگه نگاه

بجست از کفش نامبردار شاه

۱۲۵

برآشفت گردافگن تاج‌بخش

به دنبال هومان برانگیخت رخش

۱۲۶

بتازید چندی و چندی شتافت

زمانه بدش مانده او را نیافت

۱۲۷

سپهدار ترکان نشد زیر دست

یکی بارهٔ تیزتگ برنشست

۱۲۸

چو از جنگ رستم بپیچید روی

گریزان همی رفت پرخاشجوی

۱۲۹

برآمد ز هر سو دم کرنای

همی آسمان اندر آمد ز جای

۱۳۰

به ابر اندر آمد خروش سران

گراییدن گرزهای گران

۱۳۱

گوان سر به سر نعره برداشتند

سنانها به ابر اندر افراشتند

۱۳۲

زمین سر به سر کشته و خسته بود

وگر لاله بر زعفران رسته بود

۱۳۳

سپردند اسپان همی خون به نعل

شده پای پیل از دل کشته لعل

۱۳۴

هزیمت گرفتند ترکان چو باد

که رستم ز بازو همی داد داد

۱۳۵

سه فرسنگ چون اژدهای دمان

تهمتن همی شد پس بدگمان

۱۳۶

وز آن جایگه پیلتن بازگشت

سپه یکسر از جنگ ناساز گشت

۱۳۷

ز رستم بپرسید پرمایه طوس

که چون یافت شیر از یکی گور کوس

۱۳۸

بدو گفت رستم که گرز گران

چو یاد آرد از یال جنگ‌آوران

۱۳۹

دل سنگ و سندان نماند درست

بر و یال کوبنده باید نخست

۱۴۰

عمودی که کوبنده هومان بود

تو آهن مخوانش که موم آن بود

۱۴۱

به لشکرگه خویش گشتند باز

سپه یکسر از خواسته بی‌نیاز

۱۴۲

همه دشت پر آهن و سیم و زر

سنان و ستام و کلاه و کمر

تصاویر و صوت

شاهنامهٔ فردوسی - چاپ مسکو » تصویر 770
شاهنامه خالقی مطلق - دفتر دوم - تصویر ۴۰۵
شاهنامه خالقی مطلق - دفتر یکم - تصویر ۳۸۱

نظرات

user_image
شهرزاد
۱۳۹۴/۰۸/۱۶ - ۰۴:۰۱:۲۴
همه کوه دریا شد و دشت کوه ببخشید کسی میتونه این مصرع رو توضیح بده؟ز رستم بپرسید پرمایه طوسکه چون یافت شیر از یکی گور کوس بیت بالا به چه معناست؟
user_image
سراینده تازه کار
۱۳۹۴/۱۰/۲۹ - ۲۳:۱۴:۴۶
با درود، من نیز پرسش خانم شهرزاد رو دارم. خواهشمندم یکی از اساتید
پاسخ بدهند و راهنمایی کنند.(که این، بسی بهتر از تومارهای کوبنده و ستیزه با یکدیگر ست.(پیشاپیش سپاسگزارم
user_image
سراینده تازه کار
۱۳۹۴/۱۰/۲۹ - ۲۳:۱۶:۲۹
با درود، من نیز پرسش خانم شهرزاد رو دارم. خواهشمندم یکی از اساتید
پاسخ گویند و راهنما باشند.(که این بسی بهتر از تومارهای کوبنده و ستیزه با یکدیگر ست )پیشاپیش سپاسگزارم
user_image
س ، م
۱۳۹۴/۱۰/۳۰ - ۰۴:۳۱:۲۱
همه کوه دریا شد و دشت کوهکوه چون دریا به خروش آمد {خروشان شد}و دشت چون کوهی از کشته شدگان شد،،که چون یافت شیر از یکی گور کوسچگونه گوری به شیری حمله کرد {هجوم آورد}ترکان را گور و رستم را شیر انگاشتهجمله استفهامی ست
user_image
مازیار بغلانی
۱۳۹۷/۰۲/۱۷ - ۰۲:۲۵:۵۴
با سلام.معنی این مصرع " همه کوه دریا شد و دشت کوه "زمین از شدت خونی که ریخته شده بود همچون دریایی از خون شده و دشت از بی شماری کشته هایی که روی هم افتاده بودند همچون کوه مرتفع شده
user_image
آرزو شهبازی
۱۳۹۷/۰۳/۱۴ - ۰۴:۰۷:۵۳
با سلامدر
پاسخ به خانم شهرزاد درباره مصرع که چون یافت شیر از یکی گور کوس؟سعید حمیدیان در کتاب درآمدی بر اندیشه و هنر فردوسی صفحه 262 نوشته اند ذیل همین بیت که: کوس دادن همان هُل دادن است.
user_image
پدرام داد
۱۳۹۸/۰۹/۱۷ - ۱۳:۵۴:۳۹
در
پاسخ خانم شهرزادکوس اینجا به معنی ضربه زدن به کار رفتهاینجا طوس داره هومان و مسخره میکنه که مثه یه گور خر به به فیل جفتک‌زده