فردوسی

فردوسی

بخش ۲۱

۱

چو با گیو کیخسرو آمد به زم

جهان چند ازو شاد و چندی دژم

۲

نوندی به هر سو برافگند گیو

یکی نامه از شاه وز گیو نیو

۳

که آمد ز توران جهاندار شاد

سر تخمهٔ نامور کیقباد

۴

فرستادهٔ بختیار و سوار

خردمند و بینادل و دوستدار

۵

گزین کرد ازان نامداران زم

بگفت آنچ بشنید از بیش و کم

۶

بدو گفت ز ایدر برو باصفهان

بر نیو گودرز کشوادگان

۷

بگویش که کیخسرو آمد به زم

که بادی نجست از بر او دژم

۸

یکی نامه نزدیک کاووس شاه

فرستاده‌ای چست بگرفت راه

۹

هیونان کفک افگن بادپای

بجستند برسان آتش ز جای

۱۰

فرستادهٔ گیو روشن روان

نخستین بیامد بر پهلوان

۱۱

پیامش همی گفت و نامه بداد

جهان پهلوان نامه بر سر نهاد

۱۲

ز بهر سیاووش ببارید آب

همی کرد نفرین بر افراسیاب

۱۳

فرستاده شد نزد کاووس کی

ز یال هیونان بپالود خوی

۱۴

چو آمد به نزدیک کاووس شاه

ز شادی خروش آمد از بارگاه

۱۵

خبر شد به گیتی که فرزند شاه

جهانجوی کیخسرو آمد ز راه

۱۶

سپهبد فرستاده را پیش خواند

بران نامهٔ گیو گوهر فشاند

۱۷

جهانی به شادی بیاراستند

بهر جای رامشگران خواستند

۱۸

ازان پس ز کشور مهان جهان

برفتند یکسر سوی اصفهان

۱۹

بیاراست گودرز کاخ بلند

همه دیبهٔ خسروانی فگند

۲۰

یکی تخت بنهاد پیکر به زر

بدو اندرون چند گونه گهر

۲۱

یکی تاج با یاره و گوشوار

یکی طوق پر گوهر شاهوار

۲۲

به زر و به گوهر بیاراست گاه

چنان چون بباید سزاوار شاه

۲۳

سراسر همه شهر آیین ببست

بیاراست میدان و جای نشست

۲۴

مهان سرافراز برخاستند

پذیره شدن را بیاراستند

۲۵

برفتند هشتاد فرسنگ پیش

پذیره شدندش به آیین خویش

۲۶

چو چشم سپهبد برآمد به شاه

همان گیو را دید با او به راه

۲۷

چو آمد پدیدار با شاه گیو

پیاده شدند آن سواران نیو

۲۸

فرو ریخت از دیدگان آب زرد

ز درد سیاوش بسی یاد کرد

۲۹

ستودش فراوان و کرد آفرین

چنین گفت کای شهریار زمین

۳۰

ز تو چشم بدخواه تو دور باد

روان سیاوش پر از نور باد

۳۱

جهاندار یزدان گوای منست

که دیدار تو رهنمای منست

۳۲

سیاووش را زنده گر دیدمی

بدین گونه از دل نخندیدمی

۳۳

بزرگان ایران همه پیش اوی

یکایک نهادند بر خاک روی

۳۴

وزان جایگه شاد گشتند باز

فروزنده شد بخت گردن فراز

۳۵

ببوسید چشم و سر گیو گفت

که بیرون کشیدی سپهر از نهفت

۳۶

گزارندهٔ خواب و جنگی توی

گه چاره مرد درنگی توی

۳۷

سوی خانهٔ پهلوان آمدند

همه شاد و روشن روان آمدند

۳۸

ببودند یک هفته با می بدست

بیاراسته بزمگاه و نشست

۳۹

به هشتم سوی شهر کاووس شاه

همه شاددل برگرفتند راه

۴۰

چو کیخسرو آمد بر شهریار

جهان گشت پر بوی و رنگ و نگار

۴۱

بر آیین جهانی شد آراسته

در و بام و دیوار پرخواسته

۴۲

نشسته به هر جای رامشگران

گلاب و می و مشک با زعفران

۴۳

همه یال اسپان پر از مشک و می

درم با شکر ریخته زیر پی

۴۴

چو کاووس کی روی خسرو بدید

سرشکش ز مژگان به رخ بر چکید

۴۵

فرود آمد از تخت و شد پیش اوی

بمالید بر چشم او چشم و روی

۴۶

جوان جهانجوی بردش نماز

گرازان سوی تخت رفتند باز

۴۷

فراوان ز ترکان بپرسید شاه

هم از تخت سالار توران سپاه

۴۸

چنین پاسخ آورد کان کم خرد

به بد روی گیتی همی بسپرد

۴۹

مرا چند ببسود و چندی بگفت

خرد با هنر کردم اندر نهفت

۵۰

بترسیدم از کار و کردار او

بپیچیدم از رنج و تیمار او

۵۱

اگر ویژه ابری شود در بار

کشنده پدر چون بود دوستدار

۵۲

نخواند مرا موبد از آب پاک

که بپرستم او را پدر زیر خاک

۵۳

کنون گیو چندی به سختی ببود

به توران مرا جست و رنج آزمود

۵۴

اگر نیز رنجی نبودی جزین

که با من بیامد ز توران زمین

۵۵

سرافراز دو پهلوان با سپاه

پس ما بیامد چو آتش به راه

۵۶

من آن دیدم از گیو کز پیل مست

نبیند به هندوستان بت پرست

۵۷

گمانی نبردم که هرگز نهنگ

ز دریا بران سان برآید به جنگ

۵۸

ازان پس که پیران بیامد چو شیر

میان بسته و بادپایی به زیر

۵۹

به آب اندر آمد بسان نهنگ

که گفتی زمین را بسوزد به جنگ

۶۰

بینداخت بر یال او بر کمند

سر پهلوان اندر آمد به بند

۶۱

بخواهش‌گری رفتم ای شهریار

وگرنه بکندی سرش را ز بار

۶۲

بدان کاو ز درد پدر خسته بود

ز بد گفتن ما زبان بسته بود

۶۳

چنین تا لب رود جیحون به جنگ

نیاسود با گرزهٔ گاورنگ

۶۴

سرانجام بگذاشت جیحون به خشم

بآب و بکشتی نیفگند چشم

۶۵

کسی را که چون او بود پهلوان

بود جاودان شاد و روشن روان

۶۶

یکی کاخ کشواد بد در صطخر

که آزادگان را بدو بود فخر

۶۷

چو از تخت کاووس برخاستند

به ایوان نو رفتن آراستند

۶۸

همی رفت گودرز با شهریار

چو آمد بدان گلشن زرنگار

۶۹

بر اورنگ زرینش بنشاندند

برو بر بسی آفرین خواندند

۷۰

ببستند گردان ایران کمر

بجز طوس نوذر که پیچید سر

۷۱

که او بود با کوس و زرینه کفش

هم او داشتی کاویانی درفش

۷۲

ازان کار گودرز شد تیز مغز

برِ او پیامی فرستاد نغز

۷۳

پیمبر سرافراز گیو دلیر

که چنگ یلان داشت و بازوی شیر

۷۴

بدو گفت با طوس نوذر بگوی

که هنگام شادی بهانه مجوی

۷۵

بزرگان و گردان ایران زمین

همه شاه را خواندند آفرین

۷۶

چرا سر کشی تو به فرمان دیو

نبینی همی فر گیهان خدیو

۷۷

اگر تو بپیچی ز فرمان شاه

مرا با تو کین خیزد و رزمگاه

۷۸

فرستاده گیوست پیغام من

به دستوری نامدار انجمن

۷۹

ز پیش پدر گیو بنمود پشت

دلش پر ز گفتارهای درشت

۸۰

بیامد به طوس سپهبد بگفت

که این رای را با تو دیوست جفت

۸۱

چو بشنید پاسخ چنین داد طوس

که بر ما نه خوبست کردن فسوس

۸۲

به ایران پس از رستم پیلتن

سرافرازتر کس منم ز انجمن

۸۳

نبیره منوچهر شاه دلیر

که گیتی به تیغ اندر آورد زیر

۸۴

همان شیر پرخاشجویم به جنگ

بدرم دل پیل و چنگ پلنگ

۸۵

همی بی من آیین و رای آورید

جهان را به نو کدخدای آورید

۸۶

نباشم بدین کار همداستان

ز خسرو مزن پیش من داستان

۸۷

جهاندار کز تخم افراسیاب

نشانیم بخت اندر آید به خواب

۸۸

نخواهیم شاه از نژاد پشنگ

فسیله نه نیکو بود با پلنگ

۸۹

تو این رنجها را که بردی برست

که خسرو جوانست و کندآورست

۹۰

کسی کاو بود شهریار زمین

هنر باید و گوهر و فر و دین

۹۱

فریبرز کاووس فرزند شاه

سزاوارتر کس به تخت و کلاه

۹۲

بهرسو ز دشمن ندارد نژاد

همش فر و برزست و هم نام و داد

۹۳

دژم گیو برخاست از پیش او

که خام آمدش دانش و کیش او

۹۴

بیامد به گودرز کشواد گفت

که فر و خرد نیست با طوس جفت

۹۵

دو چشمش تو گویی نبیند همی

فریبرز را برگزیند همی

۹۶

برآشفت گودرز و گفت از مهان

همی طوس کم باید اندر جهان

۹۷

نبیره پسر داشت هفتاد و هشت

بزد کوس ز ایوان به میدان گذشت

۹۸

سواران جنگی ده و دو هزار

برون رفت بر گستوان‌ور سوار

۹۹

وزان رو بیامد سپهدار طوس

ببستند بر کوههٔ پیل کوس

۱۰۰

ببستند گردان ایران میان

به پیش سپاه اختر کاویان

۱۰۱

چو گودرز را دید و چندان سپاه

کزو تیره شد روی خورشید و ماه

۱۰۲

یکی تخت بر کوههٔ ژنده پیل

ز پیروزه تابان به کردار نیل

۱۰۳

جهانجوی کیخسرو تاج‌ور

نشسته بران تخت و بسته کمر

۱۰۴

به گرد اندرش ژنده‌پیلان دویست

تو گفتی به گیتی جز آن جای نیست

۱۰۵

همی تافت زان تخت خسرو چو ماه

ز یاقوت رخشنده بر سر کلاه

۱۰۶

غمی شد دل طوس و اندیشه کرد

که امروز اگر من بسازم نبرد

۱۰۷

بسی کشته آید ز هر دو سپاه

ز ایران نه برخیزد این کینه‌گاه

۱۰۸

نباشد جز از کام افراسیاب

سر بخت ترکان برآید ز خواب

۱۰۹

بدیشان رسد تخت شاهنشهی

سرآید به ما روزگار مهی

۱۱۰

خردمند مردی و جوینده راه

فرستاد نزدیک کاووس شاه

۱۱۱

که از ما یکی گر برین دشت جنگ

نهد بر کمان پر تیر خدنگ

۱۱۲

یکی کینه خیزد که افراسیاب

هم امشب همی آن ببیند به خواب

۱۱۳

چو بشنید زین‌گونه گفتار شاه

بفرمود تا بازگردد به راه

۱۱۴

بر طوس و گودرز کشوادگان

گزیده سرافراز آزادگان

۱۱۵

که بر درگه آیند بی‌انجمن

چنان چون بباید به نزدیک من

۱۱۶

بشد طوس و گودرز نزدیک شاه

زبان برگشادند بر پیش گاه

۱۱۷

بدو گفت شاه ای خردمند پیر

منه زهر برنده بر جام شیر

۱۱۸

بنه تیغ و بگشای ز آهن میان

نباید کزین سود دارد زیان

۱۱۹

چنین گفت طوس سپهبد به شاه

که گر شاه سیر آید از تخت و گاه

۱۲۰

به فرزند باید که ماند جهان

بزرگی و دیهیم و تخت مهان

۱۲۱

چو فرزند باشد نبیره کلاه

چرا برنهد برنشیند به گاه

۱۲۲

بدو گفت گودرز کای کم خرد

ترا بخرد از مردمان نشمرد

۱۲۳

به گیتی کسی چون سیاوش نبود

چنو راد و آزاد و خامش نبود

۱۲۴

کنون این جهانجوی فرزند اوست

همویست گویی به چهر و به پوست

۱۲۵

گر از تور دارد ز مادر نژاد

هم از تخم شاهی نپیچد ز داد

۱۲۶

به توران و ایران چنو نیو کیست

چنین خام گفتارت از بهر چیست

۱۲۷

دو چشمت نبیند همی چهر او

چنان برز و بالا و آن مهر او

۱۲۸

به جیحون گذر کرد و کشتی نجست

به فر کیانی و رای درست

۱۲۹

بسان فریدون کز اروند رود

گذشت و به کشتی نیامد فرود

۱۳۰

ز مردی و از فرهٔ ایزدی

ازو دور شد چشم و دست بدی

۱۳۱

تو نوذر نژادی نه بیگانه‌ای

پدر تیز بود و تو دیوانه‌ای

۱۳۲

سلیح من ار با منستی کنون

بر و یالت آغشته گشتی به خون

۱۳۳

بدو گفت طوس ای جهاندیده پیر

سخن گوی لیکن همه دلپذیر

۱۳۴

اگر تیغ تو هست سندان شکاف

سنانم بدرّد دل کوه قاف

۱۳۵

وگر گرز تو هست با سنگ و تاب

خدنگم بدوزد دل آفتاب

۱۳۶

و گر تو ز کشواد داری نژاد

منم طوس نوذر مه و شاهزاد

۱۳۷

بدو گفت گودرز چندین مگوی

که چندین نبینم ترا آب روی

۱۳۸

به کاووس گفت ای جهاندار شاه

تو دل را مگردان ز آیین و راه

۱۳۹

دو فرزند پرمایه را پیش خوان

سزاوار گاهند و هر دو جوان

۱۴۰

ببین تا ز هر دو سزاوار کیست

که با برز و با فرهٔ ایزدیست

۱۴۱

بدو تاج بسپار و دل شاد دار

چو فرزند بینی همی شهریار

۱۴۲

بدو گفت کاووس کاین رای نیست

که فرزند هر دو به دل بر یکیست

۱۴۳

یکی را چو من کرده باشم گزین

دل دیگر از من شود پر ز کین

۱۴۴

یکی کار سازم که هر دو ز من

نگیرند کین اندرین انجمن

۱۴۵

دو فرزند ما را کنون بر دو خیل

بباید شدن تا در اردبیل

۱۴۶

به مرزی که آنجا دژ بهمنست

همه ساله پرخاش آهرمنست

۱۴۷

برنجست ز آهرمن آتش پرست

نباشد بران مرز کس را نشست

۱۴۸

ازیشان یکی کان بگیرد به تیغ

ندارم ازو تخت شاهی دریغ

۱۴۹

چو بشنید گودرز و طوس این سخن

که افگند سالار هشیار بن

۱۵۰

برین هر دو گشتند همداستان

ندانست ازین به کسی داستان

۱۵۱

برین یک سخن دل بیاراستند

ز پیش جهاندار برخاستند

۱۵۲

چو خورشید برزد سر از برج شیر

سپهر اندر آورد شب را به زیر

۱۵۳

فریبرز با طوس نوذر دمان

به نزدیک شاه آمدند آن زمان

۱۵۴

چنین گفت با شاه هشیار طوس

که من با سپهبد برم پیل و کوس

۱۵۵

همان من کشم کاویانی درفش

رخ لعل دشمن کنم چون بنفش

۱۵۶

کنون همچنین من ز درگاه شاه

بنه برنهم برنشانم سپاه

۱۵۷

پس اندر فریبرز و کوس و درفش

هوا کرده از سم اسپان بنفش

۱۵۸

چو فرزند را فر و برز کیان

بباشد نبیره نبندد میان

۱۵۹

بدو گفت شاه ار تو رانی ز پیش

زمانه نگردد ز آیین خویش

۱۶۰

بِرای خداوند خورشید و ماه

توان ساخت پیروزی و دستگاه

۱۶۱

فریبرز را گر چنین است رای

تو لشکر بیارای و منشین ز پای

۱۶۲

بشد طوس با کاویانی درفش

به پا اندرون کرده زرینه کفش

۱۶۳

فریبرز کاووس در قلبگاه

به پیش اندرون طوس و پیل و سپاه

۱۶۴

چو نزدیک بهمن دژ اندر رسید

زمین همچو آتش همی بردمید

۱۶۵

بشد طوس با لشکری جنگجوی

به تندی سوی دژ نهادند روی

۱۶۶

سر بارهٔ دژ بد اندر هوا

ندیدند جنگ هوا کس روا

۱۶۷

سنانها ز گرمی همی برفروخت

میان زره مرد جنگی بسوخت

۱۶۸

جهان سر به سر گفتی از آتش است

هوا دام آهرمن سرکش است

۱۶۹

سپهبد فریبرز را گفت مرد

به چیزی چو آید به دشت نبرد

۱۷۰

به گرز گران و به تیغ و کمند

بکوشد که آرد به چیزی گزند

۱۷۱

به پیرامن دژ یکی راه نیست

ز آتش کسی را دل ای شاه نیست

۱۷۲

میان زیر جوشن بسوزد همی

تن بارکش برفروزد همی

۱۷۳

بگشتند یک هفته گرد اندرش

بدیده ندیدند جای درش

۱۷۴

به نومیدی از جنگ گشتند باز

نیامد بر از رنج راه دراز

تصاویر و صوت

شاهنامهٔ فردوسی - چاپ مسکو » تصویر 820
یک صفحه از شاهنامه به همراه نقاشی (ز پیش پدر گیو بنمود پشت) » تصویر 1
شاهنامه خالقی مطلق - دفتر دوم - تصویر ۴۶۵

نظرات

user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۴/۰۲ - ۲۳:۰۵:۵۲
بهمن فرشته ای مهین بوده است و وارون خویشکاری او را اکومن دیو در دست دارد .
user_image
شهروز کبیری
۱۳۹۶/۱۱/۱۵ - ۱۶:۱۳:۰۵
در بیت:اگر تیغ تو هست سندان شکافسنانم به درد دل کوه قاف«به درد» اشتباه است و «بدرد» صحیح است. لطفا تصحیح بفرمایید.
user_image
شهروز کبیری
۱۳۹۶/۱۱/۱۵ - ۱۶:۲۲:۴۰
در بیت:برای خداوند خورشید و ماهتوان ساخت پیروزی و دستگاه«برای» نادرست بوده و «به رای» صحیح است.