فردوسی

فردوسی

بخش ۴

۱

بدین داستان نیز شب برگذشت

سپهر از بر کوه تیره بگشت

۲

نشست از بر تخت سودابه شاد

ز یاقوت و زر افسری برنهاد

۳

همه دختران را بر خویش خواند

بیآراست و بر تخت زرین نشاند

۴

چنین گفت با هیربد ماه‌روی

کز ایدر برو با سیاوش بگوی

۵

که باید که رنجه کنی پای خویش

نمایی مرا سرو بالای خویش

۶

بشد هیربد با سیاووش گفت

برآورد پوشیده راز از نهفت

۷

خرامان بیامد سیاوش برش

بدید آن نشست و سر و افسرش

۸

به پیشش بتان نوآیین به پای

تو گفتی بهشت است کاخ و سرای

۹

فرود آمد از تخت و شد پیش اوی

به گوهر بیاراسته روی و موی

۱۰

سیاوش بر تخت زرین نشست

ز پیشش بکش کرده سودابه دست

۱۱

بتان را به شاه نوآیین نمود

که بودند چون گوهر نابسود

۱۲

بدو گفت بنگر بدین تخت و گاه

پرستنده چندین بزرین کلاه

۱۳

همه نارسیده بتان طراز

که بسرشتشان ایزد از شرم و ناز

۱۴

کسی کت خوش آید ازیشان بگوی

نگه کن بدیدار و بالای اوی

۱۵

سیاوش چو چشم اندکی برگماشت

ازیشان یکی چشم ازو برنداشت

۱۶

همه یک به دیگر بگفتند ماه

نیارد بدین شاه کردن نگاه

۱۷

برفتند هر یک سوی تخت خویش

ژکان و شمارنده بر بخت خویش

۱۸

چو ایشان برفتند سودابه گفت

که چندین چه داری سخن در نهفت

۱۹

نگویی مرا تا مراد تو چیست

که بر چهر تو فر چهر پریست

۲۰

هر آن کس که از دور بیند ترا

شود بیهش و برگزیند ترا

۲۱

ازین خوب رویان بچشم خرد

نگه کن که با تو که اندر خورد

۲۲

سیاوش فرو ماند و پاسخ نداد

چنین آمدش بر دل پاک یاد

۲۳

که من بر دل پاک شیون کنم

به آید که از دشمنان زن کنم

۲۴

شنیدستم از نامور مهتران

همه داستانهای هاماوران

۲۵

که از پیش با شاه ایران چه کرد

ز گردان ایران برآورد گرد

۲۶

پر از بند سودابه کاو دخت اوست

نخواهد همی دوده را مغز و پوست

۲۷

به پاسخ سیاوش چو بگشاد لب

پری چهره برداشت از رخ قصب

۲۸

بدو گفت خورشید با ماه نو

گر ایدون که بینند بر گاه نو

۲۹

نباشد شگفت ار شود ماه خوار

تو خورشید داری خود اندر کنار

۳۰

کسی کاو چو من دید بر تخت عاج

ز یاقوت و پیروزه بر سرش تاج

۳۱

نباشد شگفت ار به مه ننگرد

کسی را به خوبی به کس نشمرد

۳۲

اگر با من اکنون تو پیمان کنی

نپیچی و اندیشه آسان کنی

۳۳

یکی دختری نارسیده بجای

کنم چون پرستار پیشت به پای

۳۴

به سوگند پیمان کن اکنون یکی

ز گفتار من سر مپیچ اندکی

۳۵

چو بیرون شود زین جهان شهریار

تو خواهی بدن زو مرا یادگار

۳۶

نمانی که آید به من بر گزند

بداری مرا همچو او ارجمند

۳۷

من اینک به پیش تو استاده‌ام

تن و جان شیرین ترا داده‌ام

۳۸

ز من هرچ خواهی همه کام تو

برآرم نپیچم سر از دام تو

۳۹

سرش تنگ بگرفت و یک پوشه چاک

بداد و نبود آگه از شرم و باک

۴۰

رخان سیاوش چو گل شد ز شرم

بیاراست مژگان به خوناب گرم

۴۱

چنین گفت با دل که از کار دیو

مرا دور داراد گیهان خدیو

۴۲

نه من با پدر بیوفایی کنم

نه با اهرمن آشنایی کنم

۴۳

وگر سرد گویم بدین شوخ چشم

بجوشد دلش گرم گردد ز خشم

۴۴

یکی جادوی سازد اندر نهان

بدو بگرود شهریار جهان

۴۵

همان به که با او به آواز نرم

سخن گویم و دارمش چرب و گرم

۴۶

سیاوش ازان پس به سودابه گفت

که اندر جهان خود تراکیست جفت

۴۷

نمانی مگر نیمهٔ ماه را

نشایی به گیتی به جز شاه را

۴۸

کنون دخترت بس که باشد مرا

نشاید به جز او که باشد مرا

۴۹

برین باش و با شاه ایران بگوی

نگه کن که پاسخ چه یابی ازوی

۵۰

بخواهم من او را و پیمان کنم

زبان را به نزدت گروگان کنم

۵۱

که تا او نگردد به بالای من

نیاید به دیگر کسی رای من

۵۲

و دیگر که پرسیدی از چهر من

بیامیخت با جان تو مهر من

۵۳

مرا آفریننده از فر خویش

چنان آفرید ای نگارین ز پیش

۵۴

تو این راز مگشای و با کس مگوی

مرا جز نهفتن همان نیست روی

۵۵

سر بانوانی و هم مهتری

من ایدون گمانم که تو مادری

۵۶

بگفت این و غمگین برون شد به در

ز گفتار او بود آسیمه سر

۵۷

چو کاووس کی در شبستان رسید

نگه کرد سودابه او را بدید

۵۸

بر شاه شد زان سخن مژده داد

ز کار سیاوش بسی کرد یاد

۵۹

که آمد نگه کرد ایوان همه

بتان سیه چشم کردم رمه

۶۰

چنان بود ایوان ز بس خوب چهر

که گفتی همی بارد از ماه مهر

۶۱

جز از دختر من پسندش نبود

ز خوبان کسی ارجمندش نبود

۶۲

چنان شاد شد زان سخن شهریار

که ماه آمدش گفتی اندر کنار

۶۳

در گنج بگشاد و چندان گهر

ز دیبای زربفت و زرین کمر

۶۴

همان یاره و تاج و انگشتری

همان طوق و هم تخت گنداوری

۶۵

ز هر چیز گنجی بد آراسته

جهانی سراسر پر از خواسته

۶۶

نگه کرد سودابه خیره بماند

به اندیشه افسون فراوان بخواند

۶۷

که گر او نیاید به فرمان من

روا دارم ار بگسلد جان من

۶۸

بد و نیک و هر چاره کاندر جهان

کنند آشکارا و اندر نهان

۶۹

بسازم گر او سربپیچد ز من

کنم زو فغان بر سر انجمن

۷۰

نشست از بر تخت باگوشوار

به سر بر نهاد افسری پرنگار

۷۱

سیاوخش را در بر خویش خواند

ز هر گونه با او سخنها براند

۷۲

بدو گفت گنجی بیاراست شاه

کزان سان ندیدست کس تاج و گاه

۷۳

ز هر چیز چندان که اندازه نیست

اگر بر نهی پیل باید دویست

۷۴

به تو داد خواهد همی دخترم

نگه کن بروی و سر و افسرم

۷۵

بهانه چه داری تو از مهر من

بپیچی ز بالا و از چهر من

۷۶

که تا من ترا دیده‌ام برده‌ام

خروشان و جوشان و آزرده‌ام

۷۷

همی روز روشن نبینم ز درد

برآنم که خورشید شد لاجورد

۷۸

کنون هفت سال‌ست تا مهر من

همی خون چکاند بدین چهر من

۷۹

یکی شاد کن در نهانی مرا

ببخشای روز جوانی مرا

۸۰

فزون زان که دادت جهاندار شاه

بیارایمت یاره و تاج و گاه

۸۱

و گر سر بپیچی ز فرمان من

نیاید دلت سوی پیمان من

۸۲

کنم بر تو بر پادشاهی تباه

شود تیره بر روی تو چشم شاه

۸۳

سیاوش بدو گفت هرگز مباد

که از بهر دل سر دهم من به باد

۸۴

چنین با پدر بی‌وفایی کنم

ز مردی و دانش جدایی کنم

۸۵

تو بانوی شاهی و خورشید گاه

سزد کز تو ناید بدینسان گناه

۸۶

وزان تخت برخاست با خشم و جنگ

بدو اندر آویخت سودابه چنگ

۸۷

بدو گفت من راز دل پیش تو

بگفتم نهان از بداندیش تو

۸۸

مرا خیره خواهی که رسوا کنی

به پیش خردمند رعنا کنی

۸۹

بزد دست و جامه بدرید پاک

به ناخن دو رخ را همی کرد چاک

۹۰

برآمد خروش از شبستان اوی

فغانش ز ایوان برآمد به کوی

۹۱

یکی غلغل از باغ و ایوان بخاست

که گفتی شب رستخیزست راست

۹۲

به گوش سپهبد رسید آگهی

فرود آمد از تخت شاهنشهی

۹۳

پراندیشه از تخت زرین برفت

به سوی شبستان خرامید تفت

۹۴

بیامد چو سودابه را دید روی

خراشیده و کاخ پر گفت و گوی

۹۵

ز هر کس بپرسید و شد تنگ‌دل

ندانست کردار آن سنگ دل

۹۶

خروشید سودابه در پیش اوی

همی ریخت آب و همی کند موی

۹۷

چنین گفت کامد سیاوش به تخت

برآراست چنگ و برآویخت سخت

۹۸

که جز تو نخواهم کسی را ز بن

جز اینت همی راند باید سخن

۹۹

که از تست جان و دلم پر ز مهر

چه پرهیزی از من تو ای خوب چهر

۱۰۰

بینداخت افسر ز مشکین سرم

چنین چاک شد جامه اندر برم

۱۰۱

پراندیشه شد زان سخن شهریار

سخن کرد هرگونه را خواستار

۱۰۲

به دل گفت ار این راست گوید همی

وزین‌گونه زشتی نجوید همی

۱۰۳

سیاووش را سر بباید برید

بدینسان بودبند بد را کلید

۱۰۴

خردمند مردم چه گوید کنون

خوی شرم ازین داستان گشت خون

۱۰۵

کسی را که اندر شبستان بدند

هشیوار و مهترپرستان بدند

۱۰۶

گسی کرد و بر گاه تنها بماند

سیاووش و سودابه را پیش خواند

۱۰۷

به هوش و خرد با سیاووش گفت

که این راز بر من نشاید نهفت

۱۰۸

نکردی تو این بد که من کرده‌ام

ز گفتار بیهوده آزرده‌ام

۱۰۹

چرا خواندم در شبستان ترا

کنون غم مرا بود و دستان ترا

۱۱۰

کنون راستی جوی و با من بگوی

سخن بر چه سانست بنمای روی

۱۱۱

سیاووش گفت آن کجا رفته بود

وزان در که سودابه آشفته بود

۱۱۲

چنین گفت سودابه کاین نیست راست

که او از بتان جز تن من نخواست

۱۱۳

بگفتم همه هرچ شاه جهان

بدو داد خواست آشکار و نهان

۱۱۴

ز فرزند و ز تاج وز خواسته

ز دینار وز گنج آراسته

۱۱۵

بگفتم که چندین برین بر نهم

همه نیکویها به دختر دهم

۱۱۶

مرا گفت با خواسته کار نیست

به دختر مرا راه دیدار نیست

۱۱۷

ترا بایدم زین میان گفت بس

نه گنجم به کارست بی تو نه کس

۱۱۸

مرا خواست کارد به کاری به چنگ

دو دست اندر آویخت چون سنگ تنگ

۱۱۹

نکردمش فرمان همی موی من

بکند و خراشیده شد روی من

۱۲۰

یکی کودکی دارم اندر نهان

ز پشت تو ای شهریار جهان

۱۲۱

ز بس رنج کشتنش نزدیک بود

جهان پیش من تنگ و تاریک بود

۱۲۲

چنین گفت با خویشتن شهریار

که گفتار هر دو نیاید به کار

۱۲۳

برین کار بر نیست جای شتاب

که تنگی دل آرد خرد را به خواب

۱۲۴

نگه کرد باید بدین در نخست

گواهی دهد دل چو گردد درست

۱۲۵

ببینم کزین دو گنهکار کیست

ببادافرهٔ بد سزاوار کیست

۱۲۶

بدان بازجستن همی چاره جست

ببویید دست سیاوش نخست

۱۲۷

بر و بازو و سرو بالای او

سراسر ببویید هرجای او

۱۲۸

ز سودابه بوی می و مشک ناب

همی یافت کاووس بوی گلاب

۱۲۹

ندید از سیاوش بدان گونه بوی

نشان بسودن نبود اندروی

۱۳۰

غمی گشت و سودابه را خوار کرد

دل خویشتن را پرآزار کرد

۱۳۱

به دل گفت کاین را به شمشیر تیز

بباید کنون کردنش ریز ریز

۱۳۲

ز هاماوران زان پس اندیشه کرد

که آشوب خیزد پرآواز و درد

۱۳۳

و دیگر بدانگه که در بند بود

بر او نه خویش و نه پیوند بود

۱۳۴

پرستار سودابه بد روز و شب

که پیچید ازان درد و نگشاد لب

۱۳۵

سه دیگر که یک دل پر از مهر داشت

ببایست زو هر بد اندر گذاشت

۱۳۶

چهارم کزو کودکان داشت خرد

غم خرد را خوار نتوان شمرد

۱۳۷

سیاوش ازان کار بد بی‌گناه

خردمندی وی بدانست شاه

۱۳۸

بدو گفت ازین خود میندیش هیچ

هشیواری و رای و دانش بسیچ

۱۳۹

مکن یاد این هیچ و با کس مگوی

نباید که گیرد سخن رنگ و بوی

۱۴۰

چو دانست سودابه کاو گشت خوار

همان سرد شد بر دل شهریار

۱۴۱

یکی چاره جست اندر آن کار زشت

ز کینه درختی بنوی بکشت

۱۴۲

زنی بود با او سپرده درون

پر از جادوی بود و رنگ و فسون

۱۴۳

گران بود اندر شکم بچه داشت

همی از گرانی به سختی گذاشت

۱۴۴

بدو راز بگشاد و زو چاره جست

کز آغاز پیمانت خواهم نخست

۱۴۵

چو پیمان ستد چیز بسیار داد

سخن گفت ازین در مکن هیچ یاد

۱۴۶

یکی دارویی ساز کاین بفگنی

تهی مانی و راز من نشکنی

۱۴۷

مگر کاین همه بند و چندین دروغ

بدین بچگان تو باشد فروغ

۱۴۸

به کاووس گویم که این از منند

چنین کشته بر دست اهریمنند

۱۴۹

مگر کین شود بر سیاوش درست

کنون چارهٔ این ببایدت جست

۱۵۰

گرین نشنوی آب من نزد شاه

شود تیره و دور مانم ز گاه

۱۵۱

بدو گفت زن من ترا بنده‌ام

بفرمان و رایت سرافگنده‌ام

۱۵۲

چو شب تیره شد داوری خورد زن

که بفتاد زو بچهٔ اهرمن

۱۵۳

دو بچه چنان چون بود دیوزاد

چه گونه بود بچه جادو نژاد

۱۵۴

نهان کرد زن را و او خود بخفت

فغانش برآمد ز کاخ نهفت

۱۵۵

در ایوان پرستار چندانک بود

به نزدیک سودابه رفتند زود

۱۵۶

یکی طشت زرین بیارید پیش

بگفت آن سخن با پرستار خویش

۱۵۷

نهاد اندران بچهٔ اهرمن

خروشید و بفگند بر جامه تن

۱۵۸

دو کودک بدیدند مرده به طشت

از ایوان به کیوان فغان برگذشت

۱۵۹

چو بشنید کاووس از ایوان خروش

بلرزید در خواب و بگشاد گوش

۱۶۰

بپرسید و گفتند با شهریار

که چون گشت بر ماه‌رخ روزگار

۱۶۱

غمی گشت آن شب نزد هیچ دم

به شبگیر برخاست و آمد دژم

۱۶۲

برانگونه سودابه را خفته دید

سراسر شبستان برآشفته دید

۱۶۳

دو کودک بران گونه بر طشت زر

فگنده به خواری و خسته جگر

۱۶۴

ببارید سودابه از دیده آب

بدو گفت روشن ببین آفتاب

۱۶۵

همی گفت بنگر چه کرد از بدی

به گفتار او خیره ایمن شدی

۱۶۶

دل شاه کاووس شد بدگمان

برفت و در اندیشه شد یک زمان

۱۶۷

همی گفت کاین را چه درمان کنم

نشاید که این بر دل آسان کنم

۱۶۸

ازان پس نگه کرد کاووس شاه

کسی را که کردی به اختر نگاه

۱۶۹

بجست و ز ایشان بر خویش خواند

بپرسید و بر تخت زرین نشاند

۱۷۰

ز سودابه و رزم هاماوران

سخن گفت هرگونه با مهتران

۱۷۱

بدان تا شوند آگه از کار اوی

بدانش بدانند کردار اوی

۱۷۲

وزان کودکان نیز بسیار گفت

همی داشت پوشیده اندر نهفت

۱۷۳

همه زیج و صرلاب برداشتند

بران کار یک هفته بگذاشتند

۱۷۴

سرانجام گفتند کاین کی بود

به جامی که زهر افگنی می بود

۱۷۵

دو کودک ز پشت کسی دیگرند

نه از پشت شاه و نه زین مادرند

۱۷۶

گر از گوهر شهریاران بدی

ازین زیجها جستن آسان بدی

۱۷۷

نه پیداست رازش درین آسمان

نه اندر زمین این شگفتی بدان

۱۷۸

نشان بداندیش ناپاک زن

بگفتند با شاه در انجمن

۱۷۹

نهان داشت کاووس و باکس نگفت

همی داشت پوشیده اندر نهفت

۱۸۰

برین کار بگذشت یک هفته نیز

ز جادو جهان را برآمد قفیز

۱۸۱

بنالید سودابه و داد خواست

ز شاه جهاندار فریاد خواست

۱۸۲

همی گفت همداستانم ز شاه

به زخم و به افگندن از تخت و گاه

۱۸۳

ز فرزند کشته بپیچد دلم

زمان تا زمان سر ز تن بگسلم

۱۸۴

بدو گفت ای زن تو آرام گیر

چه گویی سخنهای نادلپذیر

۱۸۵

همه روزبانان درگاه شاه

بفرمود تا برگرفتند راه

۱۸۶

همه شهر و برزن به پای آورند

زن بدکنش را بجای آورند

۱۸۷

به نزدیکی اندر نشان یافتند

جهان دیدگان نیز بشتافتند

۱۸۸

کشیدند بدبخت زن را ز راه

به خواری ببردند نزدیک شاه

۱۸۹

به خوبی بپرسید و کردش امید

بسی روز را داد نیزش نوید

۱۹۰

وزان پس به خواری و زخم و به بند

به پردخت از او شهریار بلند

۱۹۱

نبد هیچ خستو بدان داستان

نبد شاه پرمایه همداستان

۱۹۲

بفرمود کز پیش بیرون برند

بسی چاره جویند و افسون برند

۱۹۳

چو خستو نیاید میانش به ار

ببرید و این دانم آیین و فر

۱۹۴

ببردند زن را ز درگاه شاه

ز شمشیر گفتند وز دار و چاه

۱۹۵

چنین گفت جادو که من بی‌گناه

چه گویم بدین نامور پیشگاه

۱۹۶

بگفتند باشاه کاین زن چه گفت

جهان آفرین داند اندر نهفت

۱۹۷

به سودابه فرمود تا رفت پیش

ستاره شمر گفت گفتار خویش

۱۹۸

که این هر دو کودک ز جادو زنند

پدیدند کز پشت اهریمنند

۱۹۹

چنین پاسخ آورد سودابه باز

که نزدیک ایشان جز اینست راز

۲۰۰

فزونستشان زین سخن در نهفت

ز بهر سیاوش نیارند گفت

۲۰۱

ز بیم سپهبد گو پیلتن

بلرزد همی شیر در انجمن

۲۰۲

کجا زور دارد به هشتاد پیل

ببندد چو خواهد ره آب نیل

۲۰۳

همان لشکر نامور صدهزار

گریزند ازو در صف کارزار

۲۰۴

مرا نیز پایاب او چون بود

مگر دیده همواره پرخون بود

۲۰۵

جزان کاو بفرماید اخترشناس

چه گوید سخن وز که دارد سپاس

۲۰۶

تراگر غم خرد فرزند نیست

مرا هم فزون از تو پیوند نیست

۲۰۷

سخن گر گرفتی چنین سرسری

بدان گیتی افگندم این داوری

۲۰۸

ز دیده فزون زان ببارید آب

که بردارد از رود نیل آفتاب

۲۰۹

سپهبد ز گفتار او شد دژم

همی زار بگریست با او بهم

۲۱۰

گسی کرد سودابه را خسته دل

بران کار بنهاد پیوسته دل

۲۱۱

چنین گفت کاندر نهان این سخن

پژوهیم تا خود چه آید به بن

۲۱۲

ز پهلو همه موبدان را بخواند

ز سودابه چندی سخنها براند

۲۱۳

چنین گفت موبد به شاه جهان

که درد سپهبد نماند نهان

۲۱۴

چو خواهی که پیدا کنی گفت‌وگوی

بباید زدن سنگ را بر سبوی

۲۱۵

که هر چند فرزند هست ارجمند

دل شاه از اندیشه یابد گزند

۲۱۶

وزین دختر شاه هاماوران

پر اندیشه گشتی به دیگر کران

۲۱۷

ز هر در سخن چون بدین گونه گشت

بر آتش یکی را بباید گذشت

۲۱۸

چنین است سوگند چرخ بلند

که بر بیگناهان نیاید گزند

۲۱۹

جهاندار سودابه را پیش خواند

همی با سیاوش بگفتن نشاند

۲۲۰

سرانجام گفت ایمن از هر دوان

نگردد مرا دل نه روشن روان

۲۲۱

مگر کاتش تیز پیدا کند

گنه کرده را زود رسوا کند

۲۲۲

چنین پاسخ آورد سودابه پیش

که من راست گویم به گفتار خویش

۲۲۳

فگنده دو کودک نمودم بشاه

ازین بیشتر کس نبیند گناه

۲۲۴

سیاووش را کرد باید درست

که این بد بکرد و تباهی بجست

۲۲۵

به پور جوان گفت شاه زمین

که رایت چه بیند کنون اندرین

۲۲۶

سیاوش چنین گفت کای شهریار

که دوزخ مرا زین سخن گشت خوار

۲۲۷

اگر کوه آتش بود بسپرم

ازین تنگ خوارست اگر بگذرم

۲۲۸

پراندیشه شد جان کاووس کی

ز فرزند و سودابهٔ نیک‌پی

۲۲۹

کزین دو یکی گر شود نابکار

ازان پس که خواند مرا شهریار

۲۳۰

چو فرزند و زن باشدم خون و مغز

کرا بیش بیرون شود کار نغز

۲۳۱

همان به کزین زشت کردار دل

بشویم کنم چارهٔ دلگسل

۲۳۲

چه گفت آن سپهدار نیکوسخن

که با بددلی شهریاری مکن

۲۳۳

به دستور فرمود تا ساروان

هیون آرد از دشت صد کاروان

۲۳۴

هیونان به هیزم کشیدن شدند

همه شهر ایران به دیدن شدند

۲۳۵

به صد کاروان اشتر سرخ موی

همی هیزم آورد پرخاشجوی

۲۳۶

نهادند هیزم دو کوه بلند

شمارش گذر کرد بر چون و چند

۲۳۷

ز دور از دو فرسنگ هرکش بدید

چنین جست و جوی بلا را کلید

۲۳۸

همی خواست دیدن در راستی

ز کار زن آید همه کاستی

۲۳۹

چو این داستان سر به سر بشنوی

به آید ترا گر بدین بگروی

۲۴۰

نهادند بر دشت هیزم دو کوه

جهانی نظاره شده هم گروه

۲۴۱

گذر بود چندان که گویی سوار

میانه برفتی به تنگی چهار

۲۴۲

بدانگاه سوگند پرمایه شاه

چنین بود آیین و این بود راه

۲۴۳

وزان پس به موبد بفرمود شاه

که بر چوب ریزند نفط سیاه

۲۴۴

بیمد دو صد مرد آتش فروز

دمیدند گفتی شب آمد به روز

۲۴۵

نخستین دمیدن سیه شد ز دود

زبانه برآمد پس از دود زود

۲۴۶

زمین گشت روشنتر از آسمان

جهانی خروشان و آتش دمان

۲۴۷

سراسر همه دشت بریان شدند

بران چهر خندانش گریان شدند

۲۴۸

سیاوش بیامد به پیش پدر

یکی خود زرین نهاده به سر

۲۴۹

هشیوار و با جامهای سپید

لبی پر ز خنده دلی پرامید

۲۵۰

یکی تازیی بر نشسته سیاه

همی خاک نعلش برآمد به ماه

۲۵۱

پراگنده کافور بر خویشتن

چنان چون بود رسم و ساز کفن

۲۵۲

بدانگه که شد پیش کاووس باز

فرود آمد از باره بردش نماز

۲۵۳

رخ شاه کاووس پر شرم دید

سخن گفتنش با پسر نرم دید

۲۵۴

سیاوش بدو گفت انده مدار

کزین سان بود گردش روزگار

۲۵۵

سر پر ز شرم و بهایی مراست

اگر بیگناهم رهایی مراست

۲۵۶

ور ایدونک زین کار هستم گناه

جهان آفرینم ندارد نگاه

۲۵۷

به نیروی یزدان نیکی دهش

کزین کوه آتش نیابم تپش

۲۵۸

خروشی برآمد ز دشت و ز شهر

غم آمد جهان را ازان کار بهر

۲۵۹

چو از دشت سودابه آوا شنید

برآمد به ایوان و آتش بدید

۲۶۰

همی خواست کاو را بد آید بروی

همی بود جوشان پر از گفت و گوی

۲۶۱

جهانی نهاده به کاووس چشم

زبان پر ز دشنام و دل پر ز خشم

۲۶۲

سیاوش سیه را به تندی بتاخت

نشد تنگدل جنگ آتش بساخت

۲۶۳

ز هر سو زبانه همی برکشید

کسی خود و اسپ سیاوش ندید

۲۶۴

یکی دشت با دیدگان پر ز خون

که تا او کی آید ز آتش برون

۲۶۵

چو او را بدیدند برخاست غو

که آمد ز آتش برون شاه نو

۲۶۶

اگر آب بودی مگر تر شدی

ز تری همه جامه بی‌بر شدی

۲۶۷

چنان آمد اسپ و قبای سوار

که گفتی سمن داشت اندر کنار

۲۶۸

چو بخشایش پاک یزدان بود

دم آتش و آب یکسان بود

۲۶۹

چو از کوه آتش به هامون گذشت

خروشیدن آمد ز شهر و ز دشت

۲۷۰

سواران لشکر برانگیختند

همه دشت پیشش درم ریختند

۲۷۱

یکی شادمانی بد اندر جهان

میان کهان و میان مهان

۲۷۲

همی داد مژده یکی را دگر

که بخشود بر بیگنه دادگر

۲۷۳

همی کند سودابه از خشم موی

همی ریخت آب و همی خست روی

۲۷۴

چو پیش پدر شد سیاووش پاک

نه دود و نه آتش نه گرد و نه خاک

۲۷۵

فرود آمد از اسپ کاووس شاه

پیاده سپهبد پیاده سپاه

۲۷۶

سیاووش را تنگ در برگرفت

ز کردار بد پوزش اندر گرفت

۲۷۷

سیاوش به پیش جهاندار پاک

بیامد بمالید رخ را به خاک

۲۷۸

که از تف آن کوه آتش برست

همه کامهٔ دشمنان گشت پست

۲۷۹

بدو گفت شاه ای دلیر جوان

که پاکیزه تخمی و روشن روان

۲۸۰

چنانی که از مادر پارسا

بزاید شود در جهان پادشا

۲۸۱

به ایوان خرامید و بنشست شاد

کلاه کیانی به سر برنهاد

۲۸۲

می آورد و رامشگران را بخواند

همه کامها با سیاوش براند

۲۸۳

سه روز اندر آن سور می در کشید

نبد بر در گنج بند و کلید

۲۸۴

چهارم به تخت کیی برنشست

یکی گرزهٔ گاو پیکر به دست

۲۸۵

برآشفت و سودابه را پیش خواند

گذشت سخنها برو بر براند

۲۸۶

که بی‌شرمی و بد بسی کرده‌ای

فراوان دل من بیازرده‌ای

۲۸۷

یکی بد نمودی به فرجام کار

که بر جان فرزند من زینهار

۲۸۸

بخوردی و در آتش انداختی

برین گونه بر جادویی ساختی

۲۸۹

نیاید ترا پوزش اکنون به کار

بپرداز جای و برآرای کار

۲۹۰

نشاید که باشی تو اندر زمین

جز آویختن نیست پاداش این

۲۹۱

بدو گفت سودابه کای شهریار

تو آتش بدین تارک من ببار

۲۹۲

مرا گر همی سر بباید برید

مکافات این بد که بر من رسید

۲۹۳

بفرمای و من دل نهادم برین

نبود آتش تیز با او به کین

۲۹۴

سیاوش سخن راست گوید همی

دل شاه از غم بشوید همی

۲۹۵

همه جادوی زال کرد اندرین

نخواهم که داری دل از من بکین

۲۹۶

بدو گفت نیرنگ داری هنوز

نگردد همی پشت شوخیت کوز

۲۹۷

به ایرانیان گفت شاه جهان

کزین بد که این ساخت اندر نهان

۲۹۸

چه سازم چه باشد مکافات این

همه شاه را خواندند آفرین

۲۹۹

که پاداش این آنکه بیجان شود

ز بد کردن خویش پیچان شود

۳۰۰

به دژخیم فرمود کاین را به کوی

ز دار اندر آویز و برتاب روی

۳۰۱

چو سودابه را روی برگاشتند

شبستان همه بانگ برداشتند

۳۰۲

دل شاه کاووس پردرد شد

نهان داشت رنگ رخش زرد شد

۳۰۳

سیاوش چنین گفت با شهریار

که دل را بدین کار رنجه مدار

۳۰۴

به من بخش سودابه را زین گناه

پذیرد مگر پند و آید به راه

۳۰۵

همی گفت با دل که بر دست شاه

گر ایدون که سودابه گردد تباه

۳۰۶

به فرجام کار او پشیمان شود

ز من بیند او غم چو پیچان شود

۳۰۷

بهانه همی جست زان کار شاه

بدان تا ببخشد گذشته گناه

۳۰۸

سیاووش را گفت بخشیدمش

ازان پس که خون ریختن دیدمش

۳۰۹

سیاوش ببوسید تخت پدر

وزان تخت برخاست و آمد بدر

۳۱۰

شبستان همه پیش سودابه باز

دویدند و بردند او را نماز

۳۱۱

برین گونه بگذشت یک روزگار

برو گرمتر شد دل شهریار

۳۱۲

چنان شد دلش باز از مهر اوی

که دیده نه برداشت از چهر اوی

۳۱۳

دگر باره با شهریار جهان

همی جادوی ساخت اندر نهان

۳۱۴

بدان تا شود با سیاووش بد

بدانسان که از گوهر او سزد

۳۱۵

ز گفتار او شاه شد در گمان

نکرد ایچ بر کس پدید از مهان

۳۱۶

بجایی که کاری چنین اوفتاد

خرد باید و دانش و دین و داد

۳۱۷

چنان چون بود مردم ترسکار

برآید به کام دل مرد کار

۳۱۸

بجایی که زهر آگند روزگار

ازو نوش خیره مکن خواستار

۳۱۹

تو با آفرینش بسنده نه‌ای

مشو تیز گر پرورنده نه‌ای

۳۲۰

چنین‌ست کردار گردان سپهر

نخواهد گشادن همی بر تو چهر

۳۲۱

برین داستان زد یکی رهنمون

که مهری فزون نیست از مهر خون

۳۲۲

چو فرزند شایسته آمد پدید

ز مهر زنان دل بباید برید

تصاویر و صوت

شاهنامهٔ فردوسی - چاپ مسکو » تصویر 609
شاهنامهٔ خالقی - دفتر هفتم - تصویر ۶۶
شاهنامه خالقی مطلق - دفتر دوم - تصویر ۳۸۴
شاهنامهٔ خالقی - دفتر هشتم - تصویر ۳۷
شاهنامه خالقی مطلق - دفتر چهارم - تصویر ۵۹
شاهنامه خالقی مطلق - دفتر ششم - تصویر ۶۹
شاهنامه خالقی مطلق - دفتر یکم - تصویر ۷۷
 سیاوش اثر محمد بهرامیتاریخ اثر:سال 1346تکنیک:آبرنگ و گواش

نظرات

user_image
حمید ستوده
۱۳۹۰/۰۹/۰۳ - ۱۰:۰۳:۰۱
سلام.دو سؤال:1-چرا به جای نفت ، نوشتید " نفط"این نوع نوشتاری درستش هست؟2-چند هزار سال پیش نفت کجا بوده که فردوسی اسمش رو برده؟اصلا منظور از نفت همین نفت امروزی هست.-در مورد سؤال دوم ، معلم ادبیاتمون گفت رفته تا یکی از روستا های یزد و با یکی از پروفسور های ادبیات ، که اتفاقا موبد زردشتی هم بوده صحبت کرده و این سؤال رو پرسیده ؛ اون شخص گفته که : منظور از نفت در واقع گیاهی بوده گون مانند که در اون زمان عطار ها پودر می کردند و به موبدان زردشتی می دادند تا آتش آتشکده ها رو با اون روشن کنند.حالا مسئله ای پیش میاد که متاسفانه دبیرمون از اون آقا نپرسیده ، اون هم اینکه چرا فردوسی گفته نفت " سیاه" ، مگه این گیاه نوع غیر سیاه داشته ؟-ببخشید طولانی شد.
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۲/۱۰ - ۱۷:۲۷:۰۴
حمید تازه فردوسی قیر را هم نوشته انهم به ریخت اصلی أش قار
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۲/۱۰ - ۱۷:۲۸:۰۷
قفیز همان کویز است نوعی پیمانه و قفیزش سر امد یعنی پیمانه سر رفت و مرد
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۲/۱۰ - ۱۷:۳۴:۴۱
حمید خواستی یک بار بیا مسجد سلیمان ببین تا قبل از امدن دارسی انگلیسی هم نفت و قار از زمین بیرون می امده است و اتش کده ای بر فراز کوهی است که بر مسجد سلیمان نگاه میکند ، انگلیسی ها به روش ابزار مند در بیرون اوردن نفت کوشیدند و گر نه هزاره ها نفت قار خود به خود بیرون می تراوید ، هنوز در مسجد سلیمان أوند های ابگرم کن در خیابان روی اتش های خود سوز است بیا ببین
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۲/۱۰ - ۱۷:۴۵:۳۵
بیت اخر یعنی چه?1 فرزندت که امد زنت را فراموش کن2 فرزندت که امد زنهار زن باره نباش3 فرزندت که امد دیگر دل زنان را ببر 4 تنها وقتی که فرزند شایسته داشتی دست از زنان بکشبا پوزش از بانوان فرهیخته ایران زمین
user_image
شایسته
۱۳۹۲/۰۲/۱۱ - ۱۴:۲۵:۲۵
شاید معنای ظاهری و اولیه این بیت به این صورت باشد که وقتی انسان فرزند شایسته ای نصیبش میشود باید دل از مهر زنی که آن فرزند را به بار آورده برید اما بزرگوارادر مصرع دوم واژه زنان به کار رفته و بصورت جمع پس معنای بیت باید به این صورت باشد که اگر خداوند به وسیله یک زن فرزندی به شما عطا نمود که شایسته بود پس شما هم دیگر در پی هوا و هوس با زنان دیگر نباش.روز زن خجسته باد و ای کاش حرف های زیبا تری در این روز برای بانوان داشتید . در ضمن پیشنهاد میکنم شما داستان زال و رودابه را مطالعه بفرمایید و در گفتار و رفتار کارکتری بنام سیندخت کاوش کنید و به همین صورت داستان فریدون را و چگونگی نگرش فردوسی به خرد بانوان ..
user_image
حکمة المتعالیه
۱۳۹۲/۰۲/۱۱ - ۱۴:۵۳:۰۷
شایسته ایشان جوابی داده بودند به تست؟ تنها پرسشی بود شما حق دارد گزینه دیگری انتخاب کنید
user_image
مشتکی عنه
۱۳۹۲/۰۲/۱۱ - ۱۴:۵۶:۳۳
بابا اخرش نوشته با پوزش جوابی هم که نداده چقدر کم تحمل هستی شایسته
user_image
الرسوم و المعانی
۱۳۹۲/۰۲/۱۱ - ۱۵:۰۰:۱۲
شایسته اسم زنارو نیارن هم پاچه مردا گیر است
user_image
علیرضا
۱۳۹۲/۰۲/۱۱ - ۱۵:۰۵:۰۲
شایسته جان ما را بیش از این خجل نکن چرا که باید به عرضتون برسونم که رودابه با نیرنگ با زال خلوت میکنه.عزیزم بیت های از این دست در شاهنامه یکی دوتا نیست که بتونیم همه اونهارو انکار کنیم یا حتی توجیه!گردآفرید سهراب رو با نیرنگ فریب میده ،سودابه که در یک اقدام غیر انسانی به ناپسری خود نظر داره و کلا کلکسیونی از حیله و دروغه،منیژه هوس بازه و بیژنو بیهوش میکنه،همای که فرزندشو به آب میندازه،گلنار خیانتکاره ومالکه هوسباز،خاتون هم که ابلهه و جاعل،اما پیشنهاد من به شما و دیگر دوستان خوب گنجوری ام کتابی بسیار خواندنی با عنوان حماسه ملیست درباره مقام زن ها در شاهنامه
user_image
علیرضا
۱۳۹۲/۰۲/۱۱ - ۱۵:۰۷:۲۱
البته باید یاد آو ر شد که اینهانگاه فردوسی به زن نیستو نگاه جامعه به زن هستش در واقع که فردوسی این نگاه رو به صورت کاملا واقع گرایانه ثبت کرده
user_image
شکوه
۱۳۹۲/۰۴/۲۰ - ۱۶:۱۴:۴۵
نابسود یا نابسوده یعنی دست نخورده و نا سفته وچه زیباست برای دوشیزه و باکره
user_image
رضا
۱۳۹۲/۱۱/۳۰ - ۱۳:۰۷:۰۸
در بیت زیر "برآمد قفیز" درست است یا "پرآمد قفیز"؟ [پُرآمدن قفیز: به‌سر آمدن عمر از فرهنگ لغت عمید]برین کار بگذشت یک هفته نیزز جادو جهان را برآمد قفیزبا سپاس - رضا
user_image
Kambiz
۱۳۹۷/۰۴/۳۱ - ۲۲:۵۴:۵۳
ببخشید من یک سوأل داشتم 0 وقتی سیاوش برای بار سوم به شبستان میره و سودابه در ضمن خواهش میگه : "همی روز روشن نبینم ز درد برآنم که خورشید شد لاجورد" ، معنی مصرع دوم این بیت چیه؟ اینجا "برآنم که" یعنی چی؟ ممنونم0
user_image
حسین،۱
۱۳۹۷/۰۵/۰۱ - ۰۰:۱۳:۰۵
کامبیز جان میشود بر آنم را به معنای {منتظر هستم } دانست زنده باشی
user_image
مینا
۱۳۹۷/۱۲/۰۹ - ۰۶:۵۰:۱۶
این مصراع نیاز به ویرایش دارد:«چو شب تیره شد داوری خورد زن»باید به جای «داوری»، «داروی» باشد.
user_image
نوبخت
۱۳۹۹/۰۵/۰۸ - ۱۰:۰۸:۳۸
براستی چه بر سر پارسیان امده که زبان خویش را نمیفهمند و نمیشناسند گروهی به این گمان که تنها پارسی دری زبان پارسیست با ان دشمنند گروهی تنها خود پارسی میدانند و هیچ نمیدانند شاعنامه از سند تا سوریه و از دربند تا عمان داستان همه از چوپان و برزگر تا بزرگان علم و ادب و شهریاران بود و از وختون تا کرمانج سوریه و اران تا بلوچ عمان داستان بزمشان و مرهم رنجهایشان بود و چه بسا که ان را به زبان پهلوانی خویش میاوردند اکنون چنین شده که انان که پارسی گویان دری دری نمیدانند میگوید چو فرزند شایسته امد پدید داستان داستان د و دلدادگی زن پدر بر او و دروغ زدن به سیاوش است زین رو میگوید ای که کام خویش از جهان برگرفته ای و و دیگر خود صاحب فرزند هستی و دیگر هیچ بهانه نمانده که به بههای فرزند و یا به بهانه فرزند نیک و گرد زنان بگردی چون دیدی پسر ات بزرگ شده و جوانی شایسته و برنا و برازنده است دیگر گرد زن جوان گرفتن و عیاشی نباش چرا که جوان شایسته در خانه داری اینک هنگام زن گرفتن برای پسرت است نه خودت
user_image
نوبخت
۱۳۹۹/۰۵/۰۸ - ۱۰:۱۳:۳۸
در خط پهلوی حرف ت شکل تا داشت دقیقا ط مینوشتند و بسیاری کلمات که به عربی نیز رفته بود هماان گونه پهلوی اش نوشتند اوایل نفت کالایی است که در ایران از چهار هزار سال قبل و خیلی بیشتر شناخته شده بود و برای مصارف پزشکی و صنعتی استفاده میشد - احتی نفت سفید نیز درست میشد اما تولید بالا نداشت و برای سوختن و گرما به کار نمیرفت برای روشنایی و برای چرب کردن تنه کشتی و یا عایق در دیوار و این چیزها استفاده میشد
user_image
نوبخت
۱۳۹۹/۰۵/۰۸ - ۱۱:۱۳:۰۳
واقعا چقدر بی ذوقید من در تک تک این ابیات در مصرعی فریاد براوردم در مصرعی اشک ریختم از فصاحت و بلاغت این مرد و از زبان دانیش از حکمتش از اعجازی که در این کتاب اسمانی کرد به راستی که قرانیست پارسی که نزد قوم کافر افتاده - بر خلاف دروغهایی که تا کنون شنیدید و خیال میکنید بزرگی فردوسی در این نیست که شاعنامه را فردوسی به خاطر زمانه اش نوشت و عربها داشتند زبان فارسی را نبود میکردند برعکس شاهنامه از زمان ساسانیان نزد عربها خریدار داشت و داستان رستم و سهراب و اسفندیار حتی انقدر محبوب بود که قریشضیان مکه برای معارضه با قران محالس تاریخ شاهان ایران و یا همان شاهنامه باستانی خدای نامک ذاه انداختند و تا مردم در پی قران نروند ان موقع نزدیک هزار سال بود که همه عربها خود را بخشی از ایران میدانستند وشاهان حیره و یمن و شام و شیوخ عرب کارگزاران اشکانیان و ساسانیان بودند حتی در پیروزی انوشیروان بر رومیان و سپس خسرو پرویز بسیار خوشحال شدند که در قران هم سوره ای امد غلبت الروم روم شکست خورد - عربها حتی در مرگ انوشیروان مرثیه گفتند اما بعد از اسلام نیز در تمام کتابهای عربی حتی تاریخ ابن اثیر و مسعودی و کسانی که خودشان عربند هر کتاب تاریخی که نوشته شده تاریخ جهان ر پیوسته با تاریخ شاهان پارس شروع میکنند بعد از ساسانیان اسلام را شر وع میکنند هیچ گاه مثلا تاریخ رومیان را نمینویسند تاریخ خود را تاریخ ایران میدانند اما شاهنامه به صورت کامل توسط ابن مقفع در اوایل حکومت عباسیان و اواخر امویان به عربی ترجمه شد و از ان زمان ده ها شاهنامه چه به عربی چه به پارسی نوشته شد حتی در زمان فردوسی همشهری او ثعالبی کتاب تاریخ شاهان پارس را به صورت کامل و بسیار مطول نوشت امروزه بخشیش در دست هست شاهنامه فردوسی اولین دیوان شعر فارسی هست که به عربی ترجمه شده و اولین ترجمه شعر فارسی به عربی بوده شاهنامه و تاریخ پارسیان از پیش از اسلام مشهور بود اما فردوسی شاهنامه را در بهترین وجهش سرود خودش میگوید دو چشمم نهادم بر این ازمون فردوسی شاهنامه را به زبان فارسی دری نوشت تا همه پارس ان را بخواند و تاریخش را بداند اما متاسفانه امروزه امروزه تنها برای زیان رساندن و تفاخر از نامش استفاده میشود
user_image
علی
۱۳۹۹/۰۶/۰۱ - ۱۲:۱۵:۰۹
لطفا ابیات زیر تصحیح شود:بیراست و بر تخت زرین نشاند > بیآراست و بر تخت زرین نشاندخرامان بیمد سیاوش برش> خرامان بیآمد سیاوش برشنیید به دیگر کسی رای من > نیآید به دیگر کسی رای منبیمیخت با جان تو مهر من > بیآمیخت با جان تو مهر منچو شب تیره شد داوری خورد زن > چو شب تیره شد داروی خورد زنبیمد دو صد مرد آتش فروز > بیآمد دو صد مرد آتش فروز
user_image
امیر
۱۳۹۹/۱۱/۰۷ - ۰۹:۵۳:۵۷
با سلامدر اینجا متوجه نمی‌شوم که سودابه چه دلیلی برای صحت گفتار خویش می‌آورد: چنین
پاسخ آورد سودابه پیشکه من راست گویم به گفتار خویشفگنده دو کودک نمودم بشاهازین بیشتر کس نبیند گناهسیاووش را کرد باید درستکه این بد بکرد و تباهی بجستسپاسگزارم
user_image
safesho
۱۴۰۰/۰۶/۲۴ - ۰۰:۰۹:۵۹
چندی پیش در یک شعری بسیار زیبا و با مضمون نزدیک به شعر جاری از شاعری بنام سورگون مطلب بسیار پر مغزی را خواندم که چند بیت را در این مقال تقدیم دیدگان هنردوستان میکنم . آتشی بود ولی سوز و سیاووش نبود خبری بود ولی همت چاووش نبود قتنه ای بود ولی قصه ی فرهاد نبود شکری بود ولی شربت آغوش نبود ای دریغ از غزل قصه که در غصه عشقدرک هر زمزمه در مرتبه ی گوش نبود
user_image
جهن یزداد
۱۴۰۱/۰۶/۰۹ - ۰۶:۰۸:۴۶
بدور از دو فرسنگ هر کس  بدید همی  گفت اینست بد را کلید
user_image
جهن یزداد
۱۴۰۱/۰۶/۰۹ - ۱۲:۴۷:۳۲
هر چه مینگرم  پیوسته ژول مول درست تر است بدور از دو فرسنگ هرکس بدیدهمی گفت  اینست بد را کلیدگذر بود چندان که جنگی سوارمیانش بکردی به تنگی  گذار چهار سوار بروند که خیابان بوده
user_image
عبدالرضا فارسی
۱۴۰۱/۰۹/۰۶ - ۰۷:۵۸:۳۸
سنگ بر سبو زدن یعنی آزمایش کردن 
user_image
Amir Kavan
۱۴۰۳/۰۵/۲۵ - ۰۰:۲۷:۱۷
چو خستو نیاید میانش به ار ببرید و این دانم آیین و فر  لطفا معنی کلمه: به ار: را  بگویید .ایا به معنی یک سلاح مثل اره می تواند باشد که بعد ازان ببرید امده. لطفا این معنی را با شعر های دیگری که فردوسی سروده مطابقت دهید و معنی را به فرمایید. من قانع نمی شوم اگر بفرمایید ار به منی اگر است
user_image
Amir Kavan
۱۴۰۳/۰۵/۲۵ - ۰۰:۳۶:۴۳
ه یزدان که او داد دیهیم و فرّاگر نه میانش ببرم به ارّ .  .نه من بیش دارم ز جمشید فرّکه ببرید بیور میانش به ارّ. نمونه دیگری در شعر فردوسی برزگوار که:  ار: می تواند وسیله برنده ای باشد
user_image
Amir Kavan
۱۴۰۳/۰۵/۲۵ - ۰۰:۳۸:۳۲
به یزدان که او داد دیهیم و فرّاگر نه میانش ببرم به ارّ 
user_image
دانیال
۱۴۰۳/۰۵/۲۵ - ۱۲:۲۱:۱۳
سلام و درود؛ معنای ((پوشه چاک)) در بیت 39 چیه؟