فردوسی

فردوسی

بخش ۵

۱

به مهر اندرون بود شاه جهان

که بشنید گفتار کارآگهان

۲

که افراسیاب آمد و صدهزار

گزیده ز ترکان شمرده سوار

۳

سوی شهر ایران نهادست روی

وزو گشت کشور پر از گفت و گوی

۴

دل شاه کاووس ازان تنگ شد

که از بزم رایش سوی جنگ شد

۵

یکی انجمن کرد از ایرانیان

کسی را که بد نیکخواه کیان

۶

بدیشان چنین گفت کافراسیاب

ز باد و ز آتش ز خاک و ز آب

۷

همانا که ایزد نکردش سرشت

مگر خود سپهرش دگرگونه کشت

۸

که چندین به سوگند پیمان کند

زبان را به خوبی گروگان کند

۹

چو گردآورد مردم کینه جوی

بتابد ز پیمان و سوگند روی

۱۰

جز از من نشاید ورا کینه خواه

کنم روز روشن بدو بر سیاه

۱۱

مگر گم کنم نام او در جهان

وگر نه چو تیر از کمان ناگهان

۱۲

سپه سازد و رزم ایران کند

بسی زین بر و بوم ویران کند

۱۳

بدو گفت موبد چه باید سپاه

چو خود رفت باید به آوردگاه

۱۴

چرا خواسته داد باید بباد

در گنج چندین چه باید گشاد

۱۵

دو بار این سر نامور گاه خویش

سپردی به تیزی به بدخواه خویش

۱۶

کنون پهلوانی نگه کن گزین

سزاوار جنگ و سزاوار کین

۱۷

چنین داد پاسخ بدیشان که من

نبینم کسی را بدین انجمن

۱۸

که دارد پی و تاب افراسیاب

مرا رفت باید چو کشتی بر آب

۱۹

شما بازگردید تا من کنون

بپیچم یکی دل برین رهنمون

۲۰

سیاوش ازان دل پراندیشه کرد

روان را از اندیشه چون بیشه کرد

۲۱

به دل گفت من سازم این رزمگاه

به خوبی بگویم بخواهم ز شاه

۲۲

مگر کم رهایی دهد دادگر

ز سودابه و گفت و گوی پدر

۲۳

دگر گر ازین کار نام آورم

چنین لشکری را به دام آورم

۲۴

بشد با کمر پیش کاووس شاه

بدو گفت من دارم این پایگاه

۲۵

که با شاه توران بجویم نبرد

سر سروران اندر آرم به گرد

۲۶

چنین بود رای جهان آفرین

که او جان سپارد به توران زمین

۲۷

به رای و به اندیشهٔ نابکار

کجا بازگردد بد روزگار

۲۸

بدین کار همداستان شد پدر

که بندد برین کین سیاوش کمر

۲۹

ازو شادمان گشت و بنواختش

به نوی یکی پایگه ساختش

۳۰

بدو گفت گنج و گهر پیش تست

تو گویی سپه سر به سر خویش تست

۳۱

ز گفتار و کردار و از آفرین

که خوانند بر تو به ایران زمین

۳۲

گو پیلتن را بر خویش خواند

بسی داستانهای نیکو براند

۳۳

بدو گفت همزور تو پیل نیست

چو گرد پی رخش تو نیل نیست

۳۴

ز گیتی هنرمند و خامش توی

که پروردگار سیاوش توی

۳۵

چو آهن ببندد به کان در گهر

گشاده شود چون تو بستی کمر

۳۶

سیاوش بیامد کمر بر میان

سخن گفت با من چو شیر ژیان

۳۷

همی خواهد او جنگ افراسیاب

تو با او برو روی ازو برمتاب

۳۸

چو بیدار باشی تو خواب آیدم

چو آرام یابی شتاب آیدم

۳۹

جهان ایمن از تیر و شمشیر تست

سر ماه با چرخ در زیر تست

۴۰

تهمتن بدو گفت من بنده‌ام

سخن هرچ گویی نیوشنده‌ام

۴۱

سیاوش پناه و روان منست

سر تاج او آسمان منست

۴۲

چو بشنید ازو آفرین کرد و گفت

که با جان پاکت خرد باد جفت

۴۳

وزان پس خروشیدن نای و کوس

برآمد بیامد سپهدار طوس

۴۴

به درگاه بر انجمن شد سپاه

در گنج دینار بگشاد شاه

۴۵

ز شمشیر و گرز و کلاه و کمر

همان خود و درع و سنان و سپر

۴۶

به گنجی که بد جامهٔ نابرید

فرستاد نزد سیاوش کلید

۴۷

که بر جان و بر خواسته کدخدای

توی ساز کن تا چه آیدت رای

۴۸

گزین کرد ازان نامداران سوار

دلیران جنگی ده و دو هزار

۴۹

هم از پهلو و پارس و کوچ و بلوچ

ز گیلان جنگی و دشت سروچ

۵۰

سپرور پیاده ده و دو هزار

گزین کرد شاه از در کارزار

۵۱

از ایران هرآنکس که گوزاده بود

دلیر و خردمند و آزاده بود

۵۲

به بالا و سال سیاوش بدند

خردمند و بیدار و خامش بدند

۵۳

ز گردان جنگی و نام‌آوران

چو بهرام و چون زنگهٔ شاوران

۵۴

همان پنج موبد از ایرانیان

برافراختند اختر کاویان

۵۵

بفرمود تا جمله بیرون شدند

ز پهلو سوی دشت و هامون شدند

۵۶

تو گفتی که اندر زمین جای نیست

که بر خاک او نعل را پای نیست

۵۷

سراندر سپهر اختر کاویان

چو ماه درخشنده اندر میان

۵۸

ز پهلو برون رفت کاووس شاه

یکی تیز برگشت گرد سپاه

۵۹

یکی آفرین کرد پرمایه کی

که ای نامداران فرخنده پی

۶۰

مبادا جز از بخت همراهتان

شده تیره دیدار بدخواهتان

۶۱

به نیک اختر و تندرستی شدن

به پیروزی و شاد باز آمدن

۶۲

وزان جایگه کوس بر پیل بست

به گردان بفرمود و خود برنشست

۶۳

دو دیده پر از آب کاووس شاه

همی بود یک روز با او به راه

۶۴

سرانجام مر یکدگر را کنار

گرفتند هر دو چو ابر بهار

۶۵

ز دیده همی خون فرو ریختند

به زاری خروشی برانگیختند

۶۶

گواهی همی داد دل در شدن

که دیدار ازان پس نخواهد بدن

۶۷

چنین است کردار گردنده دهر

گهی نوش بار آورد گاه زهر

۶۸

سوی گاه بنهاد کاووس روی

سیاوش ابا لشکر جنگ‌جوی

۶۹

سپه را سوی زابلستان کشید

ابا پیلتن سوی دستان کشید

۷۰

همی بود یکچند با رود و می

به نزدیک دستان فرخنده پی

۷۱

گهی با تهمتن بدی می بدست

گهی با زواره گزیدی نشست

۷۲

گهی شاد بر تخت دستان بدی

گهی در شکار و شبستان بدی

۷۳

چو یک ماه بگذشت لشکر براند

گوپیلتن رفت و دستان بماند

۷۴

سپاهی برفتند با پهلوان

ز زابل هم از کابل و هندوان

۷۵

ز هر سو که بد نامور لشکری

بخواند و بیامد به شهر هری

۷۶

ازیشان فراوان پیاده ببرد

بنه زنگهٔ شاوران را سپرد

۷۷

سوی طالقان آمد و مرورود

سپهرش همی داد گفتی درود

۷۸

ازانپس بیامد به نزدیک بلخ

نیازرد کس را به گفتار تلخ

۷۹

وزان روی گرسیوز و بارمان

کشیدند لشکر چو باد دمان

۸۰

سپهرم بد و بارمان پیش رو

خبر شد بدیشان ز سالار نو

۸۱

که آمد سپاهی و شاهی جوان

از ایران گو پیلتن پهلوان

۸۲

هیونی به نزدیک افراسیاب

برافگند برسان کشتی برآب

۸۳

که آمد ز ایران سپاهی گران

سپهبد سیاووش و با او سران

۸۴

سپه کش چو رستم گو پیلتن

به یک دست خنجر به دیگر کفن

۸۵

تو لشکر بیاری و چندین مپای

که از باد کشتی بجنبد ز جای

۸۶

برانگیخت برسان آتش هیون

کزین سان سخن راند با رهنمون

۸۷

سیاووش زین سو به پاسخ نماند

سوی بلخ چون باد لشکر براند

۸۸

چو تنگ اندر آمد ز ایران سپاه

نشایست کردن به پاسخ نگاه

۸۹

نگه کرد گرسیوز جنگ‌جوی

جز از جنگ جستن ندید ایچ روی

۹۰

چو ز ایران سپاه اندر آمد به تنگ

به دروازهٔ بلخ برخاست جنگ

۹۱

دو جنگ گران کرده شد در سه روز

بیامد سیاووش لشکر فروز

۹۲

پیاده فرستاد بر هر دری

به بلخ اندر آمد گران لشکری

۹۳

گریزان سپهرم بدان روی آب

بشدبا سپه نزد افراسیاب

۹۴

سیاووش در بلخ شد با سپاه

یکی نامه فرمود نزدیک شاه

۹۵

نوشتن به مشک و گلاب و عبیر

چنان‌چون سزاوار بُد بر حریر

۹۶

نخست آفرین کرد بر کردگار

کزو گشت پیروز و به روزگار

۹۷

خداوند خورشید و گردنده ماه

فرازندهٔ تاج و تخت و کلاه

۹۸

کسی را که خواهد برآرد بلند

یکی را کند سوگوار و نژند

۹۹

چرا نه به فرمانش اندر نه چون

خرد کرد باید بدین رهنمون

۱۰۰

ازان دادگر کاو جهان آفرید

ابا آشکارا نهان آفرید

۱۰۱

همی آفرین باد بر شهریار

همه نیکوی باد فرجام کار

۱۰۲

به بلخ آمدم شاد و پیروز بخت

به فر جهاندار باتاج و تخت

۱۰۳

سه روز اندرین جنگ شد روزگار

چهارم ببخشود پروردگار

۱۰۴

سپهرم به ترمذ شد و بارمان

به کردار ناوک بجست از کمان

۱۰۵

کنون تا به جیحون سپاه منست

جهان زیر فر کلاه منست

۱۰۶

به سغد است با لشکر افراسیاب

سپاه و سپهبد بدان روی آب

۱۰۷

گر ایدونک فرمان دهد شهریار

سپه بگذرانم کنم کارزار

۱۰۸

چو نامه بر شاه ایران رسید

سر تاج و تختش به کیوان رسید

۱۰۹

به یزدان پناهید و زو جست بخت

بدان تا ببار آید آن نو درخت

۱۱۰

به شادی یکی نامه پاسخ نوشت

چو تازه بهاری در اردیبهشت

۱۱۱

که از آفرینندهٔ هور و ماه

جهاندار و بخشندهٔ تاج و گاه

۱۱۲

ترا جاودان شادمان باد دل

ز درد و بلا گشته آزاد دل

۱۱۳

همیشه به پیروزی و فرهی

کلاه بزرگی و تاج مهی

۱۱۴

سپه بردی و جنگ را خواستی

که بخت و هنر داری و راستی

۱۱۵

همی از لبت شیر بوید هنوز

که زد بر کمان تو از جنگ توز

۱۱۶

همیشه هنرمند بادا تنت

رسیده به کام دل روشنت

۱۱۷

ازان پس که پیروز گشتی به جنگ

به کار اندرون کرد باید درنگ

۱۱۸

نباید پراگنده کردن سپاه

بپیمای روز و برآرای گاه

۱۱۹

که آن ترک بدپیشه و ریمنست

که هم بدنژادست و هم بدتنست

۱۲۰

همان با کلاهست و با دستگاه

همی سر برآرد ز تابنده ماه

۱۲۱

مکن هیچ بر جنگ جستن شتاب

به جنگ تو آید خود افراسیاب

۱۲۲

گر ایدونک زین روی جیحون کشد

همی دامن خویش در خون کشد

۱۲۳

نهاد از بر نامه بر مهر خویش

همانگه فرستاده را خواند پیش

۱۲۴

بدو داد و فرمود تا گشت باز

همی تاخت اندر نشیب و فراز

۱۲۵

فرستاده نزد سیاوش رسید

چو آن نامهٔ شاه ایران بدید

۱۲۶

زمین را ببوسید و دل شاد کرد

ز هر غم دل پاک آزاد کرد

۱۲۷

ازان نامهٔ شاه چون گشت شاد

بخندید و نامه بسر بر نهاد

۱۲۸

نگه داشت بیدار فرمان اوی

نپیچید دل را ز پیمان اوی

۱۲۹

وزان سو چو گرسیوز شوخ مرد

بیامد بر شاه ترکان چو گرد

۱۳۰

بگفت آن سخنهای ناپاک و تلخ

که آمد سپهبد سیاوش به بلخ

۱۳۱

سپه کش چو رستم سپاهی گران

بسی نامداران و جنگ آوران

۱۳۲

ز هر یک ز ما بود پنجاه بیش

سرافراز با گرزهٔ گاومیش

۱۳۳

پیاده به کردار آتش بدند

سپردار با تیر و ترکش بدند

۱۳۴

نپرد به کردار ایشان عقاب

یکی را سر اندر نیاید بخواب

۱۳۵

سه روز و سه شب بود هم زین نشان

غمی شد سر و اسپ گردنکشان

۱۳۶

ازیشان کسی را که خواب آمدی

ز جنگش بدانگه شتاب آمدی

۱۳۷

بخفتی و آسوده برخاستی

به نوی یکی جنگ آراستی

۱۳۸

برآشفت چون آتش افراسیاب

که چندش چه گویی ز آرام و خواب

۱۳۹

به گرسیوز اندر چنان بنگرید

که گفتی میانش بخواهد برید

۱۴۰

یکی بانگ برزد براندش ز پیش

کجا خواست راندن برو خشم خویش

۱۴۱

بفرمود کز نامداران هزار

بخوانید وز بزم سازید کار

۱۴۲

سراسر همه دشت پرچین نهید

به سغد اندر آرایش چین نهید

۱۴۳

بدین سان به شادی گذر کرد روز

چو از چشم شد دور گیتی فروز

۱۴۴

به خواب و به آرامش آمد شتاب

بغلتید بر جامه افراسیاب

تصاویر و صوت

شاهنامهٔ فردوسی - چاپ مسکو » تصویر 628
شاهنامه خالقی مطلق - دفتر دوم - تصویر ۲۵۱

نظرات

user_image
محمد فخارزاده
۱۳۹۱/۰۱/۲۸ - ۲۱:۲۰:۴۵
بیت 67 به صورت زیر هم آمده که روان تر است:چنین است کردار گردنده دهرگهی نوش یابی از او گاه زهرمنبع: داستان سیاوش دکتر منصور رستگار
user_image
علی
۱۳۹۹/۰۶/۰۲ - ۰۸:۲۱:۱۹
لطفا تصحیح شود:تو لشکر بیاری و چندین مپای > تو لشکر بیارآی و چندین مپایکه چندش چه گویی ز آرام و خواب > که چندین چه گویی ز آرام و خواب
user_image
جهن یزداد
۱۴۰۰/۰۳/۱۶ - ۰۹:۲۹:۳۰
هم از پهلوی پارس کوچ و بلوچ  هم  از پهله ی  پارس کوچ و بلوچ تا زمان ساسانیان  کرمان  بخشی از پارس بود و جایگاه بلوچان و کوچان  در بارز بود  در اینجا   سخن از پهله ی  پارس   است  و پهله و پارسه   هم به  چم  شهرستان و هم بچم جایگاه پهلویان و پارسیلن است و از یاد نبریم که همه ایران را نیز پارسه  و پارس مینامیدند و اینکه میگویند تنها یونان و عرب میگفت دروغی بیش نیست  در شاهنامه نیز پیوسته پارسی بچم ایرانی است نام کهن شهرستان ایرانشهر پرهه /پهره بود از نگاه زبانشناسی پرهه/پهره =پلهه/ پهله= پلخه /بلخ =پرسه/پارسه= پرثه/پرذه/بردع =پله/فیلی=پهل شاهستان =پرهه کوشانشاه =پهله پارسیخان فرارودان  است  و دبیره پهلوی به گونه ای است که پرهه پارسه پلهه پلخه(بلخ) یکجور نوشته میشود و پهلوی نیزدر بیشترین نسخه ها بویژه هرچه کهنترند پلهه نوشته شده  هر سخنوری میداند که  هیچ سخنور درجه دهم نیز  انگونه نمیگوید هم از پهلو و پارس و کوچ و بلوچ  چرا که   آهنگ و روال سخن بهم میریزد ومیان پارس و کوچ  چیزی در نمی گنجد پهلوی پارس و پهلو پارس یک جور نوشته میشود  و یک چم دارند  از نگاه زبانشناسی نیز پهله و پارسه یکی هستند  -  در دستنویسهای کهن نیز همگی از  پهلوی ِ پارس است   انان که ایرانیان  را مردمی ز هم بیگانه و  چند مردمی  میشمارند میخواهند نام پارس و پهلو دوتا باشد و  برای همین  در سروده فردوسی دست می برند با انکه به هیچ گونه نمیتوان این سروده را چیز دگر گرداند 
user_image
جهن یزداد
۱۴۰۱/۰۳/۱۳ - ۱۷:۵۳:۱۶
گزین کرد از ان نامداران سوار  دلیران جنگی دو و ده هزار هم از پهلوی ِ پارس کوچ و بلوچ ز گیلان جنگی و دشت سروچبه بالا و سال سیاوش بدندخردمند و بیدار و خامش بدندبفرمود و لشکر ببیرون شدندز پهلو سوی دشت و هامون شدندسراندر سپهر اختر کاویانچو ماه درخشنده اندر میان
user_image
عبدالرضا فارسی
۱۴۰۱/۰۹/۰۶ - ۰۸:۲۷:۴۳
زبان را به خوبی گروگان کند یعنی قول دادن 
user_image
عبدالرضا فارسی
۱۴۰۱/۰۹/۰۶ - ۰۸:۵۸:۲۸
که زد بر کمان... یعنی چه کسی تو را برای جنگ آماده کرده.