فردوسی

فردوسی

بخش ۹

۱

چو خورشید تابنده بنمود پشت

هوا شد سیاه و زمین شد درشت

۲

سیاووش لشکر به جیحون کشید

به مژگان همی از جگر خون کشید

۳

چو آمد به ترمذ درون بام و کوی

بسان بهاران پر از رنگ و بوی

۴

چنان بد همه شهرها تا به چاچ

تو گفتی عروسی‌ست با طوق و تاج

۵

به هر منزلی ساخته خوردنی

خورش‌های زیبا و گستردنی

۶

چنین تا به قچقار باشی براند

فرود آمد آنجا و چندی بماند

۷

چو آگاهی آمد پذیره شدند

همه سرکشان با تبیره شدند

۸

ز خویشان گزین کرد پیران هزار

پذیره شدن را برآراست کار

۹

بیاراسته چار پیل سپید

سپه را همه داد یکسر نوید

۱۰

یکی برنهاده ز پیروزه تخت

درفشنده مهدی بسان درخت

۱۱

سرش ماه زرین و بومش بنفش

به زر بافته پرنیایی درفش

۱۲

ابا تخت زرین سه پیل دگر

صد از ماه‌رویان زرین کمر

۱۳

سپاهی بران سان که گفتی سپهر

بیاراست روی زمین را به مهر

۱۴

صد اسپ گرانمایه با زین زر

به دیبا بیاراسته سر به سر

۱۵

سیاووش بشنید کامد سپاه

پذیره شدن را بیاراست شاه

۱۶

درفش سپهدار پیران بدید

خروشیدن پیل و اسپان شنید

۱۷

بشد تیز و بگرفتش اندر کنار

بپرسیدش از نامور شهریار

۱۸

بدو گفت کای پهلوان سپاه

چرا رنجه کردی روان را به راه

۱۹

همه بر دل اندیشه این بُد نخست

که بیند دو چشمم ترا تندرست

۲۰

ببوسید پیران سر و پای او

همان خوب چهر دلارای او

۲۱

چنین گفت کای شهریار جوان

مراگر به خواب این نمودی روان

۲۲

ستایش کنم پیش یزدان نخست

چو دیدم ترا روشن و تندرست

۲۳

ترا چون پدر باشد افراسیاب

همه بنده باشیم زین روی آب

۲۴

ز پیوستگان هست بیش از هزار

پرستندگان‌ند با گوشوار

۲۵

تو بی‌کام دل هیچ دم بر مزن

ترا بنده باشد همی مرد و زن

۲۶

مرا گر پذیری تو با پیر سر

ز بهر پرستش ببندم کمر

۲۷

برفتند هر دو به شادی به هم

سخن یاد کردند بر بیش و کم

۲۸

همه ره ز آوای چنگ و رباب

همی خفته را سر برآمد ز خواب

۲۹

همی خاک مشکین شد از مشک و زر

همی اسپ تازی برآورد پر

۳۰

سیاوش چو آن دید آب از دو چشم

ببارید و ز اندیشه آمد به خشم

۳۱

که یاد آمدش بوم زابلستان

بیاراسته تا به کابلستان

۳۲

همان شهر ایرانش آمد به یاد

همی برکشید از جگر سرد باد

۳۳

ز ایران دلش یاد کرد و بسوخت

به کردار آتش رخش برفروخت

۳۴

ز پیران بپیچید و پوشید روی

سپهبد بدید آن غم و درد اوی

۳۵

بدانست کاو را چه آمد بیاد

غمی گشت و دندان به لب بر نهاد

۳۶

به قچقار باشی فرود آمدند

نشستند و یکبار دم بر زدند

۳۷

نگه کرد پیران به دیدار او

نشست و بر و یال و گفتار او

۳۸

بدو در دو چشمش همی خیره ماند

همی هر زمان نام یزدان بخواند

۳۹

بدو گفت کای نامور شهریار

ز شاهان گیتی توی یادگار

۴۰

سه چیزست بر تو که اندر جهان

کسی را نباشد ز تخم مهان

۴۱

یکی آنک از تخمهٔ کیقباد

همی از تو گیرند گویی نژاد

۴۲

و دیگر زبانی بدین راستی

به گفتار نیکو بیاراستی

۴۳

سه دیگر که گویی که از چهر تو

ببارد همی بر زمین مهر تو

۴۴

چنین داد پاسخ سیاووش بدوی

که ای پیر پاکیزه و راست‌گوی

۴۵

خنیده به گیتی به مهر و وفا

ز آهرمنی دور و دور از جفا

۴۶

گر ایدونک با من تو پیمان کنی

شناسم که پیمان من مشکنی

۴۷

گر از بودن ایدر مرا نیکویست

برین کردهٔ خود نباید گریست

۴۸

و گر نیست فرمای تا بگذرم

نمایی ره کشوری دیگرم

۴۹

بدو گفت پیران که مندیش زین

چو اندر گذشتی ز ایران زمین

۵۰

مگردان دل از مهر افراسیاب

مکن هیچ‌گونه به رفتن شتاب

۵۱

پراگنده نامش به گیتی بدی‌ست

ولیکن جز اینست مرد ایزدی‌ست

۵۲

خرد دارد و رای و هوش بلند

به خیره نیاید به راه گزند

۵۳

مرا نیز خویشی‌ست با او به خون

همش پهلوانم همش رهنمون

۵۴

همانا برین بوم و بر صد هزار

به فرمان من بیش باشد سوار

۵۵

همم بوم و بر هست و هم گوسفند

هم اسپ و سلیح و کمان و کمند

۵۶

مرا بی‌نیازیست از هر کسی

نهفته جزین نیز هستم بسی

۵۷

فدای تو بادا همه هرچ هست

گر ایدونک سازی به شادی نشست

۵۸

پذیرفتم از پاک یزدان ترا

به رای و دل هوشمندان ترا

۵۹

که بر تو نیاید ز بدها گزند

نداند کسی راز چرخ بلند

۶۰

مگر کز تو آشوب خیزد به شهر

بیامیزی از دور تریاک و زهر

۶۱

سیاووش بدان گفت‌ها رام شد

برافروخت و اندر خور جام شد

۶۲

به خوردن نشستند یک با دگر

سیاوش پسر گشت و پیران پدر

۶۳

برفتند با خنده و شادمان

به ره بر نجستند جایی زمان

۶۴

چنین تا رسیدند در شهر گنگ

کزان بود خرم سرای درنگ

۶۵

پیاده به کوی آمد افراسیاب

از ایوان میان بسته و پر شتاب

۶۶

سیاوش چو او را پیاده بدید

فرود آمد از اسپ و پیشش دوید

۶۷

گرفتند مر یکدگر را به بر

بسی بوس دادند بر چشم و سر

۶۸

ازان پس چنین گفت افراسیاب

که گردان جهان اندر آمد به خواب

۶۹

ازین پس نه آشوب خیزد نه جنگ

به آبشخور آیند میش و پلنگ

۷۰

برآشفت گیتی ز تور دلیر

کنون روی گیتی شد از جنگ سیر

۷۱

دو کشور سراسر پر از شور بود

جهان را دل از آشتی کور بود

۷۲

به تو رام گردد زمانه کنون

برآساید از جنگ وز جوش خون

۷۳

کنون شهر توران ترا بنده‌اند

همه دل به مهر تو آگنده‌اند

۷۴

مرا چیز با جان همی پیش تست

سپهبد به جان و به تن خویش تست

۷۵

سیاوش برو آفرین کرد سخت

که از گوهر تو مگر داد بخت

۷۶

سپاس از خدای جهان آفرین

کزویست آرام و پرخاش و کین

۷۷

سپه‌دار دست سیاوش به‌دست

بیامد به تخت مهی بر نشست

۷۸

به روی سیاوش نگه کرد و گفت

که این را به گیتی کسی نیست جفت

۷۹

نه زین‌گونه مردم بود در جهان

چنین روی و بالا و فر و مهان

۸۰

ازان پس به پیران چنین گفت رد

که کاووس تندست و اندک خرد

۸۱

که بشکیبد از روی چونین پسر

چنین برز بالا و چندین هنر

۸۲

مرا دیده از خوب دیدار او

بمانده‌ست دل خیره از کار او

۸۳

که فرزند باشد کسی را چنین

دو دیده بگرداند اندر زمین

۸۴

از ایوان‌ها پس یکی برگزید

همه کاخ زربفت‌ها گسترید

۸۵

یکی تخت زرین نهادند پیش

همه پایها چون سر گاومیش

۸۶

به دیبای چینی بیاراستند

فراوان پرستندگان خواستند

۸۷

بفرمود پس تا رود سوی کاخ

بباشد به کام و نشیند فراخ

۸۸

سیاوش چو در پیش ایوان رسید

سر طاق ایوان به کیوان رسید

۸۹

بیامد بران تخت زر بر نشست

هشیوار جان اندر اندیشه بست

۹۰

چو خوان سپهبد بیاراستند

کس آمد سیاووش را خواستند

۹۱

ز هر گونه‌ای رفت بر خوان سخن

همه شادمانی فگندند بن

۹۲

چو از خوان سالار برخاستند

نشستنگه می بیاراستند

۹۳

برفتند با رود و رامشگران

بباده نشستند یکسر سران

۹۴

بدو داد جان و دل افراسیاب

همی بی سیاوش نیامدش خواب

۹۵

همی خورد می تا جهان تیره شد

سرمیگساران ز می خیره شد

۹۶

سیاوش به ایوان خرامید شاد

به مستی ز ایران نیامدش یاد

۹۷

بدان شب هم اندر بفرمود شاه

بدان کس که بودند بر بزمگاه

۹۸

چنین گفت با شیده افراسیاب

که چون سر برآرد سیاوش ز خواب

۹۹

تو با پهلوانان و خویشان من

کسی کاو بود مهتر انجمن

۱۰۰

به شبگیر با هدیه و با غلام

گرانمایه اسپان زرین ستام

۱۰۱

ز لشکر همی هر کسی با نثار

ز دینار وز گوهر شاهوار

۱۰۲

ازین‌گونه پیش سیاوش روند

هشیوار و بیدار و خامش روند

۱۰۳

فراوان سپهبد فرستاد چیز

بدین گونه یک هفته بگذشت نیز

۱۰۴

شبی با سیاوش چنین گفت شاه

که فردا بسازیم هر دو پگاه

۱۰۵

که با گوی و چوگان به میدان شویم

زمانی بتازیم و خندان شویم

۱۰۶

ز هر کس شنیدم که چوگان تو

نبینند گردان به میدان تو

۱۰۷

تو فرزند مایی و زیبای گاه

تو تاج کیانی و پشت سپاه

۱۰۸

بدو گفت شاها انوشه بدی

روان را به دیدار توشه بدی

۱۰۹

همی از تو جویند شاهان هنر

که یابد به هرکار بر تو گذر

۱۱۰

مرا روز روشن به دیدار تست

همی از تو خواهم بد و نیک جست

۱۱۱

به شبگیر گردان به میدان شدند

گرازان و تازان و خندان شدند

۱۱۲

چنین گفت پس شاه توران بدوی

که یاران گزینیم در زخم گوی

۱۱۳

تو باشی بدان‌روی و زین‌روی من

بدو نیم هم زین نشان انجمن

۱۱۴

سیاوش بدو گفت کای شهریار

کجا باشدم دست و چوگان به کار

۱۱۵

برابر نیارم زدن با تو گوی

به میدان هم‌آورد دیگر بجوی

۱۱۶

چو هستم سزاوار یار توام

برین پهن میدان سوار توام

۱۱۷

سپهبد ز گفتار او شاد شد

سخن گفتن هر کسی باد شد

۱۱۸

به جان و سر شاه کاووس گفت

که با من تو باشی هم‌آورد و جفت

۱۱۹

هنر کن به پیش سواران پدید

بدان تا نگویند کاو بد گزید

۱۲۰

کنند آفرین بر تو مردان من

شگفته شود روی خندان من

۱۲۱

سیاوش بدو گفت فرمان تراست

سواران و میدان و چوگان تراست

۱۲۲

سپهبد گزین کرد کلباد را

چو گرسیوز و جهن و پولاد را

۱۲۳

چو پیران و نستیهن جنگجوی

چو هومان که بردارد از آب گوی

۱۲۴

به نزد سیاووش فرستاد یار

چو رویین و چون شیدهٔ نامدار

۱۲۵

دگر اندریمان سوار دلیر

چو ارجاسپ اسپ افگن نره شیر

۱۲۶

سیاوش چنین گفت کای نامجوی

ازیشان که یارد شدن پیش‌گوی

۱۲۷

همه یار شاهند و تنها منم

نگهبان چوگان یکتا منم

۱۲۸

گر ایدونک فرمان دهد شهریار

بیارم به میدان ز ایران سوار

۱۲۹

مرا یار باشند بر زخم گوی

بران سان که آیین بود بر دو روی

۱۳۰

سپهبد چو بشنید زو داستان

بران داستان گشت هم داستان

۱۳۱

سیاوش از ایرانیان هفت مرد

گزین کرد شایستهٔ کارکرد

۱۳۲

خروش تبیره ز میدان بخاست

همی خاک با آسمان گشت راست

۱۳۳

از آوای سنج و دم کره نای

تو گفتی بجنبید میدان ز جای

۱۳۴

سیاووش برانگیخت اسپ نبرد

چو گوی اندر آمد به پیشش به گرد

۱۳۵

بزد هم چنان چون به میدان رسید

بران سان که از چشم شد ناپدید

۱۳۶

بفرمود پس شهریار بلند

که گویی به نزد سیاوش برند

۱۳۷

سیاوش بران گوی بر داد بوس

برآمد خروشیدن نای و کوس

۱۳۸

سیاوش به اسپی دگر برنشست

بیانداخت آن گوی خسرو به دست

۱۳۹

ازان پس به چوگان برو کار کرد

چنان شد که با ماه دیدار کرد

۱۴۰

ز چوگان او گوی شد ناپدید

تو گفتی سپهرش همی برکشید

۱۴۱

ازان گوی خندان شد افراسیاب

سر نامداران برآمد ز خواب

۱۴۲

به آواز گفتند هرگز سوار

ندیدیم بر زین چنین نامدار

۱۴۳

ز میدان به یکسو نهادند گاه

بیامد نشست از برگاه شاه

۱۴۴

سیاووش بنشست با او به تخت

به دیدار او شاد شد شاه سخت

۱۴۵

به لشگر چنین گفت پس نامجوی

که میدان شما را و چوگان و گوی

۱۴۶

همی ساختند آن دو لشکر نبرد

برآمد همی تا به خورشید گرد

۱۴۷

چو ترکان به تندی بیاراستند

همی بردن گوی را خواستند

۱۴۸

ربودند ایرانیان گوی پیش

بماندند ترکان ز کردار خویش

۱۴۹

سیاووش غمی گشت ز ایرانیان

سخن گفت بر پهلوانی زبان

۱۵۰

که میدان بازیست گر کارزار

برین گردش و بخشش روزگار

۱۵۱

چو میدان سرآید بتابید روی

بدیشان سپارید یک‌بار گوی

۱۵۲

سواران عنانها کشیدند نرم

نکردند زان پس کسی اسپ گرم

۱۵۳

یکی گوی ترکان بینداختند

به کردار آتش همی تاختند

۱۵۴

سپهبد چو آواز ترکان شنود

بدانست کان پهلوانی چه بود

۱۵۵

چنین گفت پس شاه توران سپاه

که گفتست با من یکی نیک‌خواه

۱۵۶

که او را ز گیتی کسی نیست جفت

به تیر و کمان چون گشاید دو سفت

۱۵۷

سیاوش چو گفتار مهتر شنید

ز قربان کمان کیی برکشید

۱۵۸

سپهبد کمان خواست تا بنگرد

یکی برگراید که فرمان برد

۱۵۹

کمان را نگه کرد و خیره بماند

بسی آفرین کیانی بخواند

۱۶۰

به گرسیوز تیغ زن داد مه

که خانه بمال و در آور به زه

۱۶۱

بکوشید تا بر زه آرد کمان

نیامد برو خیره شد بدگمان

۱۶۲

ازو شاه بستد به زانو نشست

بمالید خانه کمان را به دست

۱۶۳

به زه کرد و خندان چنین گفت شاه

که اینت کمانی چو باید به راه

۱۶۴

مرا نیز گاه جوانی کمان

چنین بود و اکنون دگر شد زمان

۱۶۵

به توران و ایران کس این را به چنگ

نیارد گرفتن به هنگام جنگ

۱۶۶

بر و یال و کتف سیاوش جزین

نخواهد کمان نیز بر دشت کین

۱۶۷

نشانی نهادند بر اسپریس

سیاوش نکرد ایچ با کس مکیس

۱۶۸

نشست از بر بادپایی چو دیو

برافشارد ران و برآمد غریو

۱۶۹

یکی تیر زد بر میان نشان

نهاده بدو چشم گردنکشان

۱۷۰

خدنگی دگر باره با چارپر

بینداخت از باد و بگشاد پر

۱۷۱

نشانه دوباره به یک تاختن

مغربل بکرد اندر انداختن

۱۷۲

عنان را بپیچید بر دست راست

بزد بار دیگر بران سو که خواست

۱۷۳

کمان را به زه بر بباز و فگند

بیامد بر شهریار بلند

۱۷۴

فرود آمد و شاه برپای خاست

برو آفرین ز آفریننده خواست

۱۷۵

وزان جایگه سوی کاخ بلند

برفتند شادان دل و ارجمند

۱۷۶

نشستند خوان و می آراستند

کسی کاو سزا بود بنشاستند

۱۷۷

میی چند خوردند و گشتند شاد

به نام سیاووش کردند یاد

۱۷۸

بخوان بر یکی خلعت آراست شاه

از اسپ و ستام و ز تخت و کلاه

۱۷۹

همان دست زر جامهٔ نابرید

که اندر جهان پیش ازان کس ندید

۱۸۰

ز دینار وز بدرهای درم

ز یاقوت و پیروزه و بیش و کم

۱۸۱

پرستار بسیار و چندی غلام

یکی پر ز یاقوت رخشنده جام

۱۸۲

بفرمود تا خواسته بشمرند

همه سوی کاخ سیاوش برند

۱۸۳

ز هر کش به توران زمین خویش بود

ورا مهربانی برو بیش بود

۱۸۴

به خویشان چنین گفت کاو را همه

شما خیل باشید هم چون رمه

۱۸۵

بدان شاهزاده چنین گفت شاه

که یک روز با من به نخچیرگاه

۱۸۶

گر آیی که دل شاد و خرم کنیم

روان را به نخچیر بی‌غم کنیم

۱۸۷

بدو گفت هرگه که رای آیدت

بران سو که دل رهنمای آیدت

۱۸۸

برفتند روزی به نخچیرگاه

همی رفت با یوز و با باز شاه

۱۸۹

سپاهی ز هرگونه با او برفت

از ایران و توران بنخچیر تفت

۱۹۰

سیاوش به دشت اندرون گور دید

چو باد از میان سپه بردمید

۱۹۱

سبک شد عنان و گران شد رکیب

همی تاخت اندر فراز و نشیب

۱۹۲

یکی را به شمشیر زد بدو نیم

دو دستش ترازو بد و گور سیم

۱۹۳

به یک جو ز دیگر گرانتر نبود

نظاره شد آن لشکر شاه زود

۱۹۴

بگفتند یکسر همه انجمن

که اینت سرافراز و شمشیرزن

۱۹۵

به آواز گفتند یک با دگر

که ما را بد آمد ز ایران به سر

۱۹۶

سر سروران اندر آمد به تنگ

سزد گر بسازیم با شاه جنگ

۱۹۷

سیاوش هیمدون به نخچیر بود

همی تاخت و افگند در دشت گور

۱۹۸

به غار و به کوه و به هامون بتاخت

بشمشیر و تیر و بنیزه بیاخت

۱۹۹

به هر جایگه بر یکی توده کرد

سپه را ز نخچیر آسوده کرد

۲۰۰

وزان جایگه سوی ایوان شاه

همه شاد دل برگرفتند راه

۲۰۱

سپهبد چه شادان چه بودی دژم

بجز با سیاوش نبودی به هم

۲۰۲

ز جهن و ز گرسیوز و هرک بود

به کس راز نگشاد و شادان نبود

۲۰۳

مگر با سیاوش بدی روز و شب

ازو برگشادی به خنده دو لب

۲۰۴

برین گونه یک سال بگذاشتند

غم و شادمانی بهم داشتند

۲۰۵

سیاوش یکی روز و پیران بهم

نشستند و گفتند هر بیش و کم

۲۰۶

بدو گفت پیران کزین بوم و بر

چنانی که باشد کسی برگذر

۲۰۷

بدین مهربانی که بر تست شاه

به نام تو خسپد به آرامگاه

۲۰۸

چنان دان که خرم بهارش توی

نگارش تویی غمگسارش تویی

۲۰۹

بزرگی و فرزند کاووس شاه

سر از بس هنرها رسیده به ماه

۲۱۰

پدر پیر سر شد تو برنا دلی

نگر سر ز تاج کیی نگسلی

۲۱۱

به ایران و توران توی شهریار

ز شاهان یکی پرهنر یادگار

۲۱۲

بنه دل برین بوم و جایی بساز

چنان چون بود درخور کام و ناز

۲۱۳

نبینمت پیوستهٔ خون کسی

کجا داردی مهر بر تو بسی

۲۱۴

برادر نداری نه خواهر نه زن

چو شاخ گلی بر کنار چمن

۲۱۵

یکی زن نگه کن سزاوار خویش

از ایران منه درد و تیمار پیش

۲۱۶

پس از مرگ کاووس ایران تراست

همان تاج و تخت دلیران تراست

۲۱۷

پس پردهٔ شهریار جهان

سه ماهست با زیور اندر نهان

۲۱۸

اگر ماه را دیده بودی سیاه

از ایشان نه برداشتی چشم ماه

۲۱۹

سه اندر شبستان گرسیوزاند

که از مام وز باب با پروزاند

۲۲۰

نبیره فریدون و فرزند شاه

که هم جاه دارند و هم تاج و گاه

۲۲۱

ولیکن ترا آن سزاوارتر

که از دامن شاه جویی گهر

۲۲۲

پس پردهٔ من چهارند خرد

چو باید ترا بنده باید شمرد

۲۲۳

ازیشان جریرست مهتر بسال

که از خوبرویان ندارد همال

۲۲۴

یکی دختری هست آراسته

چو ماه درخشنده با خواسته

۲۲۵

نخواهد کسی را که آن رای نیست

بجز چهر شاهش دلارای نیست

۲۲۶

ز خوبان جریرست انباز تو

بود روز رخشنده دمساز تو

۲۲۷

اگر رای باشد ترا بنده‌ایست

به پیش تو اندر پرستنده‌ایست

۲۲۸

سیاوش بدو گفت دارم سپاس

مرا خود ز فرزند برتر شناس

۲۲۹

گر او باشدم نازش جان و تن

نخواهم جزو کس ازین انجمن

۲۳۰

سپاسی نهی زین همی بر سرم

که تا زنده‌ام حق آن نسپرم

۲۳۱

پس آنگاه پیران ز نزدیک اوی

سوی خانهٔ خویش بنهاد روی

۲۳۲

چو پیران ز پیش سیاوش برفت

به نزدیک گلشهر تازید تفت

۲۳۳

بدو گفت کار جریره بساز

به فر سیاووش خسرو به ناز

۲۳۴

چگونه نباشیم امروز شاد

که داماد باشد نبیره قباد

۲۳۵

بیاورد گلشهر دخترش را

نهاد از بر تارک افسرش را

۲۳۶

به دیبا و دینار و در و درم

به بوی و به رنگ و به هر بیش و کم

۲۳۷

بیاراست او را چو خرم بهار

فرستاد در شب بر شهریار

۲۳۸

مراو را بپیوست با شاه نو

نشاند از بر گاه چون ماه نو

۲۳۹

ندانست کس گنج او را شمار

ز یاقوت و ز تاج گوهرنگار

۲۴۰

سیاوش چو روی جریره بدید

خوش آمدش خندید و شادی گزید

۲۴۱

همی بود با او شب و روز شاد

نیامد ز کاووس و دستانش یاد

۲۴۲

برین نیز چندی بگردید چرخ

سیاووش را بد ز نیکیش برخ

۲۴۳

ورا هر زمان پیش افراسیاب

فزونتر بدی حشمت و جاه و آب

۲۴۴

یکی روز پیران به به روزگار

سیاووش را گفت کای نامدار

۲۴۵

تو دانی که سالار توران سپاه

ز اوج فلک برفرازد کلاه

۲۴۶

شب و روز روشن روانش توی

دل و هوش و توش و توانش توی

۲۴۷

چو با او تو پیوستهٔ خون شوی

ازین پایه هر دم به افزون شوی

۲۴۸

بباشد امیدش به تو استوار

که خواهی بدن پیش او پایدار

۲۴۹

اگر چند فرزند من خویش تست

مرا غم ز بهر کم و بیش تست

۲۵۰

فرنگیس مهتر ز خوبان اوی

نبینی به گیتی چنان موی و روی

۲۵۱

به بالا ز سرو سهی برترست

ز مشک سیه بر سرش افسرست

۲۵۲

هنرها و دانش ز اندازه بیش

خرد را پرستار دارد به پیش

۲۵۳

از افراسیاب ار بخواهی رواست

چنو بت به کشمیر و کابل کجاست

۲۵۴

شود شاه پرمایه پیوند تو

درفشان شود فر و اورند تو

۲۵۵

چو فرمان دهی من بگویم بدوی

بجویم بدین نزد او آبروی

۲۵۶

سیاوش به پیران نگه کرد و گفت

که فرمان یزدان نشاید نهفت

۲۵۷

اگر آسمانی چنین است رای

مرا با سپهر روان نیست پای

۲۵۸

اگر من به ایران نخواهم رسید

نخواهم همی روی کاووس دید

۲۵۹

چو دستان که پروردگار منست

تهمتن که روشن بهار منست

۲۶۰

چو بهرام و چون زنگهٔ شاوران

جزین نامدران کنداوران

۲۶۱

چو از روی ایشان بباید برید

به توران همی جای باید گزید

۲۶۲

پدر باش و این کدخدایی بساز

مگو این سخن با زمین جز به راز

۲۶۳

اگر بخت باشد مرا نیکخواه

همانا دهد ره به پیوند شاه

۲۶۴

همی گفت و مژگان پر از آب کرد

همی برزد اندر میان باد سرد

۲۶۵

بدو گفت پیران که با روزگار

نسازد خرد یافته کارزار

۲۶۶

نیابی گذر تو ز گردان سپهر

کزویست آرام و پرخاش و مهر

۲۶۷

به ایران اگر دوستان داشتی

به یزدان سپردی و بگذاشتی

۲۶۸

نشست و نشانت کنون ایدرست

سر تخت ایران به دست اندرست

۲۶۹

بگفت این و برخاست از پیش او

چو آگاه گشت از کم و بیش او

۲۷۰

به شادی بشد تا بدرگاه شاه

فرود آمد و برگشادند راه

۲۷۱

همی بود بر پیش او یک زمان

بدو گفت سالار نیکوگمان

۲۷۲

که چندین چه باشی به پیشم به پای

چه خواهی به گیتی چه آیدت رای

۲۷۳

سپاه و در گنج من پیش تست

مرا سودمندی کم و بیش تست

۲۷۴

کسی کاو به زندان و بند منست

گشادنش درد و گزند منست

۲۷۵

ز خشم و ز بند من آزاد گشت

ز بهر تو پیگار من باد گشت

۲۷۶

ز بسیار و اندک چه باید بخواه

ز تیغ و ز مهر و ز تخت و کلاه

۲۷۷

خردمند پاسخ چنین داد باز

که از تو مبادا جهان بی‌نیاز

۲۷۸

مرا خواسته هست و گنج و سپاه

به بخت تو هم تیغ و هم تاج و گاه

۲۷۹

ز بهر سیاوش پیامی دراز

رسانم به گوش سپهبد به راز

۲۸۰

مرا گفت با شاه ترکان بگوی

که من شاد دل گشتم و نامجوی

۲۸۱

بپروردیم چون پدر در کنار

همه شادی آورد بخت تو بار

۲۸۲

کنون همچنین کدخدایی بساز

به نیک و بد از تو نیم بی‌نیاز

۲۸۳

پس پردهٔ تو یکی دخترست

که ایوان و تخت مرا درخورست

۲۸۴

فرنگیس خواند همی مادرش

شود شاد اگر باشم اندر خورش

۲۸۵

پراندیشه شد جان افراسیاب

چنین گفت با دیده کرده پرآب

۲۸۶

که من گفته‌ام پیش ازین داستان

نبودی بران گفته همداستان

۲۸۷

چنین گفت با من یکی هوشمند

که رایش خرد بود و دانش بلند

۲۸۸

که ای دایهٔ بچهٔ شیرنر

چه رنجی که جان هم نیاری به بر

۲۸۹

و دیگر که از پیش کندآوران

ز کار ستاره شمر بخردان

۲۹۰

شمار ستاره به پیش پدر

همی راندندی همه دربدر

۲۹۱

کزین دو نژاده یکی شهریار

بیاید بگیرد جهان در کنار

۲۹۲

به توران نماند برو بوم و رست

کلاه من اندازد از کین نخست

۲۹۳

کنون باورم شد که او این بگفت

که گردون گردان چه دارد نهفت

۲۹۴

چرا کشت باید درختی به دست

که بارش بود زهر و برگش کبست

۲۹۵

ز کاووس وز تخم افراسیاب

چو آتش بود تیز یا موج آب

۲۹۶

ندانم به توران گراید به مهر

وگر سوی ایران کند پاک چهر

۲۹۷

چرا بر گمان زهر باید چشید

دم مار خیره نباید گزید

۲۹۸

بدو گفت پیران که ای شهریار

دلت را بدین کار غمگین مدار

۲۹۹

کسی کز نژاد سیاوش بود

خردمند و بیدار و خامش بود

۳۰۰

بگفت ستاره‌شمر مگرو ایچ

خردگیر و کار سیاوش بسیچ

۳۰۱

کزین دو نژاده یکی نامور

برآرد به خورشید تابنده سر

۳۰۲

بایران و توران بود شهریار

دو کشور برآساید از کارزار

۳۰۳

وگر زین نشان راز دارد سپهر

بیفزایدش هم باندیشه مهر

۳۰۴

بخواهد بدن بی‌گمان بودنی

نکاهد به پرهیز افزودنی

۳۰۵

نگه کن که این کار فرخ بود

ز بخت آنچ پرسند پاسخ بود

۳۰۶

ز تخم فریدون وز کیقباد

فروزنده‌تر زین نباشد نژاد

۳۰۷

به پیران چنین گفت پس شهریار

که رای تو بر بد نیاید به کار

۳۰۸

به فرمان و رای تو کردم سخن

برو هرچ باید به خوبی بکن

۳۰۹

دو تا گشت پیران و بردش نماز

بسی آفرین کرد و برگشت باز

۳۱۰

به نزد سیاوش خرامید زود

برو بر شمرد آن کجا رفته بود

۳۱۱

نشستند شادان دل آن شب بهم

به باده بشستند جان را ز غم

۳۱۲

چو خورشید از چرخ گردنده سر

برآورد برسان زرین سپر

۳۱۳

سپهدار پیران میان را ببست

یکی بارهٔ تیزرو برنشست

۳۱۴

به کاخ سیاووش بنهاد روی

بسی آفرین خواند بر فر اوی

۳۱۵

بدو گفت کامروز برساز کار

به مهمانی دختر شهریار

۳۱۶

چو فرمان دهی من سزاوار او

میان را ببندم پی کار او

۳۱۷

سیاووش را دل پر آزرم بود

ز پیران رخانش پر از شرم بود

۳۱۸

بدو گفت رو هرچ باید بساز

تو دانی که از تو مرا نیست راز

۳۱۹

چو بشنید پیران سوی خانه رفت

دل و جان ببست اندر آن کار تفت

۳۲۰

در خانهٔ جامهٔ نابرید

به گلشهر بسپرد پیران کلید

۳۲۱

کجا بود کدبانوی پهلوان

ستوده زنی بود روشن روان

۳۲۲

به گنج اندرون آنچ بد نامدار

گزیده ز زربفت چینی هزار

۳۲۳

زبرجد طبقها و پیروزه جام

پر از نافهٔ مشک و پر عود خام

۳۲۴

دو افسر پر از گوهر شاهوار

دو یاره یکی طوق و دو گوشوار

۳۲۵

ز گستردنیها شتروار شست

ز زربفت پوشیدینها سه دست

۳۲۶

همه پیکرش سرخ کرده به زر

برو بافته چند گونه گهر

۳۲۷

ز سیمین و زرین شتربار سی

طبقها و از جامهٔ پارسی

۳۲۸

یکی تخت زرین و کرسی چهار

سه نعلین زرین زبرجد نگار

۳۲۹

پرستنده سیصد به زرین کلاه

ز خویشان نزدیک صد نیک‌خواه

۳۳۰

پرستار با جام زرین دو شست

گرفته ازان جام هر یک به دست

۳۳۱

همان صد طبق مشک و صد زعفران

سپردند یکسر به فرمانبران

۳۳۲

به زرین عماری و دیبا جلیل

برفتند با خواسته خیل خیل

۳۳۳

بیورد بانو ز بهر نثار

ز دینار با خویشتن سی‌هزار

۳۳۴

به نزد فرنگیس بردند چیز

روانشان پر از آفرین بود نیز

۳۳۵

وزان روی پیران و افراسیاب

ز بهر سیاوش همه پرشتاب

۳۳۶

به یک هفته بر مرغ و ماهی نخفت

نیامد سر یک تن اندر نهفت

۳۳۷

زمین باغ گشت از کران تا کران

ز شادی و آوای رامشگران

۳۳۸

به پیوستگی بر گوا ساختند

چو زین عهد و پیمان بپرداختند

۳۳۹

پیامی فرستاد پیران چو دود

به گلشهر گفتا فرنگیس زود

۳۴۰

هم امشب به کاخ سیاوش رود

خردمند و بیدار و خامش رود

۳۴۱

چو بانوی بشنید پیغام اوی

به سوی فرنگیس بنهاد روی

۳۴۲

زمین را ببوسید گلشهر و گفت

که خورشید را گشت ناهید جفت

۳۴۳

هم امشب بباید شدن نزد شاه

بیاراستن گاه او را به ماه

۳۴۴

بیامد فرنگیس چون ماه نو

به نزدیک آن تاجور شاه نو

۳۴۵

بدین کار بگذشت یک هفته نیز

سپهبد بیاراست بسیار چیز

۳۴۶

از اسپان تازی و از گوسفند

همان جوشن و خود و تیغ و کمند

۳۴۷

ز دینار و از بدرهای درم

ز پوشیدنیها و از بیش و کم

۳۴۸

وزین مرز تا پیش دریای چین

همی نام بردند شهر و زمین

۳۴۹

به فرسنگ صد بود بالای او

نشایست پیمود پهنای او

۳۵۰

نوشتند منشور بر پرنیان

همه پادشاهی به رسم کیان

۳۵۱

به خان سیاوش فرستاد شاه

یکی تخت زرین و زرین کلاه

۳۵۲

ازان پس بیاراست میدان سور

هرآنکس که رفتی ز نزدیک و دور

۳۵۳

می و خوان و خوالیگران یافتی

بخوردی و هرچند برتافتی

۳۵۴

ببردی و رفتی سوی خان خویش

بدی شاد یک هفته مهمان خویش

۳۵۵

در بسته زندانها برگشاد

ازو شادمان بخت و او نیز شاد

۳۵۶

به هشتم سیاوش بیامد پگاه

اباگرد پیران به نزدیک شاه

۳۵۷

گرفتند هر دو برو آفرین

که‌ای مهتر و شهریار زمین

۳۵۸

همیشه ترا جاودان باد روز

به شادی و بدخواه را پشت کوز

۳۵۹

وزان جایگه بازگشتند شاد

بسی از جهاندار کردند یاد

۳۶۰

چنین نیز یک سال گردان سپهر

همی گشت بیدار بر داد و مهر

۳۶۱

فرستاده آمد ز نزدیک شاه

به نزد سیاوش یکی نیک‌خواه

۳۶۲

که پرسد همی شاه را شهریار

همی گوید ای مهتر نامدار

۳۶۳

بود کت ز من دل بگیرد همی

وزین برنشستن گزیرد همی

۳۶۴

از ایدر ترا داده‌ام تا به چین

یکی گرد برگرد و بنگر زمین

۳۶۵

به شهری که آرام و رای آیدت

همان آرزوها بجای آیدت

۳۶۶

به شادی بباش و به نیکی بمان

ز خوبی مپرداز دل یک زمان

۳۶۷

سیاوش ز گفتار او گشت شاد

بزد نای و کوس و بنه برنهاد

۳۶۸

سلیح و سپاه و نگین و کلاه

ببردند زین‌گونه با او به راه

۳۶۹

فراوان عماری بیاراستند

پس پرده خوبان بپیراستند

۳۷۰

فرنگیس را در عماری نشاند

بنه برنهاد و سپه را براند

۳۷۱

ازو بازنگسست پیران گرد

بنه برنهاد و سپه را ببرد

۳۷۲

به شادی برفتند سوی ختن

همه نامداران شدند انجمن

۳۷۳

که سالار پیران ازان شهر بود

که از بدگمانیش بی‌بهر بود

۳۷۴

همی بود یکماه مهمان او

بران سر چنین بود پیمان او

۳۷۵

ز خوردن نیاسود یک روز شاه

گهی رود و می گاه نخچیرگاه

۳۷۶

سر ماه برخاست آوای کوس

برانگه که خیزد خروش خروس

۳۷۷

بیامد سوی پادشاهی خویش

سپاه از پس پشت و پیران ز پیش

۳۷۸

بران مرز و بوم اندر آگه شدند

بزرگان به راه شهنشه شدند

۳۷۹

به شادی دل از جای برخاستند

جهانی به آیین بیاراستند

۳۸۰

ازان پادشاهی خروشی بخاست

تو گفتی زمین گشت با چرخ راست

۳۸۱

ز بس رامش و نالهٔ کرنای

تو گفتی بجنبد همی دل ز جای

۳۸۲

بجایی رسیدند کاباد بود

یکی خوب فرخنده بنیاد بود

۳۸۳

به یک روی دریا و یک روی کوه

برو بر ز نخچیر گشته گروه

۳۸۴

درختان بسیار و آب روان

همی شد دل سالخورده جوان

۳۸۵

سیاوش به پیران سخن برگشاد

که اینت بر و بوم فرخ نهاد

۳۸۶

بسازم من ایدر یکی خوب جای

که باشد به شادی مرا رهنمای

۳۸۷

برآرم یکی شارستان فراخ

فراوان کنم اندرو باغ و کاخ

۳۸۸

نشستن‌گهی برفرازم به ماه

چنان چون بود در خور تاج و گاه

۳۸۹

بدو گفت پیران که ای خوب رای

بران رو که اندیشه آرد بجای

۳۹۰

چو فرمان دهد من بران سان که خواست

برآرم یکی جای تا ماه راست

۳۹۱

نخواهم که باشد مرا بوم و گنج

زمان و زمین از تو دارم سپنج

۳۹۲

یکی شارستان سازم ایدر فراخ

فراوان بدو اندر ایوان و کاخ

۳۹۳

سیاوش بدو گفت کای بختیار

درخت بزرگی تو آری به بار

۳۹۴

مرا گنج و خوبی همه زان تست

به هر جای رنج تو بینم نخست

۳۹۵

یکی شهر سازم بدین جای من

که خیره بماند دل انجمن

۳۹۶

ازان بوم خرم چو گشتند باز

سیاوش همی بود با دل به راز

۳۹۷

از اخترشناسان بپرسید شاه

که گر سازم ایدر یکی جایگاه

۳۹۸

ازو فر و بختم به سامان بود

وگرکار با جنگ سازان بود

۳۹۹

بگفتند یکسر به شاه گزین

که بس نیست فرخنده بنیاد این

۴۰۰

از اخترشناسان برآورد خشم

دلش گشت پردرد و پرآب چشم

۴۰۱

کجا گفته بودند با او ز پیش

که چون بگذرد چرخ بر کار خویش

۴۰۲

سرانجام چون گرددت روزگار

به زشتی شود بخت آموزگار

۴۰۳

عنان تگاور همی داشت نرم

همی ریخت از دیدگان آب گرم

۴۰۴

بدو گفت پیران که ای شهریار

چه بودت که گشتی چنین سوگوار

۴۰۵

چنین داد پاسخ که چرخ بلند

دلم کرد پردرد و جانم نژند

۴۰۶

که هر چند گرد آورم خواسته

هم از گنج و هم تاج آراسته

۴۰۷

به فرجام یکسر به دشمن رسد

بدی بد بود مرگ بر تن رسد

۴۰۸

کجا آن حکیمان و دانندگان

همان رنج‌بردار خوانندگان

۴۰۹

کجا آن سر تاج شاهنشهان

کجا آن دلاور گرامی مهان

۴۱۰

کجا آن بتان پر از ناز و شرم

سخن گفتن خوب و آوای نرم

۴۱۱

کجا آنک بر کوه بودش کنام

رمیده ز آرام وز کام و نام

۴۱۲

چو گیتی تهی ماند از راستان

تو ایدر ببودن مزن داستان

۴۱۳

ز خاکیم و باید شدن زیر خاک

همه جای ترسست و تیمار و باک

۴۱۴

تو رفتی و گیتی بماند دراز

کسی آشکارا نداند ز راز

۴۱۵

جهان سر به سر عبرت و حکمت‌ست

چرا زو همه بهر من غفلت‌ست

۴۱۶

چو شد سال بر شست و شش، چاره جوی

ز بیشی و از رنج برتاب روی

۴۱۷

تو چنگ فزونی زدی بر جهان

گذشتند بر تو بسی همرهان

۴۱۸

چو زان نامداران جهان شد تهی

تو تاج فزونی چرا برنهی

۴۱۹

نباشی بدین گفته همداستان

یکی شو بخوان نامهٔ باستان

۴۲۰

کزیشان جهان یکسر آباد بود

بدانگه که اندر جهان داد بود

۴۲۱

ز من بشنو از گنگ دژ داستان

بدین داستان باش همداستان

۴۲۲

که چون گنگ دژ در جهان جای نیست

بدان سان زمینی دلارای نیست

۴۲۳

که آن را سیاوش برآورده بود

بسی اندرو رنجها برده بود

۴۲۴

به یک ماه زان روی دریای چین

که بی‌نام بود آن زمان و زمین

۴۲۵

بیابان بیاید چو دریا گذشت

ببینی یکی پهن بی‌آب دشت

۴۲۶

کزین بگذری بینی آباد شهر

کزان شهرها بر توان داشت بهر

۴۲۷

ازان پس یکی کوه بینی بلند

که بالای او برتر از چون و چند

۴۲۸

مرین کوه را گنگ دژ در میان

بدان کت ز دانش نیاید زیان

۴۲۹

چو فرسنگ صد گرد بر گرد کوه

ز بالای او چشم گردد ستوه

۴۳۰

ز هر سو که پویی بدو راه نیست

همه گرد بر گرد او در یکیست

۴۳۱

بدین کوه بینی دو فرسنگ تنگ

ازین روی و زان روی دیوار سنگ

۴۳۲

بدین چند فرسنگ اگر پنج مرد

بباشد به راه از پی کارکرد

۴۳۳

نیابد بریشان گذر صد هزار

زره‌دار و بر گستوان ور سوار

۴۳۴

چو زین بگذری شهر بینی فراخ

همه گلشن و باغ و ایوان و کاخ

۴۳۵

همه شهر گرمابه و رود و جوی

به هر برزنی آتش و رنگ و بوی

۴۳۶

همه کوه نخچیر و آهو به دشت

چو این شهر بینی نشاید گذشت

۴۳۷

تذروان و طاووس و کبک دری

بیابی چو از کوهها بگذری

۴۳۸

نه گرماش گرم و نه سرماش سرد

همه جای شادی و آرام و خورد

۴۳۹

نبینی بدان شهر بیمار کس

یکی بوستان بهشتست و بس

۴۴۰

همه آبها روشن و خوشگوار

همیشه بر و بوم او چون بهار

۴۴۱

درازی و پهناش سی بار سی

بود گر بپیمایدش پارسی

۴۴۲

یک و نیم فرسنگ بالای کوه

که از رفتنش مرد گردد ستوه

۴۴۳

وزان روی هامونی آید پدید

کزان خوبتر جایها کس ندید

۴۴۴

همه گلشن و باغ و ایوان بود

کش ایوانها سر به کیوان بود

۴۴۵

بشد پور کاووس و آنجای دید

مر آن را ز ایران همی برگزید

۴۴۶

تن خویش را نامبردار کرد

فزونی یکی نیز دیوار کرد

۴۴۷

ز سنگ و ز گچ بود و چندی رخام

وزان جوهری کش ندانیم نام

۴۴۸

دو صد رش فزونست بالای اوی

همان سی و پنچ‌ست پهنای اوی

۴۴۹

که آن را کسی تا نبیند به چشم

تو گویی ز گوینده گیرند خشم

۴۵۰

نیاید برو منجنیق و نه تیر

بباید ترا دیدن آن ناگزیر

۴۵۱

ز تیغش دو فرسنگ تا بوم خاک

همه گرد بر گرد خاکش مغاک

۴۵۲

نبیند ز بن دیده بر تیغ کوه

هم از بر شدن مرد گردد ستوه

۴۵۳

بدان آفرین کان چنان آفرید

ابا آشکارا نهان آفرید

۴۵۴

نبایست یار و نه آموزگار

برو بر همه کار دشوار خوار

۴۵۵

جز او را مخوان کردگار جهان

جز او را مدان آشکار و نهان

۴۵۶

به پیغمبرش بر کنیم آفرین

بیارانش بر هر یکی همچنین

۴۵۷

مرا فر نیکی‌دهش یار بود

خردمندی و بخت بیدار بود

۴۵۸

برین سان یکی شارستان ساختند

سرش را به پروین پرداختند

۴۵۹

کنون اندرین هم به کار آوریم

بدو در فراوان نگار آوریم

۴۶۰

چه بندی دل اندر سرای سپنج

چه یازی به رنج و چه نازی به گنج

۴۶۱

که از رنج دیگر کسی برخورد

جهانجوی دشمن چرا پرورد

۴۶۲

چو خرم شود جای آراسته

پدید آید از هر سوی خواسته

۴۶۳

نباشد مرا بودن ایدر بسی

نشیند برین جای دیگر کسی

۴۶۴

نه من شاد باشم نه فرزند من

نه پرمایه گردی ز پیوند من

۴۶۵

نباشد مرا زندگانی دراز

ز کاخ و ز ایوان شوم بی‌نیاز

۴۶۶

شود تخت من گاه افراسیاب

کند بی‌گنه مرگ بر من شتاب

۴۶۷

چنین است رای سپهر بلند

گهی شاد دارد گهی مستمند

۴۶۸

بدو گفت پیران کای سرفراز

مکن خیره اندیشهٔ دل دراز

۴۶۹

که افراسیاب از بلا پشت تست

به شاهی نگین اندر انگشت تست

۴۷۰

مرا نیز تا جان بود در تنم

بکوشم که پیمان تو نشکنم

۴۷۱

نمانم که بادی به تو بگذرد

وگر موی بر تو هوا بشمرد

۴۷۲

سیاوش بدو گفت کای نیکنام

نبینم جز از نیکنامیت کام

۴۷۳

تو پیمان چنین داری و رای راست

ولیکن فلک را جز اینست خواست

۴۷۴

همه راز من آشکارا به تست

که بیدار دل بادی و تندرست

۴۷۵

من آگاهی از فر یزدان دهم

هم از راز چرخ بلند آگهم

۴۷۶

بگویم ترا بودنیها درست

ز ایوان و کاخ اندرآیم نخست

۴۷۷

بدان تا نگویی چو بینی جهان

که این بر سیاوش چرا شد نهان

۴۷۸

تو ای گرد پیران بسیار هوش

بدین گفتها پهن بگشای گوش

۴۷۹

فراوان بدین نگذرد روزگار

که بر دست بیداردل شهریار

۴۸۰

شوم زار من کشته بر بی‌گناه

کسی دیگر آراید این تاج و گاه

۴۸۱

ز گفتار بدخواه و ز بخت بد

چنین بی‌گنه بر سرم بد رسد

۴۸۲

ز کشته شود زندگانی دژم

برآشوبد ایران و توران بهم

۴۸۳

پر از رنج گردد سراسر زمین

دو کشور شود پر ز شمشیر و کین

۴۸۴

بسی سرخ و زرد و سیاه و بنفش

از ایران و توران ببینی درفش

۴۸۵

بسی غارت و بردن خواسته

پراگندن گنج آراسته

۴۸۶

بسا کشورا کان به پای ستور

بکوبند و گردد به جوی آب شور

۴۸۷

از ایران و توران برآید خروش

جهانی ز خون من آید به جوش

۴۸۸

جهاندار بر چرخ چونین نوشت

به فرمان او بردهد هرچ کشت

۴۸۹

سپهدار ترکان ز کردار خویش

پشیمان شود هم ز گفتار خویش

۴۹۰

پشیمانی آنگه نداردش سود

که برخیزد از بوم آباد دود

۴۹۱

بیا تا به شادی خوریم و دهیم

چو گاه گذشتن بود بگذریم

۴۹۲

چو بشنید پیران و اندیشه کرد

ز گفتار او شد دلش پر ز درد

۴۹۳

چنین گفت کز من بد آمد به من

گر او راست گوید همی این سخن

۴۹۴

ورا من کشیده به توران زمین

پراگندم اندر جهان تخم کین

۴۹۵

شمردم همه باد گفتار شاه

چنین هم همی گفت با من پگاه

۴۹۶

وزان پس چنین گفت با دل به مهر

که از جنبش و راز گردان سپهر

۴۹۷

چه داند بدو رازها کی گشاد

همانا ز ایرانش آمد بیاد

۴۹۸

ز کاووس و ز تخت شاهنشهی

بیاد آمدش روزگار بهی

۴۹۹

دل خویش زان گفته خرسند کرد

نه آهنگ رای خردمند کرد

۵۰۰

همه راه زین‌گونه بد گفت و گوی

دل از بودنیها پر از جست و جوی

۵۰۱

چو از پشت اسپان فرود آمدند

ز گفتار یکباره دم برزدند

۵۰۲

یکی خوان زرین بیاراستند

می و رود و رامشگران خواستند

۵۰۳

ببودند یک هفته زین‌گونه شاد

ز شاهان گیتی گرفتند یاد

۵۰۴

به هشتم یکی نامه آمد ز شاه

به نزدیک سالار توران سپاه

۵۰۵

کزانجا برو تا به دریای چین

ازان پس گذر کن به مکران زمین

۵۰۶

همی رو چنین تا سر مرز هند

وزانجا گذر کن به دریای سند

۵۰۷

همه باژ کشور سراسر بخواه

بگستر به مرز خزر در سپاه

۵۰۸

برآمد خروش از در پهلوان

ز بانگ تبیره زمین شد نوان

۵۰۹

ز هر سو سپاه انجمن شد به روی

یکی لشکری گشت پرخاش جوی

۵۱۰

به نزد سیاوش بسی خواسته

ز دینار و اسپان آراسته

۵۱۱

به هنگام پدرود کردن بماند

به فرمان برفت و سپه را براند

۵۱۲

هیونی ز نزدیک افراسیاب

چو آتش بیامد به هنگام خواب

۵۱۳

یکی نامه سوی سیاوش به مهر

نوشته به کردار گردان سپهر

۵۱۴

که تا تو برفتی نیم شادمان

از اندیشه بی‌غم نیم یک زمان

۵۱۵

ولیکن من اندر خور رای تو

به توران بجستم همی جای تو

۵۱۶

گر آنجا که هستی خوش و خرم است

چنان چون بباید دلت بی‌غم است

۵۱۷

به شادی بباش و به نیکی بمان

تو شادان بداندیش تو با غمان

۵۱۸

بدان پادشاهی همی بازگرد

سر بدسگال اندرآور به گرد

۵۱۹

سیاوش سپه برگرفت و برفت

بدان سو که فرمود سالار تفت

۵۲۰

صد اشتر ز گنج و درم بار کرد

چهل را همه بار دینار کرد

۵۲۱

هزار اشتر بختی سرخ موی

بنه بر نهادند با رنگ و بوی

۵۲۲

از ایران و توران گزیده سوار

برفتند شمشیرزن ده هزار

۵۲۳

به پیش سپاه اندرون خواسته

عماری و خوبان آراسته

۵۲۴

ز یاقوت و ز گوهر شاهوار

چه از طوق و ز تاج وزگوشوار

۵۲۵

چه مشک و چه کافور و عود و عبیر

چه دیبا و چه تختهای حریر

۵۲۶

ز مصری و چینی و از پارسی

همی رفت با او شتر بار سی

۵۲۷

چو آمد بران شارستان دست آخت

دو فرسنگ بالا و پهناش ساخت

۵۲۸

از ایوان و میدان و کاخ بلند

ز پالیز وز گلشن ارجمند

۵۲۹

بیاراست شهری بسان بهشت

به هامون گل و سنبل و لاله کشت

۵۳۰

بر ایوان نگارید چندی نگار

ز شاهان وز بزم وز کارزار

۵۳۱

نگار سر و تاج و کاووس شاه

نگارید با یاره و گرز و گاه

۵۳۲

بر تخت او رستم پیلتن

همان زال و گودرز و آن انجمن

۵۳۳

ز دیگر سو افراسیاب و سپاه

چو پیران و گرسیوز کینه‌خواه

۵۳۴

بهر گوشه‌ای گنبدی ساخته

سرش را به ابراندر افراخته

۵۳۵

نشسته سراینده رامشگران

سر اندر ستاره سران سران

۵۳۶

سیاووش گردش نهادند نام

همه شهر زان شارستان شادکام

۵۳۷

چو پیران بیامد ز هند و ز چین

سخن رفت زان شهر با آفرین

۵۳۸

خنیده به توران سیاووش گرد

کز اختر بنش کرده شد روز ارد

۵۳۹

از ایوان و کاخ و ز پالیز و باغ

ز کوه و در و رود وز دشت راغ

۵۴۰

شتاب آمدش تا ببیند که شاه

چه کرد اندران نامور جایگاه

۵۴۱

هرآنکس که او از در کار بود

بدان مرز با او سزاوار بود

۵۴۲

هزار از هنرمند گردان گرد

چو هنگامهٔ رفتن آمد ببرد

۵۴۳

چو آمد به نزدیک آن جایگاه

سیاوش پذیره شدش با سپاه

۵۴۴

چو پیران به نزد سیاوش رسید

پیاده شد از دور کاو را بدید

۵۴۵

سیاوش فرود آمد از نیل رنگ

مر او را گرفت اندر آغوش تنگ

۵۴۶

بگشتند هر دو بدان شارستان

ز هر در زدند از هنر داستان

۵۴۷

سراسر همه باغ و میدان و کاخ

همی دید هرسو بنای فراخ

۵۴۸

سپهدار پیران ز هر سو براند

بسی آفرین بر سیاوش بخواند

۵۴۹

بدو گفت گر فر و برز کیان

نبودیت با دانش اندر جهان

۵۵۰

کی آغاز کردی بدین گونه جای

کجا آمدی جای زین سان به پای

۵۵۱

بماناد تا رستخیز این نشان

میان دلیران و گردنکشان

۵۵۲

پسر بر پسر همچنین شاد باد

جهاندار و پیروز و فرخ نژاد

۵۵۳

چو یک بهره از شهر خرم بدید

به ایوان و باغ سیاوش رسید

۵۵۴

به کاخ فرنگیس بنهاد روی

چنان شاد و پیروز و دیهیم جوی

۵۵۵

پذیره شدش دختر شهریار

بپرسید و دینار کردش نثار

۵۵۶

چو بر تخت بنشست و آن جای دید

بران سان بهشتی دلارای دید

۵۵۷

بدان نیز چندی ستایش گرفت

جهان آفرین را نیایش گرفت

۵۵۸

ازان پس بخوردن گرفتند کار

می و خوان و رامشگر و میگسار

۵۵۹

ببودند یک هفته با می به دست

گهی خرم و شاددل گاه مست

۵۶۰

به هشتم ره‌آورد پیش آورید

همان هدیهٔ شارستان چون سزید

۵۶۱

ز یاقوت و زگوهر شاهوار

ز دینار وز تاج گوهرنگار

۵۶۲

ز دیبا و اسپان به زین پلنگ

به زرین ستام و جناغ خدنگ

۵۶۳

فرنگیس را افسر و گوشوار

همان یاره و طوق گوهرنگار

۵۶۴

بداد و بیامد بسوی ختن

همی رای زد شاد با انجمن

۵۶۵

چو آمد به شادی به ایوان خویش

همانگاه شد در شبستان خویش

۵۶۶

به گلشهر گفت آنک خرم بهشت

ندید و نداند که رضوان چه کشت

۵۶۷

چو خورشید بر گاه فرخ سروش

نشسته به آیین و با فر و هوش

۵۶۸

به رامش بپیمای لختی زمین

برو شارستان سیاوش ببین

۵۶۹

خداوند ازان شهر نیکوترست

تو گویی فروزندهٔ خاورست

۵۷۰

وزان جایگه نزد افراسیاب

همی رفت برسان کشتی بر آب

۵۷۱

بیامد بگفت آن کجا کرده بود

همان باژ کشور که آورده بود

۵۷۲

بیاورد پیشش همه سربسر

بدادش ز کشور سراسر خبر

۵۷۳

که از داد شه گشت آباد بوم

ز دریای چین تا به دریای روم

۵۷۴

وزانجا به کار سیاوش رسید

سراسر همه یاد کرد آنچ دید

۵۷۵

ز کار سیاوش بپرسید شاه

وزان شهر و آن کشور و جایگاه

۵۷۶

بدو گفت پیران که خرم بهشت

کسی کاو نبیند به اردیبهشت

۵۷۷

سروش آوریدش همانا خبر

که چونان نگاریدش آن بوم و بر

۵۷۸

همانا ندانند ازان شهر باز

نه خورشید ازان مهتر سرافراز

۵۷۹

یکی شهر دیدم که اندر زمین

نبیند دگر کس به توران و چین

۵۸۰

ز بس باغ و ایوان و آب روان

برآمیخت گفتی خرد با روان

۵۸۱

چو کاخ فرنگیس دیدم ز دور

چو گنج گهر بد به میدان سور

۵۸۲

بدان زیب و آیین که داماد تست

ز خوبی به کام دل شاد تست

۵۸۳

گله کرد باید به گیتی یله

ترا چون نباشد ز گیتی گله

۵۸۴

گر ایدونک آید ز مینو سروش

نباشد بدان فر و اورنگ و هوش

۵۸۵

و دیگر دو کشور ز جنگ و ز جوش

برآسود چون مهتر آمد به هوش

۵۸۶

بماناد بر ما چنین جاودان

دل هوشمندان و رای ردان

۵۸۷

زگفتار او شاد شد شهریار

که دخت برومندش آمد به بار

۵۸۸

به گرسیوز این داستان برگشاد

سخنهای پیران همه کرد یاد

۵۸۹

پس آنگه به گرسیوز آهسته گفت

نهفته همه برگشاد از نهفت

۵۹۰

بدو گفت رو تا سیاووش گرد

ببین تا چه جایست بر گرد گرد

۵۹۱

سیاوش به توران زمین دل نهاد

از ایران نگیرد دگر هیچ یاد

۵۹۲

مگر کرد پدرود تخت و کلاه

چو گودرز و بهرام و کاووس شاه

۵۹۳

بران خرمی بر یکی خارستان

همی بوم و بر سازد و شارستان

۵۹۴

فرنگیس را کاخهای بلند

برآورد و دارد همی ارجمند

۵۹۵

چو بینی به خوبی فراوان بگوی

به چشم بزرگی نگه کن به روی

۵۹۶

چو نخچیر و می باشد و دشت و کوه

نشینند پیشت ز ایران گروه

۵۹۷

بدانگه که یاد من آید به دست

چو خوردی به شادی بباید نشست

۵۹۸

یکی هدیه آرای بسیار مر

ز دینار وز اسب و زرین کمر

۵۹۹

همان گوهر و تخت و دیبای چین

همان یاره و گرز و تیغ و نگین

۶۰۰

ز گستردنیها و از بوی و رنگ

ببین تا ز گنجت چه آید به چنگ

۶۰۱

فرنگیس را هدیه بر همچنین

برو با زبانی پر از آفرین

۶۰۲

اگر آب دارد ترا میزبان

بران شهر خرم دو هفته بمان

تصاویر و صوت

شاهنامهٔ فردوسی - چاپ مسکو » تصویر 667
شاهنامه خالقی مطلق - دفتر دوم - تصویر ۱
شاهنامهٔ خالقی - دفتر هفتم - تصویر ۱
شاهنامه خالقی مطلق - دفتر چهارم - تصویر ۱
شاهنامهٔ خالقی - دفتر هشتم - تصویر ۱
شاهنامه خالقی مطلق - دفتر ششم - تصویر ۱
شاهنامه خالقی مطلق - دفتر یکم - تصویر ۲۴
شاهنامه خالقی مطلق - دفتر سوم - تصویر ۱
شاهنامه خالقی مطلق - دفتر پنجم - تصویر ۱

نظرات

user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۴/۲۸ - ۰۰:۳۲:۱۲
با درود از منشن پهلوی و منش فارسی یعنی general disposition لغت نویی به نام مینه ساخته شده است که معنی idea می دهد و مینه ای هم ارمانی و ideal , با درود به دکتر ملایری و نسک زیبایی که در اختر فیزیک نوشته اند ، انجا برخوردم به مینه .
user_image
آوا
۱۳۹۷/۰۶/۱۹ - ۰۵:۰۸:۲۲
سلاممفهوم که خورشید گیرند گردان به یوز رو کسی می دونه؟
user_image
علی
۱۳۹۹/۰۶/۰۴ - ۱۴:۴۹:۵۵
لطفا تصحیح شود:شناسم که پیان من مشکنی > شناسم که پیمان من مشکنیسیاوش هیمدون به نخچیر بور > سیاوش همیدون به نخچیر بوریکی دختری هستی آراسته > یکی دختری هست آراستهفرونتر بدی حشمت و جاه و آب > فزونتر بدی حشمت و جاه و آببه زرین عماری و دیبا و جلیل > به زرین عماری و دیبا جلیلبیورد بانو ز بهر نثار > بیآورد بانو ز بهر نثارنیمد سر یک تن اندر نهفت > نیآمد سر یک تن اندر نهفت
user_image
امین
۱۴۰۰/۱۱/۱۹ - ۱۳:۱۳:۰۹
نشانه نهادند بر اسپریس  سیاوش نکرد ایچ با کس مکیس مکیس یعنی تعارف در حالی که در فرهنگ معین و دیگر فرهنگ ها به اشتباه آن را واژه ای عربی دانسته اند و معنی سخت گیری را برای آن در نظر گرفته اند
user_image
جهن یزداد
۱۴۰۲/۰۶/۳۱ - ۰۶:۱۰:۴۷
سیاوش بر اشفت از ایرانیانسخن گفت بر پهلوانی زبان
user_image
جهن یزداد
۱۴۰۳/۰۳/۱۶ - ۱۲:۳۴:۴۷
  چو ترکان به تندی بیاراستند همی بردن گوی را خواستند ربودند ایرانیان گوی پیش بماندند ترکان ز کردار خویش سیاوش برآشفت از ایرانیان سخن گفت بر پهلوانی زبان که میدان بازیست گر کارزار برین گردش و بخشش روزگار چو میدان سرآید بتابید روی بدیشان سپارید یک‌بار گوی سواران عنانها کشیدند نرم نکردند زان پس کسی اسپ گرم یکی گوی ترکان بینداختند به کردار آتش همی تاختند سپهبد چو آواز ترکان شنود بدانست کان پهلوانی چه بود