
فیض کاشانی
غزل شمارهٔ ۲۳۵
۱
تا جان نشود ز این و آن فرد
بر دل نشود غم جهان فرد
۲
تا دل نشود بعشق او جفت
جان کی گردد در این و آن فرد
۳
در آتش عشق تا نجوشی
جان می نتوان فدای آن کرد
۴
بیدردی از آن تمام دردی
در دست دوای مرد بیدرد
۵
درد است دوای هر فسرده
بفروش متاع جان بخردرد
۶
تا مرد زنان و رهزنانی
در راه خدای نیستی فرد
۷
بزدای ز دل غبار کثرت
بنگر بجمال واحد فرد
۸
کی فیض رسد بگرد مردان
تا زو باقیست ذرهٔ گرد
تصاویر و صوت

نظرات