
فیض کاشانی
غزل شمارهٔ ۲۴۸
۱
چه عیش آن را که سودایی ندارد
سر شوریده در پایی ندارد
۲
چه لذت یابد از عمر آنکه در سر
خیال سروبالایی ندارد
۳
چه حظ از زندگی دارد که در دل
جمال ماهسیمایی ندارد
۴
ز چشم بیفروغش بهرهای نیست
که در رویی تماشایی ندارد
۵
تنش بیجان دلش خالی ز معنی است
که در سر عشق زیبایی ندارد
۶
کسی کو عشق و مأوایش نباشد
به عالم هیچ مأوایی ندارد
۷
برون باید فکند آن سینه از دل
که در سر شور و غوغایی ندارد
۸
کسی کو را به کوی عشق ره نیست
به زندانست صحرایی ندارد
۹
چو فیض آنکس که با عشق آشنا شد
دلش دیگر تمنائی ندارد
تصاویر و صوت

نظرات