فیض کاشانی

فیض کاشانی

غزل شمارهٔ ۵۳

۱

براوج خوبی دیدم مهی شب

گفتم زمهرش در تاب و در تب

۲

گفتم چه باشد نزد من آئی

در خدمت تو باشم یک امشب

۳

گفتا چه مطلب از خدمت من

گفتم چه باشد غیر از تو مطلب

۴

گفتا بیایم منزل کدامست

گفتی که شد روز در چشمم آن شب

۵

گفتم ثنایش کردم دعایش

در حفظ دارش از چشم یا رب

۶

آمد بمنزل بنشست در دل

گفتی که جانی آمد بقالب

۷

گفتا چه خواهی ؟ گفتم جمالت

گه مست از چشم گه بیخود از لب

۸

از زلف گاهی خاطر پریشان

از غمزه گاهی در تاب و در تب

۹

گفتا که چشمم مستیست خونخوار

وین زلف و غمزه مار است و عقرب

۱۰

چون تو گرفتار داریم بسیار

در دام زلف و در چاه غبغب

۱۱

میگفت سرخوش شیرین و دلکش

گفتی که شکر میبارد از لب

۱۲

گفتم لبت را یعنی ببوسم

شد در حیا زد انگشت بر لب

۱۳

گفتم دهانت گفتا که حرفیست

بی جام و باده و آنگه لبالب

۱۴

گفتم که بالات گفتا بلائیست

بگذر بخیری زین گونه مطلب

۱۵

این گفت و برخواست صد فتنه شد راست

روز قیامت دیدم من آن شب

۱۶

چون بنگریدم کس را ندیدم

نی پیش و نی پس نه راست و نه چپ

۱۷

در سوز دل ماند از حسرتش فیض

با آه و ناله با بانگ یا رب

۱۸

دل بکن جانا از این دیر خراب

کاسمان در رفتنت دارد شتاب

تصاویر و صوت

نظرات