فیض کاشانی

فیض کاشانی

غزل شمارهٔ ۵۹۶

۱

رسید از دوست پیغامی که مستان را نظر کردم

شدم من مست پیغامش ز خود بی‌خود سفر کردم

۲

چوره بردم بکوی دوست کی گنجم دگر درپوست

بیفکندم ز خود خود را رهش را پا ز سر کردم

۳

چوجان آهنگ‌جانان کرد وصل دوست شد نزدیک

ز پا تا سر بصر گشتم سراسر تن نظر کردم

۴

بیاد دوست چون افتم ز چشمانم گهر ریزد

سرشگم را بدریای خیال او گهر کردم

۵

ز جانم بر زبان گر چشمهٔ حکمت شود جاری

از آن زاری مدد یابم که در وقت سحر کردم

۶

قضا افکند هر گه سوی من تیر فراموشی

بیادش تازه کردم جان خیالش را سپر کردم

۷

بدستم خیری ار جاری شود زان منبع خیر است

ز من گر طاعتی آید نه پنداری هنر کردم

۸

شراری از دمم تا کم نگردد از دم سردی

بهر جا زاهد خشکی که دیدم زو حذر کردم

۹

اگر بیوقت و بیجا فیض رازی گفت معذور است

هجوم غم چو جا را تنگ کرد از دل به در کردم

تصاویر و صوت

نظرات