فیض کاشانی

فیض کاشانی

شمارهٔ ۱۴۱

۱

بسی شوق تو در دل هست و می‌‏دانم که می‌‏دانی

که هم نادیده می‏‌بینی و هم ننوشته می‏‌خوانی

۲

نداند قدر تو سنّی که از اوهام بیرونی

نبیند چشم نابینا خصوص اسرار پنهانی

۳

ملک در سجده آدم زمین بوسید و نیت کرد

که در حسن تو چیزی یافت پیش از طور انسانی

۴

بسی سرگشته‏‌اند این فرقهٔ حق در فراق تو

مباد این جمع را یا رب غم از باد پریشانی‏

۵

ز حق امّید می‌‏دارم که بردارد حجاب از راه

دری از غیب بگشاید برون آیم ز حیرانی

۶

ز یمن مقدمش معمور گردد سر به سر عالم

نماند هیچ جا ویران مگر اقلیم ویرانی

۷

نماند یک دل خسته نماند یک در بسته

مخور اندوه و شادی کن گره بگشا ز پیشانی

۸

شب هجرانش آخر روز وصلی در عقب دارد

بکن ای فیض دشواری به یاد عهد آسانی

تصاویر و صوت

نظرات