
فروغی بسطامی
غزل شمارهٔ ۱۸۵
۱
بیدادگر نگارا تا کی جفا توان کرد
پاداش آن جفاها یک ره وفا توان کرد
۲
بیگانه رحمت آورد بر زحمت دل ما
کی آنقدر تطاول با آشنا توان کرد
۳
مخمور و تشنگانیم زان چشم و لعل میگون
جانی به ما توان داد، کامی روا توان کرد
۴
وقتی به یک اشارت جانی توان خریدن
گاهی به یک تبسم دردی دوا توان کرد
۵
یک بار اگر بپرسی احوال بینصیبان
با صد هزار حرمان دل را رضا توان کرد
۶
هر مدعا که خواهی گر از دعا دهد دست
چندی به سر توان زد عمری دعا توان کرد
۷
گر جذبهٔ محبت آتش به دل فروزد
برگ هوس توان سوخت ترک هوا توان کرد
۸
گر پیر بادهخواران گیرد ز لطف دستم
هر سو به کام خاطر عیشی به پا توان کرد
۹
گر جرعهای بریزد بر خاک لعل ساقی
خاک سبوکشان را آب بقا توان کرد
۱۰
گر آدمی درآید در عالم خدایی
آدم ز نو توان ساخت عالم بنا توان کرد
۱۱
گر نیم شب بنالی از سوز دل فروغی
راه قضا توان زد، دفع بلا توان کرد
نظرات