
فروغی بسطامی
غزل شمارهٔ ۲۱۸
۱
کاش میداد خدا هر نفسم جانی چند
تا به هر گام تو میکردم قربانی چند
۲
چشم بد دور ز حسن تو پریچهره که کشت
حسرت خاتم لعل تو سلیمانی چند
۳
چه غم از کشمکش گردش دوران دارد
هر که با چشم تو ساغر زده دورانی چند
۴
ساقی چشم تواش باده به پیمانه نکرد
هر که بشکست در این میکده پیمانی چند
۵
کسی از کافر چشم تو نپرسید آخر
کز چه رو ریختهای خون مسلمانی چند
۶
آه اگر دامن پاک تو نیارند به دست
خستگانی که دریدند گریبانی چند
۷
از سر زلف پریشان تو معلومم گشت
که چرا جمع نشد حال پریشانی چند
۸
بر نمیخورد دل از عمر گرانمایهٔ خویش
که نمیخورد ز مژگان تو پیکانی چند
۹
ای دریغا که به دامان تو دستم نرسید
با وجودی که زدم دست به دامانی چند
۱۰
مژده ای دل که ز دیوان محبت امروز
از پی قتل تو صادر شده فرمانی چند
۱۱
تا فروغی هوس چهرهٔ نیر دارد
پای تا سر شده آمادهٔ نیرانی چند
نظرات
ندا
سید محسن