
فروغی بسطامی
غزل شمارهٔ ۲۴۳
۱
جمعی که مرهم جگر خستهٔ منند
از جعد عنبرین همه عنبر به دامنند
۲
از تیر غمزه رخنه به جانم فکندهاند
خیلی که از دو زلف خداوند جوشنند
۳
من دشمنم به خیل نکویان که این گروه
با دشمنان موافق و با دوست دشمنند
۴
تعیین دل مکن بر خوبان سنگ دل
زیرا که در شکستن دلها معینند
۵
گر بشکنند شیشهٔ دل را غریب نیست
سیمین بران که سختتر از کوه آهنند
۶
آنان که برده ساقی سرمست هوششان
از دستبرد فتنهٔ ایام ایمنند
۷
بی پرده گشت راز من ای ماه خرگهی
شد وقت آن که پرده ز رویت برافکنند
۸
دل بستگان زلف تو آسوده از نجات
افتادگان دام تو فارغ ز گلشنند
۹
با آن که هیچ ناله به گوشت نمیرسد
شهری ز دست عشق تو سرگرم شیونند
۱۰
خلقی کنند منع فروغی به راه عشق
کاسوده دل ز غمزهٔ آن چشم رهزنند
نظرات
چالیست