فروغی بسطامی

فروغی بسطامی

غزل شمارهٔ ۲۶۳

۱

هر جا که به طنازی، آن سرو روان آید

دل بر سر دل ریزد، جان از پی جان آید

۲

حسرت نبرد عاشق جز بر دل مشتاقی

کز رهگذر خوبان حسرت نگران آید

۳

شهری به ره آن مه، خون در دل و جان بر لب

فریاد که از دستش یک شهر به جان آید

۴

هرگز نتوان رفتن بیرون ز کمین گاهی

کان ترک شکارافکن با تیر و کمان آید

۵

باید که تنم گردد چون موی به باریکی

شاید به کنار من آن موی میان آید

۶

مشکل ز وجود من ماند اثری باقی

وقتی که به سر رفتم آن جان جهان آید

۷

آنجا که تو بنشینی، خلقی به فغان خیزد

وانجا که تو برخیزی، شهری به امان آید

۸

ترسم ندهی راهم در صحن گلستانت

تا تازه بهارت را آسیب خزان آید

۹

اندوه نمی‌ماند در عشق فروغی را

هر گه به دل تنگش آن تنگ دهان آید

تصاویر و صوت

نظرات