
فروغی بسطامی
غزل شمارهٔ ۳۰۱
۱
کمتر فکن به چاه زنخدان نگاه خویش
ترسم خدای ناکرده درافتی به چاه خویش
۲
گر در محبت تو بریزند خون من
خود روز رستخیز شوم عذرخواه خویش
۳
امروز اگر به جرم وفا میکشی مرا
فردای حشر معترفم بر گناه خویش
۴
اکنون که خاک راه تو شد جان پاک من
زنهار پا مکش ز سر خاک راه خویش
۵
برگشتهام ز کوی تو تا یک جهان امید
نومید کس مباد ز امیدگاه خویش
۶
روزی اگر در آینه افتد نگاه تو
مفتون شوی ز فتنهٔ چشم سیاه خویش
۷
از خاک غیر نرگس بیمار بر نخاست
تا چشم ما گریست به حال تباه خویش
۸
درماندهام به عالم عشقش ز بی کسی
آه ار نگیردم غم او در تباه خویش
۹
نازد به خیل غمزه بت نازنین من
چون خسروی که ناز کند بر سپاه خویش
۱۰
با جور او بساز فروغی که اهل دل
جایی نمیبرند شکایت ز شاه خویش
نظرات
عبد الله