فروغی بسطامی

فروغی بسطامی

غزل شمارهٔ ۴۳۳

۱

من بندهٔ آنم که ببوسد دهن تو

وز هر دهنی نشنود الا سخن تو

۲

ترسم به جنون کار کشد اهل خرد را

در سلسلهٔ زلف شکن بر شکن تو

۳

اندیشهٔ مردم همه از شور قیامت

تشویش من از قامت عاشق فکن تو

۴

شاید که شود رنگ به خون دل شیرین

هر تیشه که بر سنگ زند کوه کن تو

۵

بلبل خجل از زمزمهٔ مرغ دل من

گل منفعل از غنچهٔ شاخ چمن تو

۶

هر طایر خوش نغمه که در باغ بهشت است

حسرت کشد از باغ گل و یاسمن تو

۷

از فخر نهد پا به سر یوسف مصری

هر دل که در افتاده به چاه ذقن تو

۸

پیداست که هرگز ننهد روی به بهبود

زخم دل عشاق ز مشک ختن تو

۹

بس جامهٔ طاقت که بر اندام فروغی

گردیده قبا از هوس پیرهن تو

تصاویر و صوت

نظرات