
فضولی
شمارهٔ ۱۶۴
۱
جان بیرون رفته را بویت به تن میآورد
مرده را ذوق کلامت در سخن میآورد
۲
هست شبنم یا نسیم صبح با ذکر لبت
غنچهها را آب حسرت در دهن میآورد
۳
زلف پرچین برگشا تا بر خطا قایل شود
آنکه رنجی میبرد مشک از ختن میآورد
۴
سوی شیرین جوی شیر از بیستون هر صبح و شام
سیل سیلاب سرشک کوهن میآورد
۵
بوی گل گر از چمن بیرون رود بیوجه نیست
بلبل گمگشته را سوی چمن میآورد
۶
سرورا نسبت به نخل قامت خوبان مکن
نخل قامت میوه سیب ذقن میآورد
۷
در غم آن قامت و عارض فضولی هرکه مرد
تا قیامت خاک او سرو و سمن میآورد
نظرات