فضولی

فضولی

شمارهٔ ۲۲۴

۱

روی می‌تابد ز من گر ماه تابان گویمش

می رود از پیشم از سرو خرامان گویمش

۲

می خورد خون دلم گر گویمش جان منی

می شود از چشم من پنهان اگر جان گویمش

۳

با چنین حسنی که رشک از لطف آن دارد ملک

هر که انسان گویدش نتوانم انسان گویمش

۴

ای خوش آن وقتی که گویم حال دل پیشش ولی

هر چه گویم از پریشانی پریشان گویمش

۵

سجده روی بتان را کفر می خواند فقیه

از مسلمانی نباشد گر مسلمان گویمش

۶

نیست در دور رخش روی زمین را خال شب

با چنین رخساره چون شمع شبستان گویمش

۷

تیغ بیدادش فضولی بر من احسانیست لیک

از بلای قطع می‌ترسم که احسان گویمش

تصاویر و صوت

نظرات