فضولی

فضولی

شمارهٔ ۲۵۲

۱

ندیده کام دل از کوی آن سیمین بدن رفتم

به سان لاله بر دل داغ حسرت زین چمن رفتم

۲

به هم بودیم همچون خار و گل عمری بحمدالله

خلاف رسم دوران فلک او ماند من رفتم

۳

نگاری همنشینم بود نقشی زد فلک ناگه

که او چون نقش شیرین ماند و من چون کوهکن رفتم

۴

چو شمع انجمن شب سوختم تا صبح بر یادش

چو خورشید رخش انداخت پرتو ز انجمن رفتم

۵

پس از تیری که زد از کوی خویشم راند ناکشته

ز کوی او شکسته خاطر و آزرده تن رفتم

۶

ز جام شوق بودم مست ای غافل نپنداری

کزین بزم طرب با اختیار خویشتن رفتم

۷

فضولی چاره دردم مکن در کوی او کانجا

برای زار مردن نه برای زیستن رفتم

تصاویر و صوت

نظرات