
فضولی
شمارهٔ ۳۳۶
۱
دوش در مجلس نگاری بود همزانوی من
عیشها می کرد دل تا صبح از پهلوی من
۲
یار وحشی طبع و من معتاد الفت چون کنم
آفت من خوی او شد محنت او خوی من
۳
چند می نازی فلک با ماه نو چندین مناز
باش تا پیدا شود ماه هلال ابروی من
۴
بر رهش افتاده ام بگشاده چشم انتظار
وه چه باشد گر کند گاهی نگاهی سوی من
۵
چون توانم بی بلا باشم چنین کز هر طرف
صد بلا آویخته بی زلفت از هر موی من
۶
سوی من مگذر مبادا سر نهم بی اختیار
بر رهت پای تو آزاری کشد از روی من
۷
گفتمش ای شه فضولی هم غلام تست گفت
کیست او کی آمد و جان یافت جا در کوی من
نظرات