فضولی

فضولی

شمارهٔ ۳۴۳

۱

شد چاک چاک سینه و از قطرهای خون

افتاد پاره پاره دل از چاکها برون

۲

خونست قطره قطره که از دیده می چکد

یا هست هر یکی شرری ز آتش درون

۳

دادم بذکر لعل تو تسکین دود آه

دفع گزند مار توان کرد بافسون

۴

آواره تا بکی کندم عقل هرزه کرد

خواهم مرا بسلسله خود کشد جنون

۵

بی صورتی قرار ندارد دمی دلم

در کار عشق کم نتوان شد ز بیستون

۶

بر غیر من نمی رسد ای چرخ جور تو

گویا میان خلق مرا دیده زبون

۷

از من مکن سؤال فضولی که چیست حال

حال دلم قیاس کن از اشک لاله گون

تصاویر و صوت

نظرات