فضولی

فضولی

شمارهٔ ۴۱

۱

چون شمع سوخت آتش محنت تن مرا

غم پاره پاره ساخت دل روشن مرا

۲

بر من بسوخت در غم عشقت دل رقیب

شادم که غم بسوخت دل دشمن مرا

۳

واجب شد اجتناب من از ماه پیکران

چون فرض کرده اند بخود کشتن مرا

۴

مردم بداغ لاله رخان گریهای ابر

خواهم که لاله زار کند مدفن مرا

۵

سویم نمی کند الم بی کسی گذر

تا غم شناخت است ره مسکن مرا

۶

عمریست کز لباس تعلق مجردم

نگرفته است دست غمی دامن مرا

۷

از غم مرا نماند فضولی ره گریز

بگرفت سیل تفرقه پیرامن مرا

تصاویر و صوت

نظرات