فضولی

فضولی

شمارهٔ ۹۴

۱

هست با خلعت گلگون قدت ای حور سرشت

الفی کش قلم صنع به شنگرف نوشت

۲

جامه گلگون من آن طرفه نهالیست که دهر

آبش از خون جگر داد از آن روز که کشت

۳

خلعت آل تو آن آتش ابراهیم است

که نهانست درو نزهت گل‌های بهشت

۴

گلبن از گل‌بدن آراست تو با جامه آل

ظاهر است این که درین پرده که خوبست و که زشت

۵

جامه آل تو می‌خواست بدوزد که فلک

رشته جان من آغشت به خونابه و رشت

۶

هرکجا دامن گلرنگ کشیدی ای گل

گشت برگ گلی از خون سرشکم هر خشت

۷

همه‌دم میل فضولی به قبا گلگونیست

چه کند آب و گلش دهر بدین رنگ سرشت

تصاویر و صوت

نظرات