قاآنی

قاآنی

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۵ - در مدح محمدشاه مبرور و لشکر کشیدن به سمت هرات گوید

۱

سخن‌گزافه چه رانی ز خسروان‌کهن

یکی ز شوکت شاه جهان‌سرای سخن

۲

بخوانده‌ایم بسی بار نامهای قدیم

بدیده‌ایم بسی‌کار نامهای کهن

۳

نه از قیاصره خواندیم نز کیان عجم

نه از دیالمه خواندیم نز ملوک یمن

۴

چنین مناقب فرخنده‌کز خدیو زمان

چنین مآثر شایسته کز کیای زمن

۵

مهین خدیو محمد شه آفتاب ملوک

سپهر عزّ و معالی جهان فهم و فطن

۶

هزار لجه نهنگست در یکی خفتان

هزار بیشه هژبرست در یکی جوشن

۷

به‌گاه‌کینه نبیند سراب از دریا

به وقت وقعه نداند حریر از آهن

۸

کند نبرد اگر مهرگان اگر کانون

کشد سپاه اگر فرودین اگر بهمن

۹

بزرگ همت او خرد دیده ملک جهان

فراخ دولت او تنگ‌کرده جای حزن

۱۰

کدام جامه‌که از تیغ او نگشت فبا

کدام لامه‌که از تیر او نگشت‌کفن

۱۱

کجا نشسته بود او ستاده است پشین‌

کجا سواره بود او پیاده است پشن

۱۲

ز بانگ‌کوس چنان اندر اهتزاز آید

که هوش پارسیان از سرود اورامن

۱۳

یکی دوگوش فراده بدین چکامهٔ نغز

که‌کارنامه شاهست و بارنامه من

۱۴

به سال پنجه و اند از پس هزار و دویست

چوکرد آهوی خاور به برج شیر وطن

۱۵

به عزم چالش افغان خدا ز ری به هرات

سپه‌کشید و برانگیخت عزم را توسن

۱۶

مگو سپاه‌ که یک بیشه شیر جوشن‌پوش

مگو سپاه‌ که یک پهنه پیل بیلک‌زن

۱۷

بساطشان همه هنگام خواجگی میدان

قماطشان همه هنگام‌کودکی جوشن

۱۸

هزار بختی سرمست و هرکدام به شکل

چو زورقی‌ که ازو چار لنگرست آون

۱۹

فراز هریک زنبوره برکشیده زفیر

چو اژدری که گشاید ز بوقبیس دهن

۲۰

نود عرادهٔ‌گردنده توپ قلعه‌گشای

چنان‌ که بر کتف باد سدی از آهن

۲۱

دمیده از دم هر توپ دود قیراندود

چنان‌که باد سیاه ازگلوی اهریمن

۲۲

درخش آینه پیدا ز پشت پیل چنانک

ز اوج ‌گنبد خاکستری عروس ختن

۲۳

دوگوش توسن گردان ز عکس سرخ درفش

چو نوک نیزهٔ بیژن ز خون نستیهن‌

۲۴

ز کوه و دشت چنان در‌گذشت موکب شاه

که ازکریوهٔ ‌کهسار سیل بنیان‌کن

۲۵

همه ز جلدی و چستی به دشت چون آهو

همه ز تندی و تیزی به کوه چون پازن

۲۶

رسید تا به ‌در حصن غوریان‌ که به‌ خاک

نیافریده چنو قلعه قادر ذوالمن

۲۷

دروب او همه چون پنجهٔ قضا مبرم

بروج او همه چون بارهٔ بقا متقن

۲۸

بزرگ بار خدا گفتیی به روی زمین

بیافریده یکی آسمان ز ریماهن

۲۹

نه ‌بس شکفت که همچون ‌ستاره در تدویر

هزار گنبد دوارگنجدش به ثخن

۳۰

هزار پهلو پولاد خای پتیاره

گزیده بهر حراست در آن حصار سکن

۳۱

درشت هیکل‌ و عفریت‌خوی‌ و کژمژگوی

سطبرساعد و باریک‌ساق و زفت‌بدن

۳۲

زمخت‌ سیرت و زنجیرخای و ناهنجار

وقیح‌صورت و مویین‌لباس و رویین‌تن

۳۳

کهین برادر دستور مرزبان هرات

مُشمّر از درکینش دو دست تا آرن

۳۴

به ‌کو توالی آن دز درون آن ددگان

چنان عزیزکه عزی درون خیل شمن

۳۵

سران شاه به فرمان شاه پرّه زدند

چو لشکر اجل آن باره را به پیرامن

۳۶

حصاریان پلنگینه خوی ‌کوه جگر

ز بهر رزم فروچیده عزم را دامن

۳۷

ز چیرگی همه مانند سیل درکهسار

ز خیرگی همه مانند دود درگلخن

۳۸

جهنده از بر پیکان چو مرغ از مضراب

رمنده از دم خنجر چو گوی از محجن

۳۹

همه هژبر به ‌چنگ و همه دلیر به جنگ

همه معارک‌جوی و همه بلارک‌زن

۴۰

به پیش بیلک برّنده دیده ‌کرده هدف

به پیش ناوک درنده سینه‌کرده مجن

۴۱

وزین‌کرانه هژبرافکنان لشکر شاه

سطبریال و قوی‌بال وگردو شیرشکن

۴۲

به چشمشان خم شمشیر ابروی دلدار

به گوششان غو شیپور نغمهٔ ارغن

۴۳

به دشنه تشنه چو طایف به چشمهٔ زمزم

به فتنه فتنه چو خسرو به شاهد ارمن‌

۴۴

پرند هندی ترکان نمودی از پس‌گرد

چو در شبان سیاه از سپهر عقد پرن

۴۵

هوای معرکه از گرد راه و چوبهٔ تیر

نمود چون ‌کتف خار پشت و پر زغن

۴۶

رمیده از فزع توپ اهل باره چنانک

گزندگان هوام از بخور قردامن

۴۷

ز زخم توپ و آشوب شهریار جهان

ز بسکه شد در و دیوار باره پر روزن

۴۸

نمودی از پس آن باره گرد موکب شاه

چو جرم چرخ مشبک ز پشت پرویزن

۴۹

به‌کوتوال حصار آنچنان جهان شد تنگ

که حصن نای به مسعود و چاه بر بیژن

۵۰

جریح ‌گشته سباه و سلیح ‌گشته تباه

روان ز جسم روان ‌گشته و توان ز تون

۵۱

چه‌ گفت‌ گفت چه جوشیم در هلاکت جان

چه ‌گفت‌ گفت چه‌ کوشیم در فلاکت تن

۵۲

گیاه نیست روان کش برند و روید باز

نه شاخ‌ گل‌ که به هر ساله بر دمد ز چمن

۵۳

کنون علاج همینست و بس‌که برگیریم

به دست مصحف و تیغ افکنیم بر گردن

۵۴

چو عجز و ذلت ما دید و رنج و علت ما

ز جرم و زلت ما بگذرد خدیو زمن

۵۵

زگفت او همه را چهره برشکفت چوگل

به آفرینش زبانها گشاده چون سوسن

۵۶

به عجز یکسره برداشتند مصحف و تیغ

ز سر فکنده‌کله برکتف نهاده رسن

۵۷

دمان شدند و امان خواستند و شاه جهان

رس‌‌گشود و ضمان‌‌گشتشان ز خلق حسن

۵۸

سه‌روز ماند و سپه‌خواند و زر و سیم‌فشاند

سپس به سوی حصار هرات راندکرن

۵۹

یکی انیشهٔ مکارپیشه برد خبر

به مرزبان هری‌کای همیشه یار محن

۶۰

شه از ری آمد و بگرفت غوریان و پریر

به‌شاده آمد و در جاده‌جای داشت پرن

۶۱

همی به چشم من آیدکه بامداد پگاه

هوا به برکند از گرد جامهٔ ادکن

۶۲

ازین خبر دل افغان خدا چنان لرزید

که روز گرما در دست خلق بابیزن

۶۳

بخواست مرکب و از جای‌جست‌و بست‌کمر

پی‌ گریز و به بدرود برگشاد دهن

۶۴

خبر رسید به دستور جنگ دیدهٔ او

گره فکند بر ابرو ز خشم چون سوهن

۶۵

ز جای جست و بشد سوی مرزبان هری

که هان بمان و مینداز لجین را به لجن

۶۶

اگر ز جنگ‌گریزی ز ننگ می‌مگریز

روی چگونه بدین مسکنت ازین مسکن

۶۷

چسان علاج‌گریزی‌که نیست راه‌گریز

نیی‌ کلاغ و کبوتر که بر پری ز وکن

۶۸

نه‌کرکسی‌که بپری ز شوق جانب غرب

همان ز غرب دگر ره ‌کنی به شرق وطن

۶۹

گرفتم آنکه توانی ز چنگ شیر گریخت

گریختن نتوانی ز شاه شیر اوژن

۷۰

ز چار سوی تو بربسته‌اند راه گریز

تو ابلهانه نمد زین نهاده برکودن

۷۱

زکردهای خود انجام‌ کار چون دانی

که‌کردگار به دوزخ ترادهد مسکن

۷۲

به نقد دوزخ سوزنده قهر سلطانست

بدو گرای و بکن عزم و بیخ حزم مکن

۷۳

بدین حصار که ما راست مرگ ره نبرد

نه درز جامه ‌که در وی فرو رود درزن

۷۴

یکی همان ‌که ببینیم‌ کارکرد سپهر

بود که متفق آید ستارهٔ ریمن

۷۵

حصار را ز پس پشت خود وقایه‌کنیم

ز پیش باره برانیم باره بر دشمن

۷۶

به مویه‌گفت بدو کاینت رای مستغرب

به ناله ‌گفت بدو کاینت ‌گفت مستهجن

۷۷

هلا به رهگذر باد می‌مهل خاشاک

الا به جلوه‌گه برق می‌منه خرمن

۷۸

به زرق می‌نتوان بست باد در چنبر

به‌کید می‌نتوان سود آب در هاون

۷۹

گرفتم اینکه سقنقور برفزاید باهٔ

لجاج محض نماید بدو علاج عنن

۸۰

مگر حصار نه بنیان او ز آب وگلست

چسان درنگ ‌کند پیش سیل بنیان‌کن

۸۱

چو ماکیان بکراچید از غضب دستور

چو پشت تیغ بکار ابروان فکند شکن

۸۲

که گر گریز توانی ز چنگ شه بگریز

وگرنه رنج بیندوز وگنج بپراکن

۸۳

میان آن دو تن ایدر ستیزه بود هنوز

که بانگ بوق به عیوق برشد از برزن

۸۴

طراق مقرعه بگذشت از دوصد فرسنگ

غبار معرکه بررفت تا دوصد جوجن

۸۵

در حصار به رخ بست مرزبان هری

گشاد قفل و برون ریخت‌ گوهر از مخزن

۸۶

ز در و لعل و زر و سیم و جوزق و جاورس

ز نقد و جنس و جو وکاه وگندم و ارزن

۸۷

ز برد و خز و پرندین و قاقم و سیفور

ز طوق و یاره و خلخال و عقد و ارونجن

۸۸

همی بداد به صاع و همی بداد به باع

همی بداد به‌کیل و همی بدادبه من

۸۹

موالیان ملک را هرآنچه بد به هرات

گرفت و برد به زندان و برنهاد رسن

۹۰

ندا فکند ز هرگوشه تا مدافعه را

برون شوند ز شهر هری جه مرد و چه زن

۹۱

مد به وقعه اگر احورست اگر اعور

دمد زکینه اگر الکنست اگر ازکن

۹۲

جوان و پیر و زن و مرد و کاهل و جاهل

کلان و خرد و بد و نیک و ابکم و الکن

۹۳

زبیل ‌و بیلک و شمشیر و خنجر و خنجیر

به رُمح و ناوک و کوپال و گرزه و گرزن

۹۴

به سهم و ناچخ و صمصام ‌و خشت و دهره و شل

به‌تیر و نیزه‌و سرپاش و سف و صارم وسن

۹۵

به نیش و ناخن و چنگال و چوب و سنگ و سفال

برندواره و سوهان و گرز و پُتک و سَفَن

۹۶

ز هر گروه و ز هر پیشه و ز هر بیشه

ز هر سرای و ز هر خانه و ز هر برزن

۹۷

به هر سیاق و به هر سیرت و به هر هنجار

به هر طریق و به هر عادت و به هر دیدن

۹۸

ز برج و باره و ایوان و خاکریز و فصیل

ز پشت و پیش و بر و شیب و ایسر و ایمن

۹۹

هم از میانه‌گزین‌کرد شش هزار دلیر

هژبر زهره و پولادوش و تیغ آژن

۱۰۰

سوار گشت و سپه راند و پشت داد به دز

ببست راه شد آمد بر آن سپاه‌کشن

۱۰۱

شه آفرین خدا خواند و رخش راند و کشید

بلارکی‌که به مرگ فجاست آبستن

۱۰۲

کف آورید به لب از غضب بلی نه عجب

که چون بتوفد دریاکف آورد به دهن

۱۰۳

بسا سرا که به صارم برید در مغفر

بسا دلاکه به ناوک درید در جوشن

۱۰۴

خروش توپ دزآشوب شاه و لشکر خصم

همان حکایت لاحول بود و اهریمن

۱۰۵

ز نوک ناوک بهرام صولتان ملک

زمین معرکه شد کان سرخ بهرامن

۱۰۶

بسی نرفت‌که از ترکتاز لشکر شاه

ز فوج افغان بر اوج چرخ شد شیون

۱۰۷

ز مویه چهرهٔ هریک چو رود آمویه

ز نیزه پیکر هریک به شکل پالاون

۱۰۸

بسا سوار کزان رزمگه به‌ گاه‌ گریز

یم جان و غم تن بتاخت تا به ختن

۱۰۹

بسا پیاده‌که در جوی و جر بخفت و هنوز

برون نکرد زنخدان ز چاک پیراهن

۱۱۰

سپاه خصم ز پیش و سپاه شاه ز پی

چنان‌ که از عقب صید شیر صید افکن

۱۱۱

هم آبت ر حشم بدان‌‌فت‌کای دلیر بکوب

هم آن ز قهر بدین‌ گفت‌ کای سوار بزن

۱۱۲

ز بس‌گروههٔ زنبوره‌های تندر غو

ز بس‌گلولهٔ خمپارهای تنین ون

۱۱۳

هنوز لشکر آن مرز را بشورد دل

هنوز مردم آن بوم را بتوفد تن

۱۱۴

گمان من ‌که ز فرسوده استخوان ‌گوان

دمد ز خاک هری تا به روز حشر سمن

۱۱۵

ازان سپس‌که ز میدان فرونشست غبار

ز آب دیدهٔ آن جاودان دود افکن

۱۱۶

ملک پیاده شد و قبهٔ سرادق او

به هشتمین فلک آمد قرین نجم پرن

۱۱۷

گسیل کرد به میمند و اندخود سپاه

سوی هزاره‌ گره از برای دفع فتن

۱۱۸

ز صد هزاره هزاره یکی نماند به جای

که می‌نگشت‌ گرفتار قید و بند و شکن

۱۱۹

همه شکسته‌دل و مستمند و زار و اسیر

ندیم حسرت و یار شجون و جفت شجن

۱۲۰

بسی نشد که زمستان رسید و شیر سفید

فروچکید ز پستان ابر قیرآگن

۱۲۱

هوا چو دیدهٔ شاهین سیاه گشت و شمید

سپید پرّ حواصل به‌ کوه و دشت و دمن

۱۲۲

مهندسان قوی‌دست اوقلیدس رای

بساختند به فرمان شهریار زمن

۱۲۳

مدینه‌یی چو مداین رزین و شاه گزین

گزید جای درو چون شعیب در مدین

۱۲۴

ز کار شاه به افغان خدا رسید خبر

ژکید و بر رخش از غم چکید اشک حزن

۱۲۵

گواژه راند به دستور خویش و از دل ریش

فغان کشید و برو طیره گشت کای کودن

۱۲۶

نگفتمت ز پی جنگ ساز رنگ مکن

نگفتمت ز پی رزم تار عزم متن

۱۲۷

بغاب شیر قدم درمنه به قوّت وهم

به آب بحر شناور مکن به دعوی ظن

۱۲۸

ز خشم او دل دستور بردمید از جای

چنان‌که دود به نیروی آتش ازگلخن

۱۲۹

بدو سرود که‌ ای تند خشم ‌کند زبان

عبث به خیره میاشوب و برمکوب ذقن

۱۳۰

ترا پرستش ما آن زمان پسند افتد

که‌خود خموش‌نشینی به گوشه‌یی چو وثن

۱۳۱

کنون زمان علاجست نی زمان لجاج

یکی متاب سر از رسم و راه اهریمن

۱۳۲

مرا به یاد یکی چاره آمدست شگرف

که تازه‌ گردد ازو جان جادوی جوزن

۱۳۳

شنیده ام که سفیری ز انگلیس خدای

دو سال رفت‌ که سوی ری آمد از لندن

۱۳۴

شگرف ‌دانش و بسیار دان و اندک‌ حرف

درازفکرت و کوته‌بیان و چرب‌سخن

۱۳۵

کنون به سوی سفیر از پی شفاعت خویش

به عجز و لابه و تیمار و آه و محنت و رن

۱۳۶

وسیله‌یی بگمار و رسیله‌یی بنگار

فروغ صدق بجوی و در دروغ مزن

۱۳۷

پیام ده‌ که ملک ‌گر گرفت ملک هری

عنان رخش نگیرد مگر به مُلک دکن

۱۳۸

نه قندهار بماند به جای نه ‌کابل

نه بامیان نه لهاور نه غزنه نه پرون

۱۳۹

ز صوبجات به گردون شود زفیر و نفیر

ز دیرجات به‌کیوان رود غریو غرن

۱۴۰

نه ملک پونه بماند به جای نه سیلان

نه سومنات و نه ‌گجرات نه سرنگ و پتن

۱۴۱

نه‌منگلوس و نه صدرس نه حجره نه دهلی

نه بنگلوس و نه مدرس نه تته نه ‌کوکن

۱۴۲

نه رامپور و نه احمد نگر نه تانیسر

نه کانپور و نه ملتان نه دارویی نه فتن

۱۴۳

همه بنادر هندوستان‌ کند ویران

چه بمبئی چه بنارس چه مجهلی چه و من

۱۴۴

کند خراب اگر داکه است اگر کوچی

کند یباب اگر الفی است اگر الچن

۱۴۵

هزار جان ‌کند اندر شکار پور شکار

ز خون روان‌ کند اندر بهار پور جون

۱۴۶

چنان‌که آمد و نگذاشت در دیار هری

نشان ز بوم و بر و کاخ و کوخ و باره و بن

۱۴۷

به هیچ باغ نه سوری بماند نه سنبل

به هیچ راغ نه فرغرگذاشت نه فرغن

۱۴۸

تو گر نیایی و ما را ز بند نرهانی

زکاخ وکوخ هری بر هوارود هوزن

۱۴۹

وزین‌ کرانه به شاه جهان پیام فرست

به عجز و لابه و لوشابه و فریب و شکن

۱۵۰

که خسروا بد ما را جزای نیک فرست

کت از خدای به نیکی رساد پاداشن

۱۵۱

نگر به ذلت ما در گذر ز زلت ما

مرا ز زحمت من وارهان ز رحمت و من

۱۵۲

گرم حیات دهی اینک این هرات بگیر

درخت رحمت بنشان و بیخ قهر بکن

۱۵۳

به شرط آنکه سفیری زانگلیس خدای

شود به نزد تو ما را ز جرم بابیزن

۱۵۴

زمان حرب سر آمد زبان چرب مگر

دهد دوباره به قندیل بختمان روغن

۱۵۵

بسی درود بر اوگفت و بس دو رودبرو

ز دیده راند و ز دل چاک زد به پیراهن

۱۵۶

ز بسکه مویه و افغان و اشک و آه و اسف

ز بسکه ناله و فریاد و ریو و بند و شکن

۱۵۷

بر او زبان ملک نرم ‌گشت و خاطر گرم

فراخ ‌کرد بر او تنگنای بند و شکن

۱۵۸

به ری برید فرستاد و در رسید سفیر

دو گونه حال و مقال و دو رویه سرّ و علن

۱۵۹

زبان مؤ الف گوی و روان مخالف جوی

بیانش حاجب خاطر، گمانش ساتر ظن

۱۶۰

وزیر روس هم از پی بسان باد شمال

چمان به مخیم اقبال شاه راند چمن

۱۶۱

سه روز پیشتر از پیک انگلیس خدای

ز ری رسید چنان کز سپهر سلوی و من

۱۶۲

رواق رتبتش از اوج آسمان اعلا

ضمیر روشنش از نور آفتاب اعلن

۱۶۳

زبان و روی و دل و جان و دیده جانب شاه

عمل ز قول نکوتر دل از زبان ابین

۱۶۴

چو مرزبان هری را بهانه شد سپری

سفیر آمد و بگذشت دور حیلت و فن

۱۶۵

ز جنگ مدّتی آسوده‌ کامران بوده

کشیده رطل امان و چشیده طعم و سن

۱۶۶

سفیر یار و ملک مهربان و حرص فزون

حصارِ سخت و سپه‌چست و ملک استرون

۱۶۷

بهار آمده دی رفته خاطر آسوده

ز دردِ بَرد و عذاب خمول و سِجن شجن

۱۶۸

به جای ابر به‌کهسار پشته پشته‌گیاه

به جای برف به‌گلزار توده توده سمن

۱۶۹

فضای باغ معنبر ز اقحوان و عرار

هوای راغ معطر ز ضیمران و ترن

۱۷۰

دمن چو روضهٔ خضرا ز برگ سیسنبر

چمن چو بیضهٔ بیضا ز شاخ نستروَن

۱۷۱

شکست ساغر پیمان و از خمار غرور

دلش به سینه بجوشید همچو باده به دن

۱۷۲

به باره برد سر اندر دوباره همچو کشف

به چاره تیر فکندن ‌گرفت چون بیهن

۱۷۳

ملک ز خشم بتوفید و لب‌ گزید و گزید

سنانگذار سپاهی قرینه با قارن

۱۷۴

همش ز خشم دو چشم آل گشته چون لاله

همش ز قهر دو رخ سرخ‌‌ گشته چون رویین

۱۷۵

مثال داد که از هر کرانه پره زنند

به‌گرد باره هژبرافکنان شیرشکن

۱۷۶

یلان ز هر سو سنگر برند و نقب زنند

به شهربند هری از چهار جانب و جَن

۱۷۷

چهار برج زنند از چهار سوی حصار

هزار بار ز نه بارهٔ سپهر اتقن

۱۷۸

درون هر یک ‌گردان کمین ‌کنند و زنند

شراره بر دم آن مارهای مهره‌فکن

۱۷۹

مگرکه باره شد رخنه رخنه چون غربال

مگرکه قلعه شود ثقبه ثقبه چون اژکن

۱۸۰

درافکنند به دز تیر چرخ و کشکنجیر

برآورند عدو را دمار از میهن

۱۸۱

شگرف‌کندهٔ آن باره را بیندایند

به‌لای و لوش و نی‌و نال و خار و خاشه و شن

۱۸۲

به مرزبان هری تنگ شد جهان فرخ

چو کام اژدر بهمن‌ربای‌، بر بهمن

۱۸۳

سفیر آمد و سوگند خورد و لابه نمود

چنان‌ که شغل شفیعست و رسم بابیزن

۱۸۴

به جهدهای مین بست عهدهای متین

بیان ز شکر احلّی زبان و موم الین

۱۸۵

که مرزبان هری یابد ار ز شاه امان

سپس به پایه ی تخت شه آرم از مأمن

۱۸۶

شه از سفیر پذیرفت آنچه ‌گفت و نهفت

بر او گماشت رقیبی همه فراست و فن

۱۸۷

سفیر رفت‌و نکرد آنچه‌گفت و یک‌دوسه روز

بماند و زهر بیفزودشان به چرب ‌سخن

۱۸۸

ره جدال نمود و در نوال‌گشود

گهر به طشت ببخشود و سیم و زر به لگن

۱۸۹

به روز چارم برگشت و دیده‌بان ملک

به شه چگونگی آورد و کار شد روشن

۱۹۰

ملک ز خشم بر آنگونه تند شد به سفیر

که می بر آتش سوزنده برزنی دامن

۱۹۱

به لاغ ‌گفت‌ که یا حبذا به لاغ مبین

زهی رسالت مطبوع و رای مستحسن

۱۹۲

چو هست رای دورنگی دگر درنگ مکن

سر وفاق نداری در نفاق مزن

۱۹۳

سفیر راستی آورد و عرضه‌کرد به شاه

که‌ای به خصم و ناخوشتر از جحیم جهن

۱۹۴

خلاف مصلحت ملک ماست فتح هری

که می‌بزاید ازین فتح صدهزار شکن

۱۹۵

نخست باید بستن مسیل چشمهٔ آب

که رفته رفته شود چشمه سیل بنیان‌کن

۱۹۶

بسا نحیف نهالا که ‌گر نپیراییش

فضای باغ فروگیرد از فروع و فنن

۱۹۷

ملک‌شنفت و برآشفت زانچه‌‌ گفت و نهفت

ز کار او رخ روشن نمود چون جوشن

۱۹۸

سفیر طیره و شرمنده بازگشت به ری

سه روز ماند و ز ری رخش راند زی ارمن

۱۹۹

پیام داد به فرمانروای هند که ‌کار

تباه‌گشت و نشد چیره بر سروش اهرن

۲۰۰

سفینه‌یی ‌دو سه لشکر به‌ شهر فارس فرست

مگرکه شاه عنان بازدارد از دشمن

۲۰۱

ملک‌بماند و سپه‌خواند و زر فشاندو نشاند

ز جان جیش به جلاب عیش جوش محن

۲۰۲

بسی نرفت که افغان خدا ز سختی کار

فغان ‌کشیده پی چاره‌ گشت دستان‌زن

۲۰۳

گسیل‌کرد بزرگان و موبدان و ردان

به نزد شاه جهان با حنین و مویه و هن

۲۰۴

کنار هریک از آب چشم چون چشمه

درون هریک از باد سرد چون بهمن

۲۰۵

شرارهٔ سخط پادشاه زبانه‌کشید

ز خشک ربشی آن خشک‌مغزتر دامن

۲۰۶

چه‌‌گفت‌‌گفت‌که‌هان نوبت گذشت گذشت

زمان زجر و عقابست و قید و بند و شکن

۲۰۷

که ناگهان خبر آمد به شه ز خطهٔ فارس

که انگلیس خداکرد ساز شور و فتن

۲۰۸

به بحر فارس فرستاد ده سفینه سپاه

همه مصالح پیکار در وی آبستن

۲۰۹

سفینگان همه هریک ز خود و خنجر و تیغ

بزرگ ‌کرده شکم چون زنان آبستن

۲۱۰

ملک ازین خبرش غم زدود و زهره فزود

چو لهو باده‌گسار از نوای زیرافکن

۲۱۱

به خویش گفت به عزمست افتخار ملوک

نه همچو بوم به بوم خراب و کاخ‌ کهن

۲۱۲

به آب و گل ندهد دل ‌کراست هوش و خرد

به بوم و بر ننهد سر کراست فهم و فطن

۲۱۳

همه ستایش مرد از صفات مرد بود

برای روشن و عزم درست و خلق حسن

۲۱۴

کنون ‌که بوم و بر خصم شد خراب و یباب

جهان به دیدهٔ او تیره شد چون پرّ پَژَن

۲۱۵

بجا نماند جز این یک به‌دست خاک خراب

که اندرو سزد ار آشیان ‌کند کوکن

۲۱۶

به آنکه رخت سپاریم از هرات به ری

مهی دو از دل و جان بستریم زنگ حزن

۲۱۷

مه از چهارده بگذشت تا سپاه مرا

زمخت‌ گشته چو گیمخت تن ز شوخ و درن

۲۱۸

دم بلارکشان سوده از طعان و ضراب

پی تکاورشان سوده از شقاق و عرن

۲۱۹

به مویشان همه بینی غبار جای عبیر

به جسمشان همه یابی هزال جای سمن

۲۲۰

بویژه آنکه زمستان دوباره آمد و رفت

سمن ز راغ و گل از باغ و لاله از گلشن

۲۲۱

همه صحایف آفاق را بیاهارد

دمنده ابر سیاه از سپید آمولن

۲۲۲

و دیگر آنکه ببینیم‌کانگلیس خدای

بروکه چیره بود آسموغ یا بهمن

۲۲۳

قضای عهد کند یا به ‌کینه جهد کند

فریشته است مر او را دلیل یا اهرن

۲۲۴

اگر به صلح ‌گراید به پادشاه جهان

عنان رزم بتابیم از سکون سنن

۲۲۵

و گر نبرد نماید بزرگ بارخدای

بر آنچه حکم‌ کند عین رحمت ست و منن

۲۲۶

عروس فتح و ظفر تا که را کشد در بر

شَموس جاه و خطر تا کرا نهد گردن

۲۲۷

کنون به دعوی رای رزین و فکر متین

بری چمیم چو موسی به وادی ایمن

۲۲۸

به پای تخت سپاریم رخت تا لختی

برون ز سختی آساید و درون ز شکن

۲۲۹

سپس خدیو برین رای دل نهاد و بخواست

کمانکشان کمین دار را ز هر مکمن

۲۳۰

به میرکابل و سردار قندهار نبشت

شگرف‌نامه‌یی از رنگ و بوی مینو ون

۲۳۱

ز بس لآلی مضمون سطور او دریا

ز بس جواهر مکنون شطور او معدن

۲۳۲

به سیم ساده پریشیده عنبر سارا

به لوح نقره طرازیده نافهٔ ادمن

۲۳۳

حدیث رفته و آینده برشمرد و نمود

رموز پیش و پس راز خویش را معلن

۲۳۴

مهین سلالهٔ سردار قندهار که هست

به ‌تخت ‌و بخت‌جوان و به اسم و رسم ‌کهن

۲۳۵

ببرد همره خویش از هرات جانب ری

به‌ هرچه ‌خواست ‌نه ‌لا‌ گفت‌ در جواب نه لن

۲۳۶

نویدنامه به هرجا نوشت و زآمدنش

بسا رمیده رواناکه آرمید به تن

۲۳۷

امیرزاده فریدون ‌که شکر شاه جهان

به عهد مهد سرودی‌نشسته لب ز لبن

۲۳۸

بر آن سرست‌ که بر جای زر فشاند سر

برین نوید و به وجد آیدش ز شوق بدن

۲۳۹

ز شوق درگه شاهش همی بجنبد مهر

چو جان مرد مسافر ز آرزوی وطن

۲۴۰

شها مها ملکا ملک‌پرورا ملکا

تویی‌که جنگ تو از یاد برده جنگ پشن

۲۴۱

ستایش تو به ذات تو و محامد تست

نه از فزونی سامان و شارسان و شتن

۲۴۲

نه وصفت اینکه مکلل بود ترا اکلیل

نه مدحت اینکه مغرق بود تو را گرزن

۲۴۳

به بوی دلکش خود مفتخر بود عنبر

به طیب طینت خود معتبر بود لادن

۲۴۴

به نور خویش بود آفتاب عالمگیر

به زور خویش بود شیر غاب صیدافکن

۲۴۵

عیان شود خطر آدمی ز رنج خطیر

که تا نسوزد بو برنخیزد از چندن

۲۴۶

ستایش تو به ملک هری بدان ماند

که تاکسی بستاید اویس را به قرن

۲۴۷

ز فتح مکه نگویدکسی ثنای رسول

ثنای او همه از حسن‌سیرتست و سنن

۲۴۸

به آب و تاب ‌گهر را همی نهند سپاس

نه زین‌ قبلی‌ که به عمان در است یا به عدن

۲۴۹

ثنا کنند درخشنده شمع را به فروغ

نه زینکه‌هست مر او را ز زر و سیم لگن

۲۵۰

تو عزم خویش‌ همی خواستی نمود عیان

به خسروان جهانگیر و مهتران زمن

۲۵۱

هری گرفت نمی‌خواستی ز بهر خراج

که صد خراج هری باشدت‌کهین داشن

۲۵۲

چو هست عزم جهانگیر گو مباش هری

نه آخرش همه فرکند کردی و فرکن

۲۵۳

به حیله‌ای‌ که عدو کرد می‌مباش دژم

که ‌کار خنجر برنده ناید از سوزن

۲۵۴

حدیث صلح حدیبیه را به بوسفیان

یکی بخوان و بپرداز دل ز رنج و محن

۲۵۵

همان‌حکایت‌ صفین بخوان و حیلهٔ عمرو

که ‌کرد آن همه غنج و دلال و عشوه و شن

۲۵۶

نه برتری ز پیمبر بباش و لاتیاس

نه بهتری ز محمد بمان و لاتحزن

۲۵۷

یکی بخوان و بخند از سرور چون سوری

یکی ببین و ببال از نشاط چون نوژن

۲۵۸

بدین قصیدهٔ غرا یکی ببین ملکا

که با قبول تو گیتی نیرزدش به ثمن

۲۵۹

به هرکجاکه شود جلوه‌گر برندگمان

که راست تازه‌عروسی بود به شکل و فتن

۲۶۰

ولی دو عیب نهانیش هست و گویم از آنک

رواست‌ گفتن عیب عروس نزد ختن

۲۶۱

نخست آنکه قوافی به چند جای در او

مکررست چو انعام‌شاه در حق من

۲۶۲

اگرچه زین قبلش شکر لازمست ازآنک

همی به شکر فزاید چو برفزود منن

۲۶۳

دوم قوافیش ار یک دو جا خشن نشگفت

کنند جامه‌گدایان به‌جای خز ز خشن

۲۶۴

ازین ‌دو عیب چو می‌بگذری به‌ خازن غیب

که نطق ناطقه در مدح او بود الکن

۲۶۵

وگر دراز بود همچو عمر و دولت شاه

چنین درازی دلکش ز کوتهی احسن

۲۶۶

بدین چکامهٔ دلکش رواست قاآنی

و ان یکاد دمندت همی به پیرامن

۲۶۷

مثل بود به جهان تا حدیث دعد و رباب

سمر بود به زمان تا وداد نل و دمن

۲۶۸

دوام ملک خداوند تا هزاران‌اند

بقای بخت شهنشاه تا هزاران ون

تصاویر و صوت

دیوان کامل حکیم قاآنی شیرازی با مقدمه و تصحیح ناصر هیری - قاآنی شیرازی - تصویر ۵۰۲
دیوان حکیم قاآنی شیرازی (براساس نسخه میرزا محمود خوانساری) به تصحیح امیرحسین صانعی - قاآنی شیرازی - تصویر ۶۱۲
دیوان حکیم قاآنی شیرازی به کوشش محمدجعفر محجوب - تصویر ۶۵۵

نظرات