
غالب دهلوی
شمارهٔ ۱۱۷
۱
به بند پرسش حالم نمی توان افتاد
توان شناخت ز بندی که بر زبان افتاد
۲
فغان من دل خلق آب کرد ورنه هنوز
نگفته ام که مرا کار با فلان افتاد
۳
من آن نیم که بتانم کنند دلجویی
خوشم ز بخت که دلدار بدگمان افتاد
۴
ز رشک غیر به دل خون فتاد ناگه و من
به خون تپم که چه افتاد تا چنان افتاد؟
۵
هم از تصرف بی تابی زلیخا بود
به چاه یوسف اگر راه کاروان افتاد
۶
حدیث می به دف و چنگ در میان داریم
کنون که کار به شیخ نهفته دان افتاد
۷
فرو نیامدم از بس که بیخودم به طلب
هزار بار گذارم بر آشیان افتاد
۸
به کوی یار ز پا افتم و کنم فریاد
بدان دریغ که دانند ناگهان افتاد
۹
شب ار چه با تو به دعویِّ ما ، نُمایی داشت،
به روز طشت مه از بام آسمان افتاد
۱۰
نفس شراره فشانست و نطق شعله درو
ز حرفِ خویش ، که باز آتشم به جان افتاد
۱۱
غریبم و تو زباندان من نه ای غالب
به بند پرسش حالم نمی توان افتاد
نظرات
سیدمحمد جهانشاهی
سیدمحمد جهانشاهی