
غالب دهلوی
شمارهٔ ۱۱۸
۱
بی دل نشد ار دل به بت غالیه مو داد
گویی مگر آن دل که ز من برد به او داد
۲
سخته ست دل غیر وگر از ننگ نگویی
برگشتن مژگان تو گوید که چه رو داد
۳
شایسته همین ما و تو بودیم که تقدیر
ما را سخن نغز و ترا روی نکو داد
۴
ساقی دگرم بود به میخانه ز مسجد
می یک دو قدح بود و فریبم به سبو داد
۵
برخیز که دلجویی من بر تو حرام ست
ای آن که ندانی خبرم زان سر کو داد
۶
زین ساده دلی داد که چون دید به خوابم
ترسید خود و مژده مرگم به عدو داد
۷
حسن تو به ساقیگری آیین نشناسد
مست آمد و یکبار دو ساغر ز دو سو داد
۸
در گلشنم و آرم از آن روی نکو یاد
در دوزخم و خواهم از آن تندی خو داد
۹
گفتن سخن از پایه غالب نه ز هوش ست
امروز که مستم خبری خواهم ازو داد
تصاویر و صوت

نظرات